🔴 #شرط_رهبر_انقلاب
💠 یکی از همراهان رهبر انقلاب نقل میکند: یک شب که به منزل #شهیدی رفته بودیم، پس از احوالپرسی و گفتگو، موقع خداحافظی یکی از اعضای خانه جلو آمد و گفت: دو نفر از فرزندان شهدا که الان اینجا هستند، صیغه محرمیت خواندهاند، خیلی دوست دارند صیغه دائم آنان را شما بخوانید. فرمودند: اشکال ندارد، میگویم یک وقت مشخص کنند، بیایند دفتر. گفتند: دوست داریم همین الان انجام شود. فرمودند: مانعی ندارد. اما به شرطی که مهریه بیش از ۱۴ سکه نباشد. گفتند: مهریه #صد سکه بهار آزادی است. چند لحظه سکوت بود و سکوت. ناگهان دختری که ظاهراً همان #عروس خانم بود جلو آمد و گفت: من بقیه را بخشیدم. مهریه فقط ۱۴ سکه باشد.
💠 مراسم اجرا شد و عروس و داماد هر کدام سکهای از دست آقا هدیه گرفتند.
📙 کتاب #یک_سبد_گل_محمدی، گوشههایی از زندگی رهبر انقلاب، محسن حدادی
eitaa.com/zendgizanashoyi
#زندگی_به_سبک_شهدا
#اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
#شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
#شهید سید مرتضی دادگر🌷
#میگفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
#علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء #حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های #تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
#یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه، #خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
#یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق #مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان، #از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
#تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های #تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... #آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و #من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
#با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
#بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
#شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
#فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... #گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
#استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی #شهید به من سپرده شد تا برای #استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
#قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که #مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به #بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، #دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
#با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای #شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
#این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... #راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... "گفتم و گریه کردم....
#دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
#وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من #کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به #همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام #پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
#لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... #به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
#بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به #میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز #پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... #خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر #بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟
#وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا #جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های #حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
#جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در #دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا #سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
#همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را #پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
#کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان #مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز.....؟
#نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...#مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
#شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار از حال رفتم...
eitaa.com/zendgizanashoyi
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈