ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
❣ عاشقانہ اے بہ سبـک شهــدا❣
اشک میریختم و اون...
مدام منو میبوسید و میگفت...💕
"اجازه میدی برم…؟"
حالا دیگه بوسههاش هم آرومم نمیکرد...
چرا باید راضی میشدم...؟
گریه میکردم و حرف میزدم...
.
#گفتی_چو_جان_دهی_به_عوض_بوسه_ای_دهم…
#این_خونبها_ست_مزد_وفا_را_چه_میکنی…؟
.
گفت:
"نه میتونم تو این وضعیت تنهات بذارم و برم...❤
نه میتونم سفرمو کنسل کنم...
تو بگو چیکار کنم...؟"
گفتم:
"قول بده این اولین و آخرین سفر سوریه ت باشه و...
خطری تهدیدت نکنه...❤"
خندید و گفت:
"این که دیگه دست من نیست...!"
گفتم:
"اصلاً بیرون از حرم نرو...❤"
گفت: "باشه زهرا جان...💕
اجازه میدی برم...؟
پاشو قرآنو بیار..."
اشکام امونم نمیداد...
.
#به_مرگ_راضی_ام_اما_به_رفتنت_هرگز…
#نرو_بمان_و_بمیران_مرا_در_آغوشت...
.
وابستگی زیادی به زن و زندگیش داشت...💕
بعد از اون خواب...
سوریه فکرمو حسابی مشغول کرده بود...
وقتی که راضی نشد بمونه...
بهش گفتم:
.
#ببین_میتوانی_بمانی_بمان...
#عزیزم_هنوزم_جوانی_بمان...
.
"درسته که راضی به رفتنت نیستم...
ولی خوابی دیدم که میدونم حضرت زینب(س) دعوتت کرده..."
فکر میکردم بی بی واسه زیارت طلبیدتش...
گفت: "چطور زهرا…؟"
خوابمو تعریف کردم... وقتی گفتم:
"امضای بی بی زینب(س) پای نامه بود...."
به قدری خوشحال شد...
که حقیقتاً این خوشحالی...
با تموم شادیهایی که قبلا ازش دیده بودم...
خیییییلی فرق داشت...
گفت:
"اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی زهرا جان...❤
خانومم...❤
عزیزم...❤"
با عصبانیت گفتم:
"چرا که نه...چرا خوشحال نباشی...؟!
شما که به آرزوت میرسی...
تنهام میذاری و میری سوریه...
اصلا منو میخوای چیکار...؟"
گفت:
"انصافاً خودت که خوابشو دیدی…
دیگه نباید جلومو بگیری...
انگاری من انتخاب شدم..."
(همسر شهید،امین کریمی)
_________________
💟 عاشقانه های شهدایی
eitaa.com/zendgizanashoyi