eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
649 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🔑وقتی می خواین از شوهرتون انتقاد کنید قهر و داد و هوار و گریه راه نندازین بهتره از اسلوب انحرافی وارد شید مثلا این جمله رو بگید: "من از شوهرم فلان انتظار رو دارم" آقایون کلا برای برآورده کردن انتظارات شما جون هم میدن  چون 👇 حس الگو بودن رو در وجود خودشون احساس میکنن❤️ اما اگر سر همسرتون داد بزنید اون فکر میکنه میخواین برش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه eitaa.com/zendgizanashoyi
❌ تحت هیچ شرایطی از خودتون بدگویی نکنید 👈 معمولا همسرتون اگه چیزی بهتون میگه همون حرف های خودتونه و ایرادهاییه که خودتون از خودتون گرفتید ❌ دوم اینکه به خودتون اهمیت بدید ❌ مطالعه کنید ❌ همایش های افزایش اعتماد به نفس برید ❌ بهترین غذاها رو بخورید ❌ به زیبایی تون برسید آرایشگاه برید ✔️ اینجوری هم خودتون ذهنیتتون عوض میشه و هم در نظر اطرافیان ارج و قربتون میره بالا eitaa.com/zendgizanashoyi
من بهار می شوم تو با لبهایت بر تنم شكوفه بزن🌸❤️😍 😘😘😘😘 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
بارِ ديگر طرح ڪن با من سوال عشق را تا منِ ماهی بگويم پاسخ قُلاب چيست! 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی ❤️ سلام، ممنون از کانالتون و ایده های خوبی که دوستان میذارن❤️ منو اقاییم ۸ ماهه ک زندگیمونو شروع کردیم، تو دوران نامزدی ک تقریبا یکسال بود ب خاطر دخالت های بیجای اطرافیان خیلی با هم قهر میکردیم، خیلی جاها کم میاوردمو میخواستم بزنم زیر همه چی ولی از ترس آبرو این کارو نکردم... ولی الان ک اومدم سر خونه زندگیم فک میکنم خدا خیلی منو دوس داره ک همچین همسری برام در نظر گرفته... دوستان هیچ وقت ب خاطر حرف دیگران همسرتون رو سرزنش نکنید، و ب حرفشون اهمیت ندید... صبور باشید...❤️ وقتی همسرتون عصبانیه یا ناراحت بهش فرصت بدین تا یکمی خلوت کنه... حالش ک خوب شد خودش دلیل ناراحتیشو بهتون میگه... سعی کنید رگ خوابشو پیدا کنین، شوشوی من حرف شنوی رو دوس داره، بهش چشم گفتم تا چشم گفتنو یاد گرفت... الان مثل کوه همیشه پشتمه و بدون مشورت با من کاری نمیکنه.❤️ موقع عصبانیاتش صدامو بالاتر ازش نمیبرم و بهش میگم من ک جیکو جیک میکنم برات، خونه رو تمیز میکنم برات، سرم داد میزنی؟ یا اینکه با حالت ترس میگم باشه چشم هر چی شما بگی.... ی لبخند پیروزمندانه ای میزنه 😄 انگار دنیا رو فتح کرده... منم همینو میخوام... بعضی از خانومارو دیدم موقع دعوا صداشون رو بالا میبرن یا وقتی شوهرشون دستش روشون بلند شه میگن بزن و بعد اونا میمونن و ی بدن کبود... سعی کنید تو همه حال ظرافت خودتون رو حفظ کنین اصلا باید بدونه ک از کتک خوردن میترسید... ی سری رفتار داشته باشید ک خاص خودتون باشه، مثلا من همیشه چایی رو با یکم گلاب دم میکنم خودم باور نمیکنم اما بعد ی مدت دیدم اقایی هر جای دیگه غیر از خونه ی استکان بیشتر چایی نمیخوره، یا وقتی میریم خونه ی مادرش ک باهاشون تارف نداره ازش میخواد گلابم تو چاییش بریزن،❤️ یا اینکه عطر خاص خودتون رو داشته باشید عطر من مونت بلک هست بنظرم بوش تحریک کننده هم هس. قیمتشم مناسبه، من هر شب قبل خواب یکم ب نبض دستم میزنم ک وقتی دستمو میندازنم دور گردن اقایی قشنگ بوشو حس میکنه، و یکمی هم ب نبض گردنم... امیدوارم تجربیاتم براتون مفید باشه❤ eitaa.com/zendgizanashoyi
مردها چون جزءگرا نیستن، معمولا از روی نشانه ها نمی فهمند که منظور خانمشون چی بوده. مثلا از روی اخمتون یا یه جمله و حرف غیر مستقیم انتظار نداشته باشین که آنها زود بفهمن که منظورتون چی بوده❤️ گاهی سعی کنین رک و صریح ولی با ملایمت زنانه خواسته تون و یا مسٵله رو مطرح کنین. ♥️راستی یه چیزی رو فراموش نکنین. به هیچ وجه ناراحتی تون رو و یا مسٵله ای رو با نیش و کنایه انتقال ندین که با این کار نه تنها به نتیجه دلخواه تون نمی رسین بلکه ممکنه نتیجه عکس بگیرین و یه دعوا یا مسٵله بزرگتر پیش بیاد. ❤️ eitaa.com/zendgizanashoyi
💕عاشقانه های شهدا💕 جوون بود و خوش تیپ...❤ بعدها فهمیدم دوسالی که آمریکا بود... یه عکس تکی از من تو جیبش بود که نمیدونم از کجا آورده بود... حتی یه بار یه دختر آمریکایی ازش خوشش اومده بود و پاپیچش میشه... اونم عکسمو در میاره و نشونش میده میگه: "ببین...من زن دارم...💕" صبح شبی که اومده بودن خواستگاری...💕 خودش تنها اومد در خونمون که ببینه نظرم راجع به ازدواجمون چیه...؟! در حیاطو واکردم... چِشَم كه بهش افتاد، سرمو انداختم پایین... سلامشو جواب داده و نداده دویدم سمت اتاق...! روم نمیشد... بعدها همیشه این صحنه میشد سوژه ی خنده هامون...💕 به شوخی بهش میگفتم: "عباس...❤ آخرش حسرت یه سینی چایی واسه خواستگار بردنو به دلم گذاشتی...💕" خواستگاری تا عروسیمون زیاد طول نکشید... دیگه به هم محرم شده بودیم...💕 کم کم داشت ازش خوشم میومد...❤ دیگه نه میتونستم و نه میخواستم که به چشم برادری نگاش کنم...💕 عروسی که تموم شد... واسه ماه عسل رفتیم مشهد... پابوس امام رضا(علیه السلام)...💕 eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
#تجربه_من ۱۷۱ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند من ۱۹ سالگی ازدواج کردم... درحالی که دانشجوی سال دوم کارش
۱۷۲ سال ۹۱ ازدواج کردم. جهیزیه تا حد ممکن ایرانی با یه مراسم عروسی بسیار ساده... اون موقع کارآموز بودم؛ سال ۵ پزشکی... شوهرم تهران بود و من شهرستان، آخر هفته ها میومد پیشم. من عاشق بچه بودم و هستم. همسرم نیز... اما بحث فرزند‌آوری رو سپرد به من؛ از نظر زمان‌بندی و تعداد و شروع و پایان و همه چی! میگفت خودت دیگه پزشکی و آگاه، تعداد و فاصله‌ی بچه‌ها طوری باشه که نه به جسمت آسیبی وارد بشه نه به درس و کار و فعالیت‌های اجتماعیت و... خلاصه ۶ ماه از زندگی مون که گذشت، تاج مادری رو سر من قرار گرفت. انگار دنیا به من هدیه داده شده بود 😍 همکار آزمایشگاهم از شدت خوشحالی من متعجب بود! اما خانواده ام ناراحت شدن، دوست داشتن من به سرعت مدارج علمی رو طی کنم و فوق تخصص بگیرم. اما «برنامه‌ی من» چیز دیگه‌ای بود... شروع بارداری‌م مصادف بود با شروع کارآموزی؛ سختی‌ها، کشیکها، بی‌رحمی‌ها ... تا ماه ۹ میرفتم بیمارستان. بخش آخرم جراحی! با اون حالم، هر روز ۲ ساعت درجا وامیستادم، زخم بیمارها رو شست و شو و پانسمان میکردم. آخر بخش جراحی دخترم به دنیا اومد (سزارین😢) و زندگی یک روی دیگه ی خودشو بهم نشون داد. تمام عشق، تمام مِهر، تمام دلبستگی... حتی نیمه‌ی بیشتر عرفان و عشق به معبود مهربان تر از مادر... بهترین دوران رو باهاش گذروندم... از یک و نیم ماهگی براش کتاب میخوندم، بازی، صحبت، عشق... خلاصه ۶ ماه مرخصی تموم شد و مجدداً درس و کشیک‌های شب تو شهر غریب... بچه رو صبح‌ها با خودم میبردم مهد بیمارستان... به لطف خدا مادرشوهرم قبول کردن ۴ روز در هفته بیان خونه ما و کمکم باشن. از طرفی خدا خیلی مهربونی میکرد و کشیکهای کمی به من میفتاد. اما یادمه کشیکهای بخش اطفال که بعد ۲۰ ساعت کار مداوم شب، ۳ ساعت آف بودیم و همه‌ی دوستانم با آسودگی استراحت میکردند، من نصف شب بدوبدو میومدم خونه و بچه رو شیر میدادم و برمیگشتم سر کشیک و دوباره کار تا ظهر... هم‌کلاسی هام تقریباً کمک و مراعاتی نداشتن اما خدا خیلی هوامو داشت. تمام مدت ذکر من این بود: «اَلَیسَ الله بکافٍ عَبدِه؟» بخش‌ها بهم آسون تر از بقیه میگذشت. شایدم اثر شیرینی و انرژی ای بود که هر روز از دخترم میگرفتم. دخترم خیلی زود به حرف اومده بود و چقدر شیرین زبون بود و باهوش... پايان نامه‌م هم خیلی خیلی راحت جمع شد و عالی دفاع کردم. شوهرم تهران بود و من شهرستان و انگار دخترم رو با کولیک وحشتناکش، بستری بیمارستانش و همه سختی های بچه‌ی اول، تقریباً تنها بزرگ کردم... دخترم ۱۹ ماهه شده بود و منم باید ۲ سال میرفتم طرح (طرح اجباری پزشکان). با موافقت شوهرم تصميم گرفتم برم یک روستای دور و محروم تا مدت طرحم ۸ ماه کمتر بشه و زودتر برگردم سر زندگی م. از طرفی با عشق و شوق، برای فرزند دوم برنامه ریختیم... شروع بارداری دومم مصادف شد با شروع طرح‌؛ در روستایی دورافتاده و بسیار محروم در جنوب کشور. ۱۶ ماه. من و یک بچه کوچیک و بارداری و ویار شدید و منطقه‌ای محروم که حتی لوله کشی گاز و آب هم نداشت. تنهای تنها، جایی که انگار ته دنیا بود. دُور مرکز بهداشت و پانسیون من تا چشم کار میکرد مزرعه... نه خونه ای نه مغازه ای... هیچی... تو پانسیون هم مار و عقرب پیدا میشد و من باردار و دختر کوچکم فقط با توکل بر حرز آخر مفاتیح شب میخوابیدیم... 👈 ادامه در پست بعدی... eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
#تجربه_من ۱۷۲ #قسمت_اول #فرزندآوری سال ۹۱ ازدواج کردم. جهیزیه تا حد ممکن ایرانی با یه مراسم عروسی
۱۷۲ ادامه طرح تو اون شرایط برام ممکن نبود، بهم فشار اومد و درخواست انتقالی دادم به اورژانس. چون کشیک میدادی و میتونستی برگردی خونه. اما باردار باشی، ۲۴ ساعت مداوم به عنوان تنها پزشک شهر کشیک بدی، شبی ۲۵۰-۲۰۰ تا مریض هم داشته باشی... تازه، بیشتر کشیک های ما ۴۸ ساعته بود! یکبارم شد ۷۲ ساعت! له میشدم تو کشیک ها. دم در اتاقم غلغله‌ی مریض... یکبارهم، با این که واضح بود باردارم، از یک همراه مریض که میخواست تو اون شلوغی تمام توجه من به مریض ایشون باشه، کتک خوردم... خیلی سخت بود. غذا و پانسیون هم افتضاح... گذشت و دختر دومم به دنیا اومد... نمیخواستن مرخصی زایمان بدن اما طلبکارانه و محکم واستادم گفتم طبق قانون حقمه... ۹ ماه آخر طرح رو رفتم خونه... این بار هم چون شوهرم آخر هفته‌ها میومد خونه، باز دو تا بچه رو تقریباً تنها بزرگ کردم... با کولیک دختر کوچیکه و سن لجبازی دختر بزرگه ... ۲ ماهی خیییلی سخت گذشت اما بعد... شیرینی ها شروع شد و زیاد شد و زیادتر و بی نهایت، عاشق دخترام بودم و به معنای واقعی لذت میبردم از مادری... خانواده هم دیگه هیچ ناراحتی ای نداشتن بلکه بچه‌هام شده بودن نور دل شون... تصمیم گرفتیم تهران یه خونه رهن کنیم، چون با پول خونه شهرستان احتمالاً چیزی تهران گیر نمیومد. اما از برکت حضور دخترام به طور عجیبی یک خونه تمیز و مناسب تو یه محله خوب با همسایه‌های عالی گیرمون اومد. ولی خلاصه با ۲ تا بچه و بعد ۴ سال از ازدواج، انگار تازه زندگی مداوم زیر یک سقف رو با همسرم آغاز کردم!😅 حقیقتاً حس جهازکِشون داشتم! برام خیلی تازگی داشت این زندگی😅 بچه‌داری با کمک شوهر، مگه داریم؟! 😉 بگذریم... هنوزم نمیدونم اون ما به التفاوت پول خونه چطور جور شد!! ماشینمون رو هم ارتقاء دادیم. همه‌ش رزقی بود که بچه‌ها با خودشون آورده بودن... خلاصه همه میگفتن دیگه دوتا پشت هم آورده، میخواد بشینه پای درس و تخصصش دیگه اما برنامه‌ی من، سومی رو هم پشت سر این دوتا داشت... برنامه ریختیم و ۲۰ ماهگی دخترم، بعدی رو باردار شدم. از قبل بارداری کلاس ورزش میرفتم و تا ماه ۷ بارداری هم ادامه دادم. بچه‌هام تا ۱۰ صبح میخوابیدن، عمیییق! منم از فرصت استفاده میکردم و با یه آیة‌الکرسی خوندن میرفتم کلاس ورزش و برمیگشتم. من ۲۹ ساله، دختر بزرگم ۵ ساله و کوچیکی ۲.۵ ساله بود که پسرم به دنیا اومد. سختی ‌های سومی به مراتب کمتر از دومی و غیرقابل قیاس با اولی بود. تجربه و تسلط مادر خیلی بیشتره. دختر بزرگم مادرانه مراقب خواهر و برادرشه... حتی اگر خرید و کار نیم ساعته داشته باشم، دوتا کوچیکی رو مسپرم به بزرگی و میدوم انجام میدم و برمیگردم. با برکت اومدن پسرم، بعد از ۶ سال کار استخدام شوهرم جور شد. سرمایه کوچیکی هم دستمون اومده که میخوایم باهاش خونه رو بزرگتر کنیم. همکلاسی هام امسال دوره‌ی تخصص شون رو تموم میکنن... و من پزشک عمومی موندم؛ اونم توی خونه و بدون مطب رفتن و کار کردن... با افتخار خانه دارم (فعلاً)؛ همنشین سه تا فرشته کوچولوی نازنین... ده بارم برگردم عقب دقیقاً همین مسیر رو انتخاب میکنم. از اول هم از انتخابم مطمئن بودم و در تمام مدت آرامش و غرور داشتم. خانواده م هم به تصمیمم افتخار میکنن. هرگز احساس عقب موندن از هم رده هام ندارم. هیچ وقت از اینکه سه تا دارم و دو تا دیگه هم میخوام احساس خجالت نداشتم. بلکه افتخارمه؛ اینکه در قالب های فرهنگی و اجتماعی ای که دیگرانی برای ما درست کردن اسیر نیستم. ما خودمون تصميم میگیریم کِی و چندتا بچه داشته باشیم و مَنِ مادر کِی درس بخونم و کی کار کنم... الان به فعالیت های اجتماعی م میرسم. با سه تاییشون میرم بیرون دنبال کارهام. تو خونه کار هنری شخصی میکنم، مطالعه میکنم، کلاس تربیت فرزند میرم. برای تخصص هم ان‌شاءالله برای سال آینده میخونم و امتحان میدم و وقتی پسر کوچکم ۲ ساله شد وارد دوره میشم و شاخ غول تخصص رو میشکنم💪 بعد چهارسال تخصص هم ان‌شاءالله ۲ تای بعدی رو میارم (اگر سزارینی نبودم شاید تا ۷ تا هم میرفتم) فعلاً که دارم لذت دنیا رو میبرم تماشای بازی‌های خواهرانه دو تا دخترم یک دنیا شیرینی داره... تماشای محبت دوتا خواهر به برادر و خنده‌های پسرک به اداهای خواهراش مشاهده‌ی انتقال همه‌ی چیزهایی که ذره به ذره به دختر بزرگم یاد دادم توسط فرزند بزرگ به خواهر برادر کوچکتر... تلاش بچه‌ها برای سازگاری هرچه بیشتر باهم تلاش بچه‌ها برای گرفتن حق خود در مواقع لازم... از تمام آنچه گذشت نه خسته ام نه شکسته... و نه حس هدر رفتن و پوسیدن در کنج خانه دارم فرزندانم برام دستاوردی بزرگن و شرافت شغل مادری برام با شرافت شغل پزشکی برابری، نه، برتری داره... eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️ سلام وقت بخیر، یه ایده دارم برای خانوم هایی که شوهرشون موقع س.ک.س حتما باید فیلم پورنو ببینند من خودم همین مشکلو داشتم چندبار بهش گفتم من خوشم نمیاد نگاه کنم ولی با مهربونی و بعد هم یه بار بهش پیشنهاد دارم بریم جلوی آینه و خیلی عالی بود🙈 البته سعی کنید همه ی حرکاتتون رو با نازوآهسته باشه و خجالتتون رو بزارید کنار و فقط به لذت بردن و لذت دادن فکر کنید. الان خداروشکر دیگه اسم اون فیلمهارو نمیبره امیدوارم ایده ام به درد دوستان بخوره🌸 و از ادمین عزیز سپاسگزارم بابت این کانال خوبتون، خدا خیرتون بده🙏 eitaa.com/zendgizanashoyi
💢 پاک کردن لکه چای ❇️ مقداری آبلیمو روی دستمالی نخی ریخته و کامل به آبلیمو آغشته کنید و به وسیله اون لکه چای را پاک کنید. eitaa.com/zendgizanashoyi
🔻بعد از ازدواج بهتر است نكات مثبت طرف مقابلمان را بيشتر ببينيم. جنبه های منفی را بپذيريم و مانند يك پازل خلاء ها را پر كنيم. eitaa.com/zendgizanashoyi