eitaa logo
‌زندگی من
130 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دهم برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم. کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود
آنگاه آخوند شدم .... پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگین تر نشان می‌دادم. آخر خیلی فوضول بودم.😶 روز اول راهنمایی ، مدیر مدرسه نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ک : آفرین ... کارنامه ات خوبه، فقط یکم باید ریاضی رو بیشتر بخونی. منم یک چشم گفتم ، اما از آن چشم هایی که یدونه ( وژدانن ولمون کن)ی در آن بود. خلاصه ... سال تحصیلی شروع شد و گفتند که کی بلده قرآن رو با صوت بخونه ؟ منم که دیدم همه در عالَمی دیگر سیر می‌کنند و اهل این چیزا نیستن گفتم که بنده.✋ در همان روز های اول جَنَم خودم را نشان داده بودم و مسوول مراسماتِ صف صبحگاه شده بودم. مسوولین مدرسه مرا تحویل میگرفتند و بنده هم تحویل می‌گرفتم.سال اول راهنمایی تا نیم سال اول ، چون مدرسه تازه کار بود،معاون نداشت و کل مدرسه قریب به پنجاه نفر میشد. اواسط سال بود که یک معاون پرورشی آوردند. ایشان کی بود؟ ایشان یکی از اساتید دانشگاه بود و در مسجد چندین جلسه خدمت ایشان درس قرآن و تجوید خوانده بودیم.😁 ما همینطوری اش هم مدرسه را صاحاب بودیم و هر کاری میکردیم، ایشان هم که معاون شده بود دیگر علناً سند مدرسه را به ناممان زده بودند و هر عشق و حالی میکردیم. 😅 در مدرسه ما، کسی حق استفاده از کتابخانه را نداشت. چونکه هم بهم ریخته بودند و هم کتب مناسب سن اشخاص نبودند. کتب حوزوی و نیمه حوزوی بودند و ۲۰ درصدشان به زبان عربی نوشته شده بود. من تنها کسی بودم که در اوقات بیکاری اجازه ی استفاده از آن را داشتم ☺️ اگر چ برخی از کتب هایشان را نمی‌توانستم بخوانم ، اما خب .‌‌.. در حد اینکه چند چیز جدید یاد بگیرم برای من مُکفی بود. در این کتابخانه فهمیدم المنجد چیست ... فهمیدم جد مقام معظم رهبری امام زاده ای در تفرش است... فهمیدم صفات خدا دو نوع اند سلبی و ثبوتی و .... کتابخانه باحالی بود. یک پنجره ی شفاف و شیشه ای داشت که وقتی از کتابخواندن خسته میشدم ، از آن به بیرون نگاه میکردم و لذت می‌بردم. چون بیرون از مدرسه فضای سبز و چمن و گنجشک و اینا بود... . مسوول فرهنگی مدرسه کلا من بودم. نصف مدرسه به واسطه ی بنده می‌چرخید و برنامه هایش با من هماهنگ میشد. اعم از شهادت ها و مناسبت ها و ... . برای شهادت ها و مراسمات ملی بنده مداح بودم. یادم است که برای اولین بار نوحه ی نزار قطری را کمی تغییر دادم و اندکی جملات عربی و فارسی قاطی اش کردم و یه شعر جمع و جور اما پُرررررررررر از غلط نوشتم. آماده اش کردم تا برای اربعین در مدرسه بخوانم. اما... چشمتان روز بد نبیند🤦‍♂ والده ام میخواست شلوارم را بشوید و حواسش به جیب شلوارم نبود. کاغذ شعر در جیبم بود و شعر به فنا رفت 😭 خداشاهده یادمه نزدیک به بیست دقیقه تا نیم ساعت گریه میکردم🤦‍♂😂 و ده دقیقه سرمو میکوبیدم دیوار والده هم دلداری میداد بهم. مرحوم بابا بزرگم که فهمید ماجرا چیه گفتند که : آقا تو مشکلت شعر عربیه؟ خو من میرم به رفیقم که مداحه و عربه میگم بهت شعر بده.😐 بنده هم که مشکلم این نبود و مشکلم این بود که حاصل دسترنج خودم نابود شده است وُلوم صدایم را در صیحه کشیدن و صرخه۱ زدن بیشتر میکردم. هیچی دیگر ... وقتی که یکم آرام شدم نشستم و هر چه یادم بود از آن شعر را نوشتم و در مدرسه خواندم ... : المظلوم حسین ... و حسین است همان شاه شهیدان و حسین است بدونِ سرِ عریان المظلوم حسین ... المظلوم حسین ... پ.ن: صرخه، به بلند ترین حد گریه میگویند این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_یازدهم پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگی
آنگاه آخوند شدم .... در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلال این کار ها، زیر خاکی مشورت هایی هم میدادم. زنگ تفریح که میشد نفسی عمیق می‌کشیدم و بعد از اینکه دبیر های بد اخلاق را دعا میکردم ( بنظرتان به جای دعا چ میگفتم🤔) اماده ی استراحت میشدم. اما خب طبق معمول رفقا می آمدند کنارمان برای کار های مختلف اعم از سوالاتی من باب جواهرات یا احکام مختلف دینی یا سوالاتی که برایشان پیش می آمد و... عده ای هم حوصله شان از بقیه سر می‌رفت و تعریف از خود نباشد می آمدند تا پیش من اوقاتشان را به خوشی سر کنند.😌 از خاطرات سال اول راهنمایی یادم می آید که: من بچه ای پر رو بودم و جلوی ناحق بودن می ایستادم. سر یک قضیه ای با یکی که از خودمان خپل تر بود دعوامان شد 😶 یکی من او را زدم و دو تا او مرا زد😁🤕. دبیر ورزش من و او را احضار کرد و گفت : چرا دعوا کردید😡 بنده هم عرض کردم ک: تقصیر ممد بوده👉. دبیر هم گفت هر دو تایتان برید دم دفتر. من هم با قدم های استوار، بدون اینکه طلب عفو کنم راهی دفتر شدم اما رفیقم ماند ... . در اثنای راه بودم که دبیر داد زد بیا اینجااااا بینم🗣 برگشتم و با چهره ای حق به جانب گفتم : جانم ؟ و خدا شاهده اینگونه جواب داد: تو خجالت نمی‌کشی میری دم دفتر ؟ چرا عذر خواهی نمیکنی ؟ و... منم گفتم که خب تقصیر ممده😐 به من چ؟ آقا خلاصه ... دبیر میرود دفتر و می‌گوید این بچه خیلی پر روعه و ... ما هم زیاد برایمان مهم نبود.🚶‍♂وولا نهایتا میخواستند اخراج کنند دیه .. که نمیکردند.🤷‍♂ هر جوری بود من و رفیقم با هم مصالحه کردیم و به طور عجیبی با هم رفیق شدیم 😃 اصن کسی فکر نمی‌کرد که من و او بشویم دو رفیق صمیمی ... چنانکه بعضی وقتا معاون یکی از بچه ها را می‌فرستاد که مرا ببرد دفتر و کار های فرهنگی را پرس و جو کند ، اما به جای اسم من اسم رفیقم را اشتباهی میداد 🤦‍♂آخرش هم می‌گفت از بس شبیه هم شده اید که قاطی تان میکنم( محمد از من چند ماه کوچکتر بود. خپل بود ولی بشدت ناز... صدای قشنگی داشت و در مسابقات قرآن فرط و فرط مقام می آورد . قرار گذاشته بودیم که بعد از سیکل هر دوتایمان برویم حوزه ... اما او رشته ریاضی فیزیک را انتخواب کرد و من معارف را ... از سرگذشت محمد خبری در دست ندارم💔) ممد را خپل بی خاصیت هم صدا میکردم ولی انصافا خاصیت های فراوانی داشت ، اعم از رساندن تقلب و خنداندنمان وقتی حوصله مان سر می‌رفت و کار های بلانسبت اُسکولانه ی دیگر ... اصن یه جونوری بود ...😕 ولی خلاصه ... با هم درس میخواندیم ... تا اینکه یک روز .... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دوازدهم در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلا
آنگاه آخوند شدم .... کلاس هفتم بودم محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت و ... کلا پولدار بود دیه. داد زد گفت بیا اینجا کارت دارم😲 گفتم ک حال ندارم😐 خلاصه اصرار زیادی کرد ، منم گفتم ک اگه بیام ، باید وقتی رفتی نجف برام یه عبا بیاری🙄 عبام دیه کهنه شده . در کمال ناباوری گفت باشه 😐 منم گفتم بگو بخدا، گفت بخدا🙄 منم رفتم ...🚶‍♂رفت نجف و اومد یه عبای قهوه ای سوخته گیرمان😃 اقد ناز بود ... . با ممد خاطرات زیادی داشتیم ، هر دو تایمان مدرسه را آتش می‌زدیم. ولی خب یک مشکلی داشت ، آن هم این بود که تنبل بود 😐 و من تنبل نبودم ( البته به نسبت رفیقم) هیئت های امیر برومند و رضا شیخی را با هم می‌رفتیم .. با هم کلاس مداحی می‌رفتیم و... هر چ از ممد بگویم کم گفتم ... دلم میخواهد برای بار دیگر ببینمش و آن دنبه هایش را در آغوش بگیرم و بگم چطوری ممد جان ... اما حیف ک زمان به عقب بر نمی‌گردد نکته👈🏻 خیلی هایمان حس می‌کنیم هر چقدر بزرگ تر بشویم ، آینده جذاب تر میشود و دعا میکنیم زود تر بزرگ شویم ، اما آن آزادی که در دوران کودکی و نوجوانی هست ، ن در جوانی هست ن در میانسالی ، ن در پیری ... اگر بچه بودیم و دلمان چیزی میخواست با کمی گریه بدستش می آوردیم ... اما در جوانی خیلی چیز ها را می‌خواهیم که هر چ زار بزنیم به دست نمی آوریم و صرفا قلبمان بیشتر درد می‌گیرد لذا از همان عمری که در آن هستید ، بیشترین استفاده را کنید!. القصه... سه شنبه بود. مدرسه ما سشنبه ها و شنبه ها ، به جای آنکه ساعت ۱۲ و نیم تعطیل شود ساعت ۲ و نیم تعطیل میشد ، لذا باید ناهار هم همراه خودمان می‌بردیم. ناهارم را خوردم و منتظر شروع کلاس بودم ، با رفیقم صحبت میکردم و تیکه میپراندیم. تخته وایت برد کلاس ما از جنس شیشه سکوریت بود( شیشه ای بسیار مقاوم که یا نمی‌شکند ، یا اگر بشکند بشدت بد میشکند و به ذره ذره های بسیاری تبدیل میشود و بعضی وقت ها هم مثل یک تیر در میرود) در تخته پاک کن ها ، یک آهن ربای کوچک نیز بود، اما تخته پاک کن ما آهن ربایش شل شده بود و محکم نبود🤦‍♂ ( این خاطره از بد ترین خاطره های زندگی بنده است ) تخته وایت برد پشت بنده بود به رفیقم گفتم از جات اگه بلند نشی این تخت پاک کن رو به سمتت پرتاب میکنم ها!🙄 رفیق ما هم محل نگذاشت. هر چ قدرت در جانم بود را به دستم منتقل کردم دستم را به جهتی به عقب بردم تا پرتاب کنم ، اما ... تخته پاک کن شبیه دایره بود 🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂ امان از دایره😭 یک دورِ ۱۵۰ درجه خورد و با پشت سر بنده اصابت کرد😳😳😳😳😳😱 قلم در توصیف آن موقعیت علیل و فلج و ناقص است وقتی برخورد کرد ، چنان صدای مهیبی داد که تمام کسانی که داشتند ناهار می‌خوردند لقمه در دهانشان ماند و با عجله به کلاس ما می آمدند. خادم مدرسه که دم در مدرسه بود و حدود ۷۰ متر دور تر با عجله دوید و به سمت کلاس آمد ... . من هم ک دیگر حکم قتل خود را امضا کرده بودم آماده ی حضرت عزراییل بودم و منتظر شدم ک بیاید ... اما ... این فکر به ذهنم رسید که خودم را به غش بزنم🤣🤣🤣 آخ یادم که میوفته یه جوری میشم😂 خودم را پخش زمین کردم و فریاد میزدم یکی منو بگیره😭 یکی منو بگیره ( بچه های بی ادب مدرسه تا آخر سال سوم راهنمایی مرا با این الفاظ تمسخر می‌کردند🚶‍♂) مدیر مدرسه که الحق و الانصاف بچه ی باحالی بود آمد بالا سرم و گفت ک : چیزی نشده ک پاشو عزیزم🙄😐 فقط یه خسارت مالی بود همین . من نیز با حرف ایشان کم کم نرم شدم و از حالت غشی خارج شدم. اما خب ... قضیه به اینجاها ختم نشد .... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیزدهم کلاس هفتم بودم محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت
آنگاه آخوند شدم .... خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ... خلاصه زدیم تخته ی مدرسه رو خورد و خاک شیر کردیم😂 خدا شاهده تیکه تیکه شده بودا 😅 یکی از رفقای دوران کودکی ام که با من قریب به ۹ سال اختلاف سنی دارد، پسرِ رفیقِ بابام بود. اون زمان این بنده خدا طلبه بود و میومد تو مدرسه راهنمایی ما تبلیغ میکرد و ... منو برد تو همون کلاسی ک تخته توش بود. من وقتی میترسم یه شکم درد عجیب سراغم میاد و دستام بشدت میلرزن. اون روز هم دقیقا همچین حالتی داشتم. در حدی ک فقط آرزو میکردم کاش خواب باشه و از خواب بیدار شم ... . جواد ( همین طلبهه) اومد و یه شوکولات داد دستم گفت بخور قندت افتاده منم فقط دستم می‌لرزید و شوکولات رو نتونستم درست و حسابی بگیرم. آروم دستشو گذاشت رو دستم و گفت آروم باش بچه! شبی ویبره ی گوشی شدی! منم کم کم آروم میشدم ( اگر چ باید خودم را پریشان نشان می‌دادم ک سرزنشم نکنن 😕 چون واقعا حال نداشتم ) یکم آرام شدیم و بعد از کلاس آخر رفتیم خانه ... ذهنمان بشدت درگیر بود ... : اینا الان زنگ میزنن باباییم ... بعد بابایی دعوا میکند ... بعد از مسجد محروم می‌کند و... ( پدرم بنده را از بچگی ، معتاد به معنویات و مسجد کرده بود . هر وقت میخواست مرا تنبیه کند ، کتک نمی‌زد یا خدای نکرده ناسزا نمی‌گفت ، منتها از رفتن به مسجد منع میکرد و مثلا درب خانه را قفل میکرد و ... این منع کردن برای من هم بهترین نوع تنبیه بود و هم درد آور ترین تنبیه ...) بلاخره باید با این واقعیت که دسته گل به آب داده ام کنار می آمدم ...😪 خو چ کنیم دیگر ... کار بچه دسته گل آب دادن است 🙄. شب رفته بودیم با خانواده و ... بیرون. در راه برگشت از منزل به پدر گفتم ک : اَبَوی ! فرمودند ک بله ؟ گفتم ک : اگر مثلاً من یه روز تخته وایت برد مدرسه رو بشکنم ، چیکار می‌کنی ؟🤔 فرمودند ک : خو هیچی میرم پولشو میدم دیگه چیکار کنم. گفتم یعنی منو دعوا نمیکنید؟ فرمودند ک : تو خو از قصد شیشه رو نمیشکنی. اشتباهی ممکنه بشکنی، لذا تنبیه نمیکنم. منم گفتم ک : خب چیزه...🙄 زدم تخته مدرسه رو شکستم 😂🤦‍♂ . اولش پدرم شوکه شد . حق میدم بهش😂 از زمان بچگی زبان بنده چند متری بیشتر از خودم بوده و میدانم چجور باید مخ بزنم یا مسائل پیچیده را با مغالطه یجوری جمع کنم. چهره ی پدر بنده قشنگ یادمه. چشماشون درشت شده بود و فقط گفت راست میگی ؟؟؟ گفتم بوخودا🙁. هیچی دیگه هر دوتامون زدیم زیر خنده و ... ( آخه پدر ما در طول مدت راهنمایی و دبیرستان چند تا دست و پا شکسته بود 😪 ما که به اندازه ایشان قدرت نداشتیم فقط زدیم شیشه تخته رو آوردیم پایین) بعد از اینکه به پدرم گفتم خیالم راحت شد ک خب قضیه جمع شد دیه ... اما خب بازم جمع نشده بود🤦‍♂. از فردایش وقتی در خیابان ها راه میرفتم و شیشه فروشی می‌دیدم از صاحب مغازه قیمت شیشه سکوریت را می‌گرفتم. یکی می‌گفت ۹۰۰ یکی می‌گفت ۸۰۰ یکی می‌گفت یه مِلیون و ... وقتی در ۴ متر ضرب میشد قیمت کلانی بدست می آمد ک واقعا برای خانواده ی ما سنگین بود.😧 در مدرسه به بچه ها صبحانه میدادند ، یک تکه سنگک و یدونه خیار و یکم پنیر. چون مدرسه غیر انتفاعی بود ، صُحاب زیاد داشت. یکی از مسوولین ک اونجا بود رو گفتم ک : نون پنیر منو بدید وگرنه میزنم اون تخته رو هم میشکنما ( با نیش باز هم میگفتم🤦‍♂😂😁) اون بنده خدا هم یه اخم کرد و گفت : بزار فردا ک بابات برا تسویه حساب اومد اونوقت هم میخندی😠 . کلا نیش باز و نون پنیرمان را زر مارمان کرد ...🚶‍♂. چند وقتی گذشت و به پدرم گفتم ک از مدرسه خبری نشد؟ تسویه حسابی و پول شیشه و ...؟ پدر فرمود ک ن. حاج آقای فلانی گفته اشتباهی بوده و اینجور چیزا نیاز نیست پول گرفته بشه. خو مومنین همون اولش می‌گفتید هر چی شکستی فدا سرت! ک انقد قیمت نکنم شیشه سکوریت را ... هووووف بگذریم ... .🚶‍♂ اواخر کلاس هفتم بودیم ک ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهاردهم خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ... خلاصه زدیم تخته ی مدرس
آنگاه آخوند شدم .... اواخر کلاس هفتم بودیم. از بچگی عادت به درس خواندن نداشتم حوصله اش را هم نداشتم ... ولی خب ... به حد لزوم باید می‌خواندم😪. ذهنم بشدت قوی بود. روحیه ای صفراوی_دموی داشتم. چیز هایی ک معلم سر کلاس می‌گفت را فقط می‌شنیدم و کمی فکر میکردم و از بر حفظ میکردم. لذا در طول دبستان به مشکل بر نخوردم. اگر چ یبار بر خوردم 🤦‍♂( برگردیم یه سال قبل👈🏻 معلم وارد کلاس شد، جمعی را دست چین کرد. همه هم زرنگ های کلاس بودند. گفت ک هر کس در کارنامه اش همه نمرات خیلی خوب اند و فقط یدونه خوب داره ، بیاد بره دفتر ک نامه بهش بدیم برای مدرسه ی نمونه دولتی. تا این رو شنیدم ، با اینکه معلم اسم مرا هم گفته بود، اما برگشتم. چون احتمال میدادم دو تا خوب در کارنامه ام باشد ... اما ‌...😔 یدونه خوب بیشتر نبود ... و من از فیض نمونه دولتی محروم شدم ...) فقط در همین مورد حافظه ام خوب کار نکرد و الا برای خودم مخی بودم😁🤓. آقا خلاصه ... کلاس هفتم هم همینجور بود. فقط سر کلاس حاضر بودم. تو خونه دنبال بازی های خودم بودم😂 اعم از شعر نویسی و گشتن تو کتابام و ... ( چون مث بقیه گوشی نداشتم🙄)راستی حرف گوشی شد، من تا نزدیکای ۱۴ سالگی گوشی ساده هم نداشتم. یکی از راه های قوتِ حافظه‌ی بنده همین بود. ولی خب مصائب خودش رو داشت 🤦‍♂ هر شب باید گوشی یه بنده خدایی رو می‌گرفتم و زنگ میزدم به بابام ک بیاد دنبالم مسجد. یا اگه مراسمی میرفتم باز هم باید دنبال یه نفر می‌گشتم ک گوشیشو بده بهم 😤. از بحث اصلی دور نشویم. همان سال اول ک حرف x و y آمد، بنده آه از نهادم در دادم ک وجدانن سختههههه. برای من ریاضی یعنی مرگ( البته این تفکر غلطی بود ، که به این دلیل برایم عارض شد ، ک دبیر خوبی نداشتیم و از اخلاق حسنه، تهی بود. لذا فکر میکردم ک ریاضی چیزی است بدرد نخور و ناکار آمد ، اما خب بعد ها به این نتیجه رسیدم ک اگر ریاضی را خوب می‌فهمیدم ، دروس حوزه را صد برابر بهتر می‌فهمیدم) خاطرات باحالی از کلاس ریاضی دارم ولی خب به آخرین خاطره در طول سال تحصیلی بسنده میکنم. دبیرمان با بنده مشکل داشت.چون هم درسم خوب نبود و هم من خوشم از او نمی آمد و هم او آدم جلفی بود بر خلاف بنده. هیچی دیگه ... نمرات امتحان همه نیم ... دو ... سه و نیم و ... کلا کم بود. بلاخره این نمره ها کار دستم داد🤦‍♂ وقتی امتحان آخرم را صحیح کرد ، نمره ی بسیار جذابی دستم آمد 5/5 ☺️... و به اصطلاح عموم تجدید شدیم🙄😕 و ماجرا ها داشتیم ...🚶‍♂ حالا خدمتتان عرض خواهیم کرد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پانزدهم اواخر کلاس هفتم بودیم. از بچگی عادت به درس خواندن نداشتم حوصله ا
آنگاه آخوند شدم .... از زندگیمان خدمتتان عرض میکردیم. حالا بحثِ ریاضی و اینجور خاطرات تلخ بماند برای تابستانِ سالِ هفتمم. یه فلش بَک بزنیم به حوالی آبان و آذر همان سال ...( از بچگی در مسابقات آوایی_مذهبی بشدت زیادی شرکت کرده بودم در حدی که الواح تقدیری که به دستم رسیده بود از بس سر ریز میشدند ک بعضی هایشان را انصافا میریختم دور🤦‍♂البته خب بچه بودیم و نمی‌دانستم اینان چ خاطراتی خواهند شد ... خلاصه ما از کلاس دوم ابتدایی ک مقام دوم شهرستان رو کسب کردیم به فضل خدا هر سال دارای مقامات زیادی در رشته های قرائت تحقیق ، قرائت ترتیل، اذان، مداحی و ... بوده ایم. به فضل خدا مورد وثوق مقامات شهرستانی هم بودیم و در نماز جمعه ی شهرستان هم هر ماه تلاوت یا اذان برایمان جایی خالی میکردند و صدایمان را به سمع اهل شهر میرساندیم.) القصه ... اصرار زیادی برای شرکت در مسابقات داشتیم. محمد ( همین رفیقِ گل ما) هم صدایی بشدت جمیل و بهشتی داشت برای ترتیل قرآن. به سبک حجازی و عجمی و صبا ... اصن مخلوط جذابی میشد ک هر چ تعریف کنیم کم گفته ایم. یکی از مسوولین قرآن و عترت شهرستان را می‌شناختم و با هم ارتباط صمیمی داشتیم ( اگر چ الان کل واحد قرآن و عترت شهرستان مرا با نام کوچک صدا میزنند و یه جورایی رفیقیم😶) به این بنده خدا عرض کردم که مسابقات امسال کِی برگزار میشود و ...🤔 ایشون هم گفت ک هفته ای دیگه! به مدیر مدرستون هم ک بخشنامه زدیم و گفتیم ک خبرتون کنه. مگه نگفته بهتون ؟😳 بنده هم ک قیافه ام دقیقا شبیه همین ایموجی تعجب شده بود گفتم : نه به جان خودم.🙁 گذشت و گذشت تا چند روز بعد یهو مدیر مدرسه بنده و مَمَد را احضار کرد😱 در مقابل معاون با لحن مملو از عصبانیت گفت ک: این دو تا رو امسال نمیزاری پاشونو بزارن مسابقات😡 انضباطشون رو هم کم میدی😠 رفتن تو اداره عابرو مدرسه و منو بردن!!!! امروز رفتم اداره بهم میگن چرا اطلاع رسانی نمیکنی به دانش آموز های مدرسه ات و ... . کلا ما رو شست و گذاشت سر بند تا خشک بشیم😐 ( کسی نبود بگه خو مومن اطلاع رسانی کن تا ما نریم خبر بگیریم. وولا🚶‍♂) آری یه دعوای حسابی با ما کردند. اگر چ این دعوا ها زیاد بود😂 یادمه محمد یبار با معاون درگیری فیزیکی پیدا می‌کنه و معاون را با مُشت مورد عنایت قرار میده 🤦‍♂😂 نمره انضباطش کم شده بود اون سال واقعا 😂 حالا در کل ... برامون این دعوا ها عادی شده بودند و این احضار ها ... . ولی خب ... ادامه اش را خدمتتان عرض خواهم کرد. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_شانزدهم از زندگیمان خدمتتان عرض میکردیم. حالا بحثِ ریاضی و اینجور خاطرات
آنگاه آخوند شدم .... خب قرار بود ادامه ی جریانات کلاس هفتممان را عرض کنیم. کل عابروی مدرسه ی جدید ساخت ما، بنده و رفیقم ممد بود😏 کما اینکه بعد از رحلت من از آن مدرسه ی راهنمایی ، این دبیرستان نامش در شهر به سوی فراموشی رفت. مدیر مدرسه آن روزی که قرار بود مسابقات برگزار شود گفت : فلانی و بحمانی بیاید دفتر 🚶‍♂بنده و ممد هم رفتیم دفتر. مدیر فرمود ک: گوش کنید! آخرین باری بود که باهاتون مسامحه کردم و ... بخشیدمتون. میتونید برید مسابقات. خودتون رو آماده کنید برا رقابت و ... . و منی هم که میدونستم آخرش همین حرف ها را خواهند گفت ، گفتم : باش( باچ)🙄 و همانطور بدون ذره ای مثلا ذوق کردن از دفتر بیرون آمدم. محمد برای مسابقات ترتیل تمرین می‌کرد و بنده هم کلا برای مسابقات تلاشی نمی‌کردم( من همیشه به خودم اطمینان داشتم و برای من در حد همان ده دقیقه قبل از اجرا تمرین کردن بسنده میکرد) لذا به خوشی های زندگی ام می‌رسیدم. روز مسابقه رسید و اجازه گرفتیم که آن روز مدرسه نریم😲و نرفتیم. یک راست به محل برگزاری مسابقات رفتیم و با رقیب های هر ساله مان دیدار میکردیم. خلاصه قرعه کشی کردند و ما هم رفتیم در اتاقِ مخصوصِ مسابقاتِ قرائتِ ترتیل. کم کم رقبا رفتند و اکثرا معلوم بود که از بنده کمتر تجربه دارند.🙄 نوبت اجرای بنده شد. لحظه ی حساسِ هر سال من. شروع کردیم به خواندن : بسم الله الرحمن الرحیم و الضحی ...والیل اذا سجی ... و ... ( خودتان با یه لحن بسیار حزین این دو آیه ی شریفه را در ذهنتان مجسم کنید) یهو اون قاری مطرح شهرستانمان گفت : الله (ینی بسه) ما هم ساکت ماندیم. و او با گلایه فرمود .... این داستان ان شاءلله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفدهم خب قرار بود ادامه ی جریانات کلاس هفتممان را عرض کنیم. کل عابروی مد
آنگاه آخوند شدم .... بعد از اینکه گفت کافیه، تعجب کردم. گفتم لابد از بس عالی خوندم ک همین هم براش کفایت میکنه.😌 اما گفت ک: تو چرا اومدی اینجا؟ و منم عیناً اینجور شدم.😳😳😳😳😳😳😳 گفتم خو برادر من ، کجا برم؟ فرمود ک برو مسابقات مداحی. پرسیدم: چرا؟ جواب داد : تو همینجور ک قرآن میخونی انگار داری روضه میخونی. آدم میخاد گریه کنه. پاشو برو مداحی هم الکی بخت بقیه رو توی قرائت حروم نکن و هم تو مداحی موفق تری! منم صاف پاشدم رفتم سالن مسابقات مداحی و گفتم ک بنده رو بیزحمت اینجا ثبت نام کنید. آقای زمانی بنده رو فرستاده.اونا هم گفتن ک قرعه ی شماره فلان مال توعه و فلان تعداد جلوتر از تو اند. منتظر مانده بودیم و اجرای بقیه را تماشا و آنالیز میکردیم. بنده هم یه روضه ی هول هولکی آماده کردم و تمرین کردم ( انصافا یهویی شد) صدا زدند ک آقای ... بفرمایند برای اجرا ، بنده هم پاشدم رفتم. بدون هیچ استرسی( مملو از استرس بودم) گفتم ک : سسلام علیکم بنده فلانی هستم از دبیرستان علامه فلانی پایه ی هفتم. شروع کردیم روضه خواندن. تو هر پنج شیش کلمه ای که میخواندیم یدونه تپق می‌زدیم🤦‍♂ البته حق داشتیم انصافا، تمرین نکرده بودم، استرس هم داشتم ، داور مسابقه هم یک شخص بسیار خشم آلود بود ( اگر چه همین شخص خشم آلود یکی از نازنین ترین اشخاصی است که هر از چند گاه یکبار ایشان را میبینم ، خاطرات ترس های سال ها قبل را به خاطر می آوردم و به تفکرات خودم نیشخند میزنم ... اما خب ... چهره شان یه جوری بود، پر ابهت و خوفناک ولی خب. دیه از این پیرغلامِ ناز اهلبیت نمی‌ترسیم😁) هر جوری بود یه جور خواندیم و با عرق سرد از سِن پایین آمدیم ... تو دلمان میگفتم حتما نفر دوم یا سوم میشم😌 و ... ( آنقدر مغرور بودیم _ و هستیم😂) هیچی ... بعد از مسابقات شاد و شنگول پاشدیم رفتیم خانه مان و برای مادر و پدر تعریف کردیم ک دیه رفتم تو نخ مداحی ... .😲 اما خب ... اون چیز هایی که من انتظار داشتم نشد و اونجور پیش نرفت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هجدهم بعد از اینکه گفت کافیه، تعجب کردم. گفتم لابد از بس عالی خوندم ک هم
آنگاه آخوند شدم .... من احتمال میدادم نفر اول شهرمان بشوم. چون انصافا مثل من کسی روضه بلد نبود بخواند. صدایم بخاطر پختگی که داشت، از همان بچگی شبیه آدم بزرگ ها بود. برای نماز ک به یکی از مساجد شهر رفته بودم.( من در طول ده سال از زندگی ام که پایم به مسجد وا شده بود ، یعنی از پنج سال و نیمی تا ۱۵ سالگی ، در قریب به چهار_پنج مسجد فعالیت جدی داشتم و در جلسات قرانشان شرکت میکردم یا اذان آن مسجد را میگفتم و ...) یکی از داوران مسابقات مداحی را دیدم و با عرض سلام و چاپلوسی و تملق ، گفتیم ک نتایج چشد؟🤔 فرمود ک: اسم شریف؟ ما هم گفتیم ک ح... خ... هستم ( اولین حرف نام و نام خانوادگی ام را نوشتم) گفت نفر اول نیستی. و من از درون صدای تیرِ کُلت آمریکایی را شنیدم ... که صاف زد تو سرم. همه رؤیا هایی که داشتم از هم پاچید ... . فردایش که رفتیم مدرسه ، گفتیم حتما نفر دوم یا سوم شدیم. اما با کمال ناباوری اصلا مقامی در رشته ی مداحی نیاوردم ... قشنگ دِپ بودیم. اینجا یه نکته اخلاقی خدمت شما عرض کنم ( امام صادق علیه السلام میفرمایند که هر چیزی را که دوست داری ، ب آن کمتر فکر کن. این حدیث را خیلی وقت است که سر مشق خودم قرار دادم ، اگر چ کمتر از یک سال میشود که آن را شنیدم. وقتی انسان چیزی را دوست داشت ، کل زندگی اش درگیرش میشود. قلبش ... ذهنش ... آرامشش ... همه درگیر میشوند و حتی ممکن است درد بکشد! بعد از آن ، اگر به مقصود رسید ، شاید جبران شود، اگر نرسید چندین برابر بد تر میشود ... . لذا تا میتوانید به آنچه که دوستش دارید کمتر فکر کنید.) خلاصه مسابقات هم تمام شد و ما با حمد و شکر خدا زیاد خودمان را درگیر نکردیم.😊 از بس قوی ام { اَلکی} از اواخر کلاس شیشم ، بنده تو کار خرید و فروش و تحقیق درباره ی سنگ های قیمتی رفته بودم. در حدی متبحر بودم که یادم است در مسجد آماده خواندن نماز بودم که یه بنده خدایی ۲۳_۲۴ساله به بغلی اش گفت از این بشر ( اشاره به بنده) هر سوالی درباره سنگ ها میخوای بپرسی ، بپرس. که حالا یه چند تا سوال کردند و ما هم جواب دادیم😪 کل سرمایه ای که برای این کار داشتم ۱۸۰ هزار تومن بود🙂 من واقعا علاقمند به سنگ های قیمتی و خوشکل بودم. یادمه کلاس چهارم بودم ۹ تا انگشتر داشتم.😶 کلا بین من و انگشتر هام رابطه ی خوبی بود. برخلاف بقیه که انگشتر هایشان را گم میکردن ، من انگشتر هایم را هیچ وقت گم نکردم اگر هم بوده ، نهایتا یکی دو تا ... . کل هزینه ای که واسه خرید و فروش و اینجور چیزا به دستم آمد ، از همان صله هایی بود که بعد از مراسمات و روضه هایی که میرفتم دستم میومد. آن زمان وقتی ازم می‌پرسیدن میخای چیکاره شی، میگفتم ک اول میخام آخوند بشم ، بعدش هم تراشکار سنگ های قیمتی... داستان هایش مفصل است. اگر عمری باقی ماند خدمتتان عرض خواهیم کرد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد ...‌. ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_نوزدهم من احتمال میدادم نفر اول شهرمان بشوم. چون انصافا مثل من کسی روضه
آنگاه آخوند شدم .... خب ... از عالم جواهرات برایتان حرف بزنم. کلاس ششم بودم. خانه ی مرحوم پدر بزرگم بودم. طبق معمول نشسته بودم و با ابوی مان بحث علمی_روانشناسی میکردیم. سر یه موضوعی این حرف پیش آمد که جواهرات چ خواصی دارند و ... . پدرم یک تعارف خُشکی کرد که در عالم جواهرات سِیر کنم. منم تعارفش را خریدم و در عالم جواهرات گم شدم. فردای آن روز رفتم کتاب فروشی بزرگ شهر و چند کتاب من باب جواهرات تهیه کردم و افتادم به جانشان. آنجا بود که فهمیدم جواهرات ، به دو دسته ی قیمتی و نیمه قیمتی تقسیم میشوند. آنجا بود که فهمیدم سنگ ها فقط همین فیروزه و عقیق و در نجف نیستند! سنگ های زیباتری هم وجود دارد به اسم اُپال و مالاکیت و ابسیدین و زمرد و یاقوت و توپاز و امازونیت و سیترین و گارنت و اکومارین و امتیست و ... فهمیدم که عقیق ، فقط قهوه ای و سبز و زرد نیست! و رنگ های بسیار بسیاری دارد ، کبود، یاسی رنگ ، لیمویی ، سفید، آبی ، پرتقالی ، کرمی و شجر ، شجر دریایی ، شجر خزه ای ، شجر طوسی و ... فهمیدم که شرف الشمس ، سنگ نیست! شرف الشمس حرز مخصوصی است و ... خلاصه که اطلاعاتم درباره این جواهرات خیلی بیشتر شد. همین جا خاطرتون باشه تا عرض کنم خدمتتون: سر یه ماجرا هایی با تولیت آستان امامزاده محمد ابن امام کاظم علیه السلام آشنا شده بودم و بنده رو میشناختن. رفتم و گفتم که جناب فلانی ، میخام که اگه امکان داره تو هفته یه چند روز اینجا خدمت کنم. گفت ک : یعنی میخای خادم افتخاری بشی؟ گفتم همون ک شما میگید🙄 گفت برو پیش اون آقا و چند تا فرم هست پر کن و بعدش خادم میشی و بنده هم اینجور بودم.😃 خلاصه توفیقی شد که تا یکی دو سال قبل از اینکه بیام قم ، خادم آن آستان معنوی باشم. فاصله ی خانه مان تا حرم حضرت سبزقبا علیه السلام تقریبا چهار کیلو متری میشد. یادم است از بس وابسته شده بودم که هر روز عصر به آنجا میرفتم. شب اول خادمی ام ، شب شهادت حضرت رقیه ، پنجم صفر بود. هر سال پنجم صفر که میشد میگفتم یک سال دیگر هم گذشت ... . در طول خادمی ام لذت های زیادی از فضای معنوی حرم بردم. شب های جمعه با لباس خادمی ، یک بچه ی فسقلی ، در کفشداری می ایستادم یا اینکه کنار ورودی حرم با بقیه خدام حرف میزدم تا خستگی شان در برود. تا قریب به دو ماه ، رفیق هایم نمی‌دانستند ک خادم حرمم ، تلاش می‌کردم متوجه نشوند‌. اما یک شب که جمعی از رفقایم برای دعای کمیل به حرم آمده بودند ، بنده را در حالی که مقابل در ، با کلاه و لباس خادمی بودم دیدند. و دیگر توانایی انکار نداشتم🤦‍♂ ( حتی چند وقت پیش ک با یکی از رفیق های جدیدم به حرم رفتیم ، داخل به دفتر تولیت شدم و چند تا قند برداشتم و آمدم بیرون. رفیقم با تعجب گفت کاری بات نداشتن؟؟؟😳 نپرسیدن کی هستی و اینا؟؟! گفتم ن آقا من خیلی جذبه داشتم.😎 حالا اون اشخاص داخل دفتر بنده رو خیلی ساله میشناسن😂) یادم است در هفته دو سه روز به طول جدی برای خادمی میرفتم. هر روز که میرفتم. یک راست میرفتم بالای پشت بام امام زاده. کنار گنبد. سلامی به سید الشهدا علیه السلام میدادم و کمی شهر را نظاره میکردم. چقدر شهر بزرگ بود ... چقد انسان در این شهر زندگی میکرد ... که توفیق من شده بود که خادم شوم ... با اینکه میتوانستم زندگی عادی داشته باشم و ... . اما خب اینکه چ کردیم و چ نکردیم در طول این سال های خادمی، بماند. آن چیزی که به جواهرات ربط داشت را میخواستم بگویم ک اگر عمری باقی ماند خدمتتان عرض خواهیم کرد. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستم خب ... از عالم جواهرات برایتان حرف بزنم. کلاس ششم بودم. خانه ی مر
آنگاه آخوند شدم .... داستان زندگی من از قصه ی سنگ و جواهرات به سمت خادمی من کشیده شد. علتش هم این بود ک: بعد از اینکه خادم شدم ، با پدر یکی از خادمین آشنا شدم. من از همان کودکی اگر انگشتری می‌دیدم سریع جذبش میشدم و پدر و مادر سنگ را از گور بیرون می‌کشیدم! انگشتر فیروزه یِ پدرِ رفیقم مرا جذب کرد👀 از پدرش پرسیدم ک: حاج آقا فیروزتون انگاری مُرده. ایشان گفت ک : داره کم کم میمیره. خلاصه بعدش یکم با هم گپ زدیم و اینا. فهمیدم ک ایشان در عالَم سنگ ها برای خودش عالِمی است! قرار گذاشتیم ک یک روز به قصد تحقیقات جواهر شناسی و کانی شناسی سفری چند ساعته به یک منطقه ی عقیق خیز ، در شهرمان برویم. تا آن روز نمی‌دانستم که در شهرمان هم عقیق پیدا میشود هم یشم و ... و بعدش فهمیدم ک در همه ی شهر های ایران عقیق پیدا میشود!!! اصلا ایران جواهر است! عصر روز پنجشنبه ای بود. با پرایدش آمد درب خانه مان و به راه افتادیم. خارج از شهر ک شدیم دیدم چشمانش در کوه ها و دامنه ها ریز میشود. تا اینکه گفت اینجا خوب است! ماشین را زدیم به جاده خاکی و من دل تو دلم نبود برای عقیق هایی ک منتظر من بودند!😁 بطری آبی از ماشین در آورد و قدم به صحرا زدیم. رگه های شکافته شده ی کوه معلوم بود. انگار که کسی با خنجر قلب کوه را پاره کرده است. سنگی از زمین برداشت. کمی آب به سر و روی سنگ پاشید و گل آن را زدود. گوشی اش را دستش گرفت و به او نور تابانید. نور از میان آن رد میشد! پس این سنگ ارزش داری بود!( البته برخی سنگ های بی ارزش مثل چخماق هم هستند ک نور از میان آنان میگذرد ، باید دقت داشت که رنگ سنگ چگونه است و اندکی تبحر در شناخت عقیق و... داشت.) کم کم نزدیک نیم کیلو جمع شد. اعم از عقیق های سبز و زرد و سرخ و سفید. اعم از کوارتز و جاسپر و ... . نگاهش به کلوخی بی ارزش گره خورد. گفتم ک این ارزشی ندارد ک😕 بیخودی خودتان را اذیت نکنید. گفت آن سنگ بزرگ را بیاور. من نیز اطاعت امر کردم؛ با ضربه ای آن سنگ بی ارزش را به دو نیم تقسیم کرد. هنگ کرده بودم ... یک سنگ خوشکل و زیبا ک اصطلاحا به آن عقیق سلیمانیِ باباقوری می‌گویند،بود. آنجا بود که با تمام جانم فهمیدم ک نباید ظاهر برای قضاوت کردن مهم باشد! باید باطن مهم باشد! آن شب در عالَم سنگ ها غرق شده بودم و هر لحظه یکیشان را نگاه میکردم ... و باز محو زیبایی هایشان میشدم. آنجاست که میفهمی خدا چقدر عظیم است .... . از مبحث سنگ ها کمی فاصله بگیریم و از اواخر سال اول راهنمایی ام خدمتتان عرض کنم. آنجایی که به علت بد درس دادن دبیر ریاضی ، توفیق داشتیم ریاضی را اصطلاحا بیوفتیم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌یکم داستان زندگی من از قصه ی سنگ و جواهرات به سمت خادمی من کشیده ش
آنگاه آخوند شدم .... برنامه چیده بودم برای خودم. از جهتی مدرسه راهنمایی مان گفته بود در تابستان مسافرت میبرد. از جهتی هم خانواده قصد سفر داشتند‌. تمام ترس من این بود که یکی از دروسم را بیوفتم ... . متاسفانه آنچه از او می‌ترسیدم اتفاق افتاد.تمام علت اینکه بنده ریاضی را در آن سال افتادم ، این بود که معلم با شخصِ بنده و چند نفر دیگر خصومت داشت. ما به فازش نمیخوردیم. او شخصیت جلف و اونجوری بود‌. اما ما شخصیت ناز و مذهبی و اینجوری. از خصومت های من و اون دبیر در همین حد بگم ک: جناب آقای فلانی اومد سر کلاس و درس داد و آخر سر گفت: جلسه بعد حتما باید تکلیف هاتون کامل باشه! مخصوصا تو حبیب!( البته فامیلی ام را صدا زد) گفت ک: فقط به یه شرط میتونید نیارید، که گواهی فوتتون رو بیارید. منم از جهتی دلم میخواست کمی اذیت کنم این معلم را و از جهتی هم خودم اذیت داشتم ( شما یه چیز دیگه بخوانید😅). هفته بعد ک رفتیم سر کلاس از تو کیفم دو ورقه در آوردم و دادم بهش. رو ورقه این نوشته بود: هوالباقی گواهی می‌شود آقای فلانِ فلانی ، فرزند بحمان در فلان تاریخ فوت شده. امضا. در اون یکی کاغذ هم که آگهی تسلیت و مجلس ترحیم خودم رو درست کرده بودم🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂😂. دبیر اینا رو دید قشنگ نیشش به پهنای صورت باز شد. عرض کردم ک: آقا خودتون فرمودید اگه آگهی فوت بیاریم دیگه نیاز نیست مشق بنویسم 🙄ولی نگا من مشق هم نوشتم. خلاصه معلم آن دو برگه را هم یادگاری برد😕 ولی بی انصاف سر امتحانات نوبت دوم .... . خیلی برای امتحان ریاضی تلاش کرده بودم. مث چی خوانده بودم‌. مطمئن بودم ک قبول میشوم. ولی خب ... نشد ... . روزی که پدرم کارنامه ام را آورد دیدم ک ریاضی ۵/۵ شده ام ...🚶‍♂💔 رفتیم کلاس های جبرانی را ثبت نام کردیم و از یکشنبه ی هفته ی بعد رفتم سر کلاس ریاضی ...‌ . قشنگ قید مسافرت و اینجور چیز ها را زده بودم ... . روزی که وارد اون کلاس تجدیدی ها شدم ، دیدم یه مشت لات و لوت دور و ورمن😳🤦‍♂ بعد بین همه اونا ، پیراهن منم یقه آخوندی و سفید😶😶😶 خودتون دیگه تا ته ماجرا را برید ... . همانطور که خدمت شما عرض کردم درس بنده خوب بود. حتی ریاضی من هم خوب بود. اما سال هفتم ، بخاطر شیوه ی بدِ درس دادن معلم و همچنین خصومت های شخصی که با بنده داشتن، نتونستم نمره ی قبولی کسب کنم و افتادم ... . تو کلاس تجدیدی ها، دبیر با اینکه شخصیت لات و لوتی بود. اما خب آدم فهیمی بود. وقتی نکته ای رو درس میداد بنده قشنگ می‌فهمیدم. وقتی میرفتم خونه ، اون مطلب رو یبار برای خودم درس میدادم و اون صدا رو ضبط میکردم. بعدش هم یبار گوشش میدادم. با این کار برای تدریس در کلاس آماده میشدم. فردای اون روز ها ، میرفتم و شرح میدادم مطالب رو. و با تشویق معلم هم بدرقه میشدم. حالا درسته دو سه هفته بیشتر نبود ، اما این دو سه هفته اتفاقات نسبتا زیادی افتاد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍