🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#سبک_زندگی_شهدا 🌷❣
#حمید_و_فاطمه
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ...
نمازای دو نفره مون بود...💕
ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ...❤
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی...💕
کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ...
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ...
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ...
ﻛﻪ ﺩو نفر...💕
ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ...💕
منطقه که میرفت...
تحمل خونه بدون حمید...💕
واسم سخت بود...
.
#وقتی_تو_نباشی_چه_امیدی_به_بقایم…؟
#این_خانه_ی_بی_نام_و_نشان_سهم_کلنگ_است…
.
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ...
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ....
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت...
واسه پیدا کردنم،همه جا زنگ میزد...
میگفتن:"بازم حمید،ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ...💕"
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ...
ظرف ﺩﻭ،ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ…
ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که...
.
#گلی_گم_کرده_ام_می_جویم_او_را...
.
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست...
ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ...
ﻣﻴﮕﻢ :"💕 ...عشق...💕"
.
#عجیب_درد_عشق_و_عاشقی_مانند_افیون_است..
#که_هر_جا_لذتی_باشد_درون_درد_مدفون_است...
.
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ...
ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست...
از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم....
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن...؟!
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو...
خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ...!
تو تقسیم کار خونه ست...
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ...
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد...
ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ...
این در حالی بود...
که قبل ازدواج...💕
ﺗﻮ خونه بهم میگفتن...
ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ...
میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم...
میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ...
میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم...
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن،ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ...
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم...💕
ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ...
حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم...❤
(خانوم امیرانی، همسر شهید حمید باکری)
eitaa.com/zendgizanashoyi
#سبک_زندگی_شهدا🕊
شهید بزرگوار، #عباس_بابایی، رمز موفقیت خود را در #دوره خلبانی در کشور امریکا، توجه داشتن به #نماز اول وقت می داند و می گوید: «خلبان شدن من# هم عنایت خدا بود. قرار بود بعد از پایان دوره در کشور امریکا، مصاحبه نهایی را یک #ژنرال امریکایی با من انجام دهد. تمام تلاش های این دو سال، بستگی به همین مصاحبه داشت. وقتی #وارد اتاق او شدم، از من پرسش هایی کرد و من پاسخ دادم. بعد از چند دقیقه، #فردی وارد اتاق شد و ژنرال با او رفت و من باید در #اتاق منتظر او می ماندم. به ساعتم نگاه کردم، #وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم، #کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم! از #طرفی ممکن بود نماز خواندن من در آنجا باعث #دردسر شود، ولی با خودم گفتم #هر چه بادا باد هیچ کاری مهم تر از نماز نیست. در گوشه ای از اتاق روزنامه ای پهن کردم و #مشغول نماز شدم. در همین لحظه ژنرال وارد اتاق شد، ولی من با #توکل بر خدا نماز را ادامه دادم. نماز که تمام شد، از ژنرال #عذرخواهی کردم و درباره نماز برای او توضیح دادم. او هم #لبخندی زد و پرونده ام را امضا کرد و پایان دوره ام را #تبریک گفت. آن روز موفقیت خود را در توجه کردن به #نماز_اول_وقت، آن هم در شرایط حساسی مثل آنجا دیدم».
eitaa.com/zendgizanashoyi
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅
#سبک_زندگی_شهدا
بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
✍🏻🌹 روز خواستگاری شرط کرد که اگر جنگ شود من می روم، منم گفتم اگر نروی مشکل دارم نه با رفتنت. ملاک انتخاب همسر هر دوی ما #ایمان بود و #تقوا. در قنوت هایم از خدا درخواست میکردم اللهم الرزقنا زوجا صالحا 💌. این دعایی بود که مادرم به من یاد داده بود. همان روز اول از #شهادت برایم گفت و دل مرا لرزاند و در پاسخ اشک ها و دل بی قرارم با شوخی میگفت: بادمجان بم افت نداره. ولی فهمیدم که مرد من مرد جهاد و جنگه.
.
✍🏻 بعد از عقد نمیدانم از کدام شب ولی هر شب با هم برای زیارت قبور شهدای گمنام می رفتیم و باز هم از جبهه و شهادت گفت. صوت های شهید_آوینی و جفیر ۵ را روشن میکرد و هر دو گوش میدادیم و با این کارها دل مرا بی قرارتر می کرد. به اسم #شهید_گمنام علاقه داشت و به خاطر علاقه ی محمد به این اسم، برای من هم زیبا شده بود. تلگرام و واتساپ را بر روی کامپیوتر حوزه نصب کرده بود و اسم خودش رو محمد گمنام گذاشته بود و فقط کارهای فرهنگی میکرد.
.
✍ یادم است وقتی برای زیارت میرفتیم قسمتی مربعی مانند کنار قبرهای شهدای_گمنام بود که آن قسمت را برای من تمیز میکرد و من آنجا می نشستم و به کلمه ی قرمز شهید گمنامی که بر روی قبرها حک شده بود زل میزدم، سرم را که بلند میکردم میدیدم که محمد همین طور به من خیره شده و لبخند میزند. میگفتم چه شده؟ چرا به من خیره شدی؟ میگفت نمیتوانم به خانمم نگاه کنم؟ یادم است یکبار به این اسم زیبای شهید گمنام بر روی قبرها نگاه میکردم و در ذهن خودم شهادت_محمد را تصور میکردم و این که یک روز بخواهم به کنار قبرش بروم، در این مواقع دستانش را می گرفتم و اشک هایم جاری میشد و دلم بی قرار. هیچ گاه فکر نمیکردم این تصور به همین زودی به واقعیت بپیوندد...
#راوی_همسر_شهید
#شهید_محمد_مسروی
eitaa.com/zendgizanashoyi
#سبک_زندگی_شهدا
کاغذ خواستگاری🌹
هنوز آن کاغذ را دارم؛ شرایطش را خلاصه، رویش نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه #خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ؛ مختصر و مفید.
بعد از باسمه تعالی، ده تا از نظراتش را نوشته بود. بعضی هایش اینطور بودند:
«داشتن ایمان به خدا و خداجویی؛
مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان؛
شغل من پاسدار است؛
#مشکلات آینده جنگ؛
مکان زندگی؛
#انگیزه ازدواج، رسیدن به کمال.»
عبارت ها کوتاه بود؛ اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن.
شهید سید علی حسینی
eitaa.com/zendgizanashoyi
#سبک_زندگی_شهدا
همسر شهید زهره وند:
مدت دو سال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه را بخشید.
زمانی که محمد فهمید پدر شده برق خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدا را به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار بود که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان از خوشحالی دیگر نمیدانست چه کند و هر لحظه حمد وثنای خدا را بهخاطر ریحانه می گفت.
با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) را بر آن بگذاریم.
تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب تربیت کنم و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامهاش هم به این مطلب اشاره داشت.
#شهید_زهره_وند
#شهید_مدافع_حرم
#شادی_روح_شهدا_صلوات
eitaa.com/zendgizanashoyi