📚 #داستان
داستان واقعی، حتما بخونید
دوستی تعریف می کرد: چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای #مشتریها. افراد زیادی اونجا نبودن، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیرمرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود.
ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو #رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و…
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از #خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خب همه ما با تعجب و #خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم.
اما بالاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که #سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
*خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با #تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا #خطاب میکنه.
دیگه داشتم از #کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید.
اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماءشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت: داداش او جریان یه دروغ بود، یه #دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت.، اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام #کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیرمرده در جوابش گفت ببین اومدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه، اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود.
من اگه الان هم بخوام #ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.
همینطور که داشتن با هم #صحبت میکردن اون کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بی درنگ جواب داد پسرم ما هردومون #مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.
من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط #کمکم کن بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها که دیگه #احتیاج نداشتیم، گفت داداشی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم این و گفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش #خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم. واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
eitaa.com/zendgizanashoyi
📌 #اخـــلاقفاطـــمی
✅ عروسی که لباسش را بخــشید:
هنگامی که حضـرت زهــرا سلام الله
با لباس عـــــروس، رهســـــپار خـانه
امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، زن
سائلی پیش آمد و در برابر عـــروس
اظـهار #احتـــــیاج نمــود.
حضـرت فاطــمه سلام الله که در آن
وقت دو پیراهن یکی کهنه و دیگری
نو داشتند #پــیراهن_نـو را به فقیر
بخشـــــیدند.
از حضرت فاطمه سلام الله پرسیدند:
«چرا در شب عروسی خود #پـیراهن
نـــو را بخشـــیدید؟»
💓حضرت فاطـمه سلام الله علیها آیه ۹۲
سوره آل عمـــران را قـرائت نمودند:
هــرگز به #نیکـی دست نمییابید و
از نیکــوکاران نمیشوید، مگر اینکه
از آنچه دوســـت میدارید #انفـــاق
کنـــید.»
📚 الوقایع و الحوادث، ج ۴، ص۱۸۶
eitaa.com/zendgizanashoyi
💠 هادی دلهــ❤️ـــا
🔰 يڪبار با او بحث ڪردم😕
كہ چرا برای كار #لوله_كشی پول نمی گيری؟
خُب نصف قيمت ديگران بگير💰
تو هم خرج دارے و...
🔰هادی خنديد 😄 و گفت::
خدا خودش مےرسونه، آدم برای #رضای_خدا بايد ڪار بڪنه، اوستا كريم هم هوای ما رو داره، هر وقت #احتياج داشتيم برامون مےفرسته.
🔰بعد مڪثے ڪرد و ماجرای عجیبـے را برایم تعریف کرد.
گفت:
يه شب🌙 تو همين #نجف مشكل مالی پيدا كردم.
خيلي به پول 💵 احتياج داشتم.
🔰 آخر شب🌒 مثل هميشه رفتم تو #حرم و مشغول #زيارت شدم.
اصلاً هم حرفي در مورد پول با مولا اميرالمومنين (علیه السلام) نزدم🚫
🔰همين كہ به #ضريح چسبيده بودم يه آقايـے به سر شانہ من زد و گفت::
آقا اين پاكت 💌 مال شماسٺـــ.
🔰برگشتم و ديدم يك آقای #روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم
بی اختيار پاڪت 📩 را گرفتم.
🔰هادی مکثے کرد و ادامه داد::
بعد از زيارٺ راهے منزل شدم. پاڪت را باز ڪردم. باتعجب❗️ ديدم مقدار زيادی پول💰 نقد داخل آن پاكت است.
🔰هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت::
حاج باقر، همه چيز دست خداست👌
من براے اين مردم ضعيفـــ، ولی #باايمان ڪار مےكنم.
خدا هم هر وقت احتياج داشته باشم برام
مےذاره تو پاڪت 💌 و می فرسته.
🌷 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
eitaa.com/zendgizanashoyi