بسم الله الرحمن الرحیم💛
#قصه❤️
#قسمت_هفتم:
پسر چهارم پادشاه، پسری که از همه در سرعت حرفه ای بود و راه جنگل را در پیش گرفته بود از بد ماجرا همراه دوبرادر دیگر که خیلی کند بودند بود و نمی توانست این کندی را با سرعت خود تطبیق دهد
به ناچار به حرف آمد و به برادر چهارمی و پنجمی گفت :برادران من دیگر نمی توانم این آهستگی را تحمل کنم در واقع خسته کننده است برایم
برادران به او نگاه می کردند و متعجب بودند!
خب خودت خواستی با ما همراه شوی حالا هم چیزی نشده تو جلو تر برو فقط مراقب باش چون تنهایی،
برادر چهارمی از منطق برادرانش خوشش آمد و اسباب خود را جدا کرد و رفت آنقدر سریع بود که انگار شیری نر،
آنچنان رفت که در عرض 2دقیقه در افق محو شد... دو برادر دیگر خسته بودند و شب را در جنگل چادر زدند...
چیزی از شب گذشته بود که برادر پنجم خوابش برد اما برادر سوم بیدار بود وبا خود فکر می کرد،... ناگهان صدایی شنید، کمک کمک... کمکم کنید... صدایی از دور و نا آشنا
فورا برادر دیگر را صدا زد
باهم به بیرون چادر رفتند و باز هم صدا را شنیدند که نزدیک و نزدیک تر می شد،... کمک کمک کمک کنید...
یک پیر زنی بود که آهسته آهسته می آمد، برادر پنجم گفت :من که میرم بخوابم پیرزن دیوانه نصف شب در جنگل چه کمکی می خواهی؟ خوابم را پراندی... و رفت داخل چادر...
برادر سوم خیلی مهربان بود و گفت:بله مادر من می آیم چه کمکی از من بر می آید برادرم را ببخش او مدتیست نخوابیده...
پیر زن گفت خدا عمرت دهد جوان من تنها و غریبم کلبه ام آنطرف جنگل است و آتش گرفته کمک می خواهم، پسر فورا رفت و به پیر زن کمک کرد تا آتش را مهار کنند،
آتش خاموش شد و تمام وسایل سوخته و نیمه سوخته شدند، پیر زن گوشه ای نشست و گریه کرد، پسر دلداری اش میداد و میگفت نگران نباش مادر من بازهم برایت خیمه را نو می کنم همین فردا دست به کار می شوم...
پیر زن گفت :من دختری داشتم برای جمع کردن برگ مو به بیرون کلبه رفته بودم وقتی آمدم کلبه آتش گرفته بود و دخترم نبود، و باز گریه کرد
پسر گفت نگران نباش الان می روم و تمام کلبه را میگردم
پسر سراسیمه وارد کلبه شد همه جا را گشت اما کسی را نیافت با خود گفت شاید پیر زن دیوانه شده و حواسش پرت است... همین که خواست از کلبه بیرون برود صدایی شنید...
ادامه دارد...
🌺🌺🌺🌺
🆔 @zendgiisalem