✳️ #کودک_و_برکت
🔻رسولاللّه صلياللهعليهوآله:
بَيتٌ لا صِبيانَ فيهِ لا بَرَكَةَ فيهِ
🔹#خانهاى كه #كودك در آن نباشد، #بركت در آن نيست.
📚 كنز العمّال، ج ۱۶، ص ۲۷۴، ح ۴۴۴۲۵
eitaa.com/zendgizanashoyi
#سیاست_های_همسرداری
سه عنصر موثر در❣مرد و زن❣
۱. توجه
۲. محبت
۳. تشکر و قدردانی
اگر این سه عنصر در زندگی رعایت شود، شما بهترین زن و شوهر برای همدیگر خواهید بود.
این سه تا هزینه چندانی ندارد، فقط کمی حوصله و مدیریت میخواد.
زندگی را به کام خود شیرین کنید...
eitaa.com/zendgizanashoyi
✳️#ایده
یه ایده دارم واسه خانومای گُلللل و قرررررر🌸🌸رررے
هر هدیه ای که خواستین برا همسری تهیه کنید.. از لباس👔👕گرفته تا کیف و کیف پولی 👝💼
توشون نوشته هایی با مضمون عااشقانه قایم کنین...وقتی که کادو🎁رو باز کنن کلی خوشحال میشن و کیف میکنن🎊🎉🌈
😍😘😍🌹❤️
ان شاءالله تک تکتون خوشبخت و عاقبت بخیر بشین...
برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات بفرستین🌿🌸
eitaa.com/zendgizanashoyi
#داستان_زندگی
یه شب خونه خواهرم بودم که شوهرش سرکار بود..نشسته بودم و با خواهرم داشتم تی وی میدیدیم که یهو گوشی من زنگ خورد از همین جای داستان هم بگم که من یه دختر بسیاررر شاد و با انرژی و همچنین حجاب یه کم باز و زیبا😍 بودم و هستم 😄 که هر وقت اطرافیان یه جا جمع میشدن منم باید میبودم که مجلس رو گرم کنم و بخندیم😜😄
اون شب گوشی من زنگ خورد و شماره نا آشنا بود منم با این که شر بودم اما پسر که میدیدم تا ۱ کیلومتریش نمیرفتم و واقعا از این لحاظ ترسو بودم...
به خواهرم گفتمش نا آشنا هست... خواهرم گفت بردار منم برداشتم و گفتم بله..بعد دیدم یه پسر شمالی و چندتا دوستاش باهم گفتن الووووو منم چون تنها با خواهرم بودم و پشت گوشی هم بود و ترسی نداشتم و شیطونیمم گل کرد منم گفتم الوووووو بفرماااااایید... گفتن شمسی خانم؟؟😁
منم گفتم خودممم امررتوون😁
بالاخره هی اونا ی چیز گفتن..هی من... آخر کار هم من چون ترسیدم که مزاحم بشن..بچه خواهرم رو آوردم کنار گوشی که صداش بره اونور و گفتم این بچه ی منه و منم ۴۰ سالمه و خواستم با شماها که مثل برادرمین شوخی کنم و بالاخره خدافظی کردم و تمام و اون شب گذشت.....
سه روز بعد دیدم همون شماره پیام داد چطوری خانم خوبی؟😳
منم دست و پام شروع کرد لرزیدن و پاک کردم پیامشو...بعد هی تک زنگ میزد و بعد زنگ زد..منم چون واقعا ترسیده بودم و بابام و دوتا برادرام مث رستم بالا سر من بودن همیشه سریع جواب دادم و گفتم خواهشا مزاحم نشید اونم گفت من بخدا خیلی خوشم اومده ازت و میدونم در مورد سِنت دروغ گفتی..گفتم نه راست گفتم و الانم شوهرم خونه هست مزاحمم نشید و قطع کردم
دوساعت بعد دوباره پیام داد که من بچه شمالم و مغازه معروفی دارم توی شهرمون و رشته مم وکالته و از خانواده با اصل و نسبم و فامیلمم اینه و اسم مغازمم اینه😳😳
خوب منم تو اتاقم بودم و داشتم درس میخوندم...بعد که درسم تموم شد...گوشی رو برداشتم و هی دل دل کردم و بالاخره جواب دادم
و نوشتم خوب به سلامتی حالا به من چه😒😒
اونم سریع نوشت میخوام باهم آشنا بشیم...بالاخره از اینجا شروع شد پیام دادنای ما...و من اسم و فامیلم رو الکی گفتم...و ماجرا رو بخواهرم گفتم
من شعر هم میگفتم تا زمانی که دو ماهی از پیامک بازی ما میگذشت و من شعرای عاشقانه میگفتم و یه وبلاگ ساختمو شعرا رو گذاشتم تو وبلاگ و آدرس وبلاگم رو براش فرستادم و عکسمم گوشه ی وبلاگ گذاشتم
اونم رفته بود دیده بود و بلافاصله زنگ زد و هی میگفت وااااای واااااای این عکسه تویی؟؟
در مورد شعرام که اصن هیچی نگفت😄
فقط عکسه رو دیده بود😒
بالاخره رابطه ما ادامه داشت تا اینکه دیگه به هموابسته شدیم و گفت میخوام بیام شهرتون ببینمت و این ماجرا رو خواهرام و مامانم میدونستن و منم گفتم باهم آشنا میشیم ولی برای ازدواج😒
و حتی تو پیام ها هم اجازه نمیدادم چرت و پرت بگه و حرفای معمولی بود
بالاخره ی روز با دوستش بلند شدن اومدن شهر ما که ۱۴ ساعت راهش بود..و من گفتم که بیاد خونه یکی دیگه از خواهرام و شوهر خواهرمم بود که باهاش صحبت کنه...بالاخره داشتم از استرس میمردم که رسیدن و ما برای اولین بار بود داشتیم به صورت زنده همو میدیدیم😄
تو راه پله ها که بالا اومد من خورد تو ذوقم🙈
قد کوتاه و ثپل و سفید و بور....یه شمالیه فابریک🙈
و منم پوستم گندمی و قد بلند و چشم و ابرو مشکی👍
بالاخره اومد و تا همو دیدیم خندیدیم
و من تا رفتم تو آشپزخونه خواهرم قیافش اینطوری بود🙍😒
منم خندیدم گفتم زشته نه؟
گفت بهم نمیایید ردش کن بره
بالاخره اون شب شام خورد و بلند شد که بره روی حیاط بهم گفت من خیلی تو رو میخوام و اونم خانوادش خبر داشتن و میخوام بیام خواستگاری..منم دلبسته ش شده بودم و از یه طرفی هم بهم نمیومدیم...ی سال شده بود و همچنان حرف زدن ما ادامه داشت تا اینکه گفت دوباره میخوام بیام دیدنت و اومد و رفتیم رستوران..بهم گفت دستاتو بده.. منم گفتم من هیچوقت اینکارو نمیکنم و نکردم هم و گفتم من جلو خدا خجالت میکشم....همش میگفت عاشق شرم و حیاءت شدم و دخترای شهر ما اینجوری نیستن.....بالاخره اون شبم گذشت و رفت...
و مامانم فشار آورده بود که دیگه بسه😡
اگر میخوان رسمی بیان...الان دوسال شده بود و من وقتی بهش میگفتم هی میگفت خانوادم نمیذارن و میگن فاصله زیاده😢
کار من شده بود گریه و عصبی شده بودم خیلی و از طرفی بابام هم فهمیده بود
و منم هی بهش اصرار میکردم بیاین وگرنه همه چیو تموم میکنم خیلی دوران بدی بود و چند دفعه ای هی میگفت میایم و میزد زیرش
تا اینکه بالاخره مامانش زنگ زد و اومدن وقتی اومدن بابای من و خانوادم قیافه شون اینجوری بود😒😞😔
چون اونطوری که گفته بود خانوادش نبودن و بابای من منو برد تواتاق و گفت اصلا فکرشم نکن که من قبول کنم...
من داشتم از سنگینی وجودم که پر از غم بود میمردم و شده بودم یه دختر عصبی و پر از غم و بی حوصله😢
اونا هم از اول خانوادشون نمیخواستن
شون نمیخواستن و به زور پسرشون اومده بودن.....بابای من گفت حالا ان شاءالله جواب میدیم تا فردا و اونا هم تو شهر ما هتل گرفته بودن..اون شب من و اون فقط پشت تلفن دوتایی زار میزدیم...فکر کن بعد از دوسال...الان هیچ....
روزای بدی بود.....و من اون شب تا صبح دور اتاقم راه میرفتم و گریه میکردم و فرداش بابام گفت که جواب من نه هست و دیگه هم حرفی نباشه...بابای من که یه مرد تعصبی و باجذبه بود..در برابر من شده بود یه مرد مهربون..چون دیده بود من شکسته شدم😭
اون روز من رفتم رو پشت بوم داد میزدم و گریه میکردم داشتم خفه میشدم به اون زنگ زدم و با گریه که امونم نمیداد گفتم همه چی تموم شد..اونم زار میزد و میگفت نه..من نمیتونم...ولی دیگه نمیشد...و باید تموم میشد همه چی..چون دیگه دلیلی نداشت باهم باشیم...اون گفت من هیچ وقت فراموشت نمیکنم و هر از گاهی زنگ خواهرت میزنمو احوالت رو میپرسم..حتی الانم که ۷سال گذشته وقتی یادم میاد قلبم واقعا درد میگیره..اون روز آخرین خدافظی رو کردم و سیمکارتم رو شکستم..و فقط داد میزدم گریه میکردم که خواهر اومد بالا و پا به پای من گریه میکرد و میگفت به خدا اعتماد کن کمکت میکنه و آروم باش...
بابام همون وقت که اومدم پایین دیدم بلند بلند داشت گریه میکرد و بعدم رفته بود نماز شکر خونده بود که من رو حرفش حرف نزدم😢 بمیرم براش که اینقدر اذیت شد......
الان دیگه من اون دختر سابق نبودم..یه دختر ساکت و اروم و دلشکسته...از اون به بعد چسبیدم به درسم و فقط فقط با تنها کسی که ارتباط عاشقانه داشتم خدا بود..نماز و شب و دعا و قران..زندگیم و آرامشم شده بود خدا..بعضی وقتا تنهایی میرفتم امام زاده و فقط گریه میکردم و اروم میشدم..کم کم چادری شدم و با حجاب و شده بودم یه دختر کامل و خوب....
توی هنرستان یه همکلاسی داشتم که فقط همکلاسی بودیم و باهم رابطه دوستی نداشتیم...و فقط در حد سلام بود..و وقتی کنکور دادیم با اون دختر همکلاسیم و چندتا دیگه بچه های کلاس یه دانشگاه قبول شدیم و از دانشگاه باهم دوست شدیم و هر روز ۱۰ ساعت باهم بودیم و خیلی صمیمی شده بودیم و اون همش میگفت اگه برادرم سه سال بزرگ تر بود...عروس خودمون بودی 😍 و واقعا دوستم داشت..تا این که دوسال دانشگاه تموم شد و اون و دوستام عروس شدن...و من موندم😜
البته خیلی خیلی خواستگار داشتم که واقعا خانوادم کلافه شده بودن و من رد میکردم
بعد یه سال که گذشت از دانشگاهمون ی روز همون دوستم زنگ زد کجایی منم گفتم مسافرت گفت کی میاین..گفتم دو روز دیگه و گفت خوب خدافظ
بعد که رفتیم شهر خودمون ی خواستگار زنگ زده بود..که مامانم گفت یه نفر زنگ زده فامیلش فلانیه و من گفتم فامیلش شبیه فامیل دوست منه و سریع زنگ بهش زدم و گفتم نکنه خواستگار برام فرستادی خندید و گفت پسر داییمه😄
منم گفتم ای دیوونه...
بالاخره خیلی ازش تعریف کرد تا اینکه اومدن و من الان زن پسر داییشم😍
نمیدونید که این پسر داییش چقددددر عشقه..یه مرد تمام عیاااار😍❤️💋
و من واقعا خدا برام بهترین رو انتخاب کرد و همیشه سپاسگزارشم.
و همسرم همش بهم میگه من اگه میدونستم دختر عمه م همچین دوستی داره که همون ۱۵ سالگی زنم بودی😍😍
میخوام بگم که هیچوقت گول نخورید دخترای مجرد و بزارید که خدا براتون بهترین انتخاب رو بکنه و توکل کنید واقعا❤️
ببخشید اگه طولانی شد🌹
eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها
#صبح_بخیر
صبح بخیر همسر عزیزم
این صبح بخیرها،
کفاف ِ
دوست داشتنت را نمی دهد،
باید جانانه
ببوسمت...
🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها
شیرین منی! 😍😍
مزه لبخند تو قند است …
این برق نگاهت!
به خدا سخت کشنده ست!
ای کاش!
نریزد بهم آرامش روحت
من بند دلم!
بر رگ اعصاب تو بند است 😉😊
🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها
نـــفـــــســــــــم😍
دوســــت داشتنت❤️
قشنڪَ تریڹ
مناجاتِ مڹ است
🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
❤️🍃
#عاشقانه_ها
*ڱیرند همه روزه و من ✋ ڱیسویت
جویند همه هلال 🌙 و من ابرویت💙
از جمله این دوازده ماه تمام👌
یک ماه 🌙 مبارڪ است و آن هم رویت💚*
#ماهمن....
❤️🍃eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها
#ایده_متن
برای همسرانی که گه گاهی جواب شمارو میدن😂
وَقتـى پى اِم ميدى😳
خـودَم كه ذوق ميكـُنَمْ هـيــچ
گـوشيمَـمْ يه لَحظـه هـَنــگْ ميكُنہ😊😊
🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها
#ایده_متن
برای کسانی که همسرشون پاسخ پیامک نمیده👇👇👇👇👇👇👇
اصن هدف از اس ام اس یا پیام دادن چیه؟؟
اینه که زود از طرفت جواب بگیری😊😊😊😊😊
اگه می خواستم برا جواب گرفتن انتظار بکشم که با کفتر برات نامه میفرستادم شوهرم 😔 😉
حالا جریمه داری!
به تعداد دقیقه های تاخیرت بوس از راه نزدیک ... شب که اومدی طلبم
🌸eitaa.com/zendgizanashoyi