#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ۶۱
من احساس میکردم دیگه بچه تو شکمم پرشهای ریزی میخوره سه ماهم تمام شده بود و وارد چهار ماهگی شده بودم عشرت خودش موند با کارهای عروسیش! اما از ترسش با من کاری نداشت بعد از اینکه حالم بهتر شد یکروز به صغری بیگم گفتم پاشو برو رقیه رو خبر کن ولی نگوکه من فرستادمت بگو بیاد ببینه من در چه حالم ! صغری بیگم یواشکی به بهانه نونوایی سراغ رقیه قابله رفته بود و بعد از اینکه صغری بیگم به خونه اومد چند دقیقه بعدش رقیه قابله اومد تا وارد خونه شد گفت ؛عروس کجایی ؟ عشرت گفت دادو قال نکن برو تو اتاق خودش کپیده ! بعد دوباره گفت ببین اون توله اش سالمه ؟ تا بساط خوردوخوراکش رو جمع کنه …
پاشه بیفته به کار !!! رقیه اخمی کردو گفت فعلا از اتاق بیرون برید ببینم ، بعد بهتون میگم چه خبره ! عشرت از اتاق بیرون رفت ... گفت قدسی تو وضعیتت عالیه ولی من به عشرت میگم که نبایدزیاد کارکنی تا ازدست این عفریته خلاص بشی ..رقیه تا در اتاق رو باز کرد گفت ؛عشرت خانم کجایی بیا ببینم ،عشرت اومد جلو در گفت تمومه کارش حالادیگه میتونه پاشه و به کارها برسه ؟ رقیه گفت نخیر هر لحظه احتمال اینکه براش اتفاقی بیفته هست زیاد نمیتونه کار انجام بده سعی کن کارهات رو بدی دخترت انجام بده …وبعد از کلی سفارش از خونه بیرون رفت به محض اینکه رقیه پاش. رو از در بیرون گذاشت گفت پاشو ببینم که خیلی کار داریم گویا شمسی گفته آخر این ماه عروسیه ما هم میخوایم جهیزیه ببریم بلند شو و از اتاقت بیرون بیا .صغری بیگم گفت خانم جان مگه ندیدی رقیه خانم چی گفت ؟ عشرت گفت غلط کرد ما کلی کار داریم..من بعدا تو مطبخ به صغری بیگم گفتم که من حالم خوبه ولش کن کمک میکنم مگه تو نمیدونی چقدر این زن حساسه .روزهای آماده کردن جهیزیه هم گذشتن عشرت هفت دست رختخواب به عفت داد و چندین طَبق ظرف و مس آماده کرد و یک فرش دستباف وصندقچه لباس و …از این جور لوازم رو به دخترش داد روز جهیزیه همرو خبر کرد تا تو فامیل خودی نشون بده و بگه که چیا خریده تمام وسایل به خونه شمسی برده شد وطبق رسم قدیم از جهیزیه( سیاهه )یا همون لیست گرفت و به خانواده داماد داد اونجا بود که شمسی جلو همه گفت عشرت نیم کیلو طلا روبه دخترت دادی یانه ؟
بعد عشرت گفت من گوهر یکدانه و دُردانه ام رو بشما دادم ،طلا کجا بود اون دروغ مصلحتی بود
شمسی گفت ؛ بیخود ! دروغ مروغ رو بزار کنار حرف زدی رو حرفت وایسا ،آدم نباید اول بسم الله به هم دروغ بگه وعشرت در مانده جلو همه فقط نگاه میکرد
ادامه دارد....
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄
#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت۶۲
عشرت سر خورده شده بود اولِ کار حسابی خیط شده بود همهء جهیزیه رو چیدن و قرار بود که چند روز بعد عروسی باشه اونروز شمسی و دختراش و کارگرش سکینه برای ناهار حسابی از مهمونها پذیرایی کردن بعد شمسی گفت عفت یاد گرفتی به این میگن دستپخت ! سلیقه ! باید یاد بگیری که مثل دخترام باشی از خوردن و خوابیدن خداحافظی کنی عفت سرش پایین بود و حرف نمیزد بعد به طعنه گفت مثل دختر کدخدا باسلیقه
وصبور باشی بعدچشمکی بمن زد …عصرکه شد همگی حاضر بودیم تا به خونمون بیایم شمسی گفت فردا برای اینکه عفت رو اصلاح ابرو کنن آرایشگری خبر کردم که به خونه خودتون میاد ومنو گلبهاروگلنسا هم باهاش میایم .همه بخونه هامون برگشتیم ،بعد از اینکه به خونه اومدیم عشرت هی در اتاق بالاو پایین میرفت دستهاشو به هم می مالید آروم و قرار نداشت و میگفت نیم کیلو طلا چی بود که از دهنم پرید باید فکری کنم چاره ایی بیاندیشم
کمی که فکر کرد گفت یافتم !یافتم! کلحسین تازه وارد خونه شده بود رضا خسته در کنار اتاق لم داده بود و برادر شوهرم حسن رفته بود تو حیاط که دست و رویی بشوره یهو عشرت به کلحسین گفت راهشو پیدا کردم و خودمو از دست شمسی نجات دادم ،کلحسین گفت خدا لعنتت کنه زن که دهنت رو بی موقع باز کردی حالا باید کلک بزنی و دروغ بگی گفت مرد به یکی از کارگرهات میگی طلاهای مرا در خانه اش نگهداری کنه بعد نیمه های شب من فریاد میزنم دزد ! دزد
این خبر سریع در روستا میپیچه وگوش به گوش به شمسی میرسه منم خودمو به غش میزنم که چهار تا همسایه ببینه و بره به شمسی بگه با اینکار دیگه از شر شمسی خلاص میشم !!! کلحسین گفت الحق که شیطون رودرس میدی ..اونشب رضا طلاهای عشرت رودر دستمالی گره زد و شبانه به خانه کارگر کل حسین برد و گفت این بسته در خونه تو به امانت بمونه و هرگز بهش دست نمیزنی …عشرت هی بشگن میزد و قر میداد و میگفت ؛شاختوشکستم شمسی ..ومن در دلم میگفتم خدا رسوات کنه زن چقدر تو شیادی ..شام که خورده شد عشرت گفت شب نترسید که من میخوام جیغ بزنم ما به اتاقمون رفتیم گفتم رضا این روزهای سخت من کی تموم میشه ؟ من کی از دست این زن نجات پیدا میکنم ؟ گفت کی تا آخر خونه پدرش مونده که من بمونم صبور باش خدا بزرگه ..
نیمه های شب بود با اینکه کلک شمسی رو میدونستم با صدای جیغ جیغ عشرت از خواب بیدار شدم فریا میزد !دزد ، دزد صندوقچه طلاهامو برد بعد گفت همه به حیاط بیاین با صدای کلفتش همه اهالی ده بیدار شدن و با چوب بسمت خونه ما اومدن فریاد میزدن وایسا ..نامرد کجا میبری !
ادامه دارد....
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم های احمق👏👌
#دکتر_انوشه
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو قـشنگی
اما کنار من قـشنگتری
من خوشحالم
اما کنار تو خوشحال ترینم
ما خـوبیم
ولی کنار هم بـهتریم💖
بیا کنارم بـمون تا باهم💖
دنیارو با بودنـمون💖
قشنگتر کنیم💖
#عاشقانه
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست ♡
✨الهـی
✨تو این
✨شب زیبـا
✨هیـچ قـلبى
✨گرفته نباشه
✨وهرچى خوبیه
✨خداست براى همه
✨خـوبان رقم بخوره
✨آرامـــــش مهمـــــون
✨همیشــــگى دلاتـــــون
✨امشب بهترینها را براتون آرزو دارم
شبتون بخیر✨
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند و "شـاد باش" ،
كه شادي يعني خود زندگی
شادي يعنی دل سپردن
به حال و "دل بريـدن از فردا"
با "امــروز زندگي كن" ،
با امــروز شاد باش ،
و به فــردا رهسپارشو...
اگر امــروز را نداشته باشی ،
به "فــردا نميرسی" .
اگر، امـروز ها را در نيابی ،
فــرداها را بدست نمياوری.
صبح بخیر 🌱
📌
بهلول و فروختن خانهای در بهشت
آوردهاند که روزی زبیده زوجه هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه ای در بهشت میسازم.
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانهای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
بهلول گفت: آری
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروختهای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده میخری میان این دو، فرق بسیار است.
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یکی از حسهایی که موقع عاشقی تجربه میکنید؛
وقتیه که صداشو میشنوید یا بهش فکر میکنید؛
بعد میگید هُری دلم ریخت...
از نظر علمی اسمش pvc هست که یعنی
قلبتون یه ضربان قلبی رو جا میندازه!
یا به عبارتی یادش میره بتپه...
و تو ضربان بعدی جبران میکنه که این حس رو بهتون میده! ♥️
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
من هر چی آدم با اصالت دیدم ،
فقط از رفتارشون فهمیدم کی و چی بودن و هستن
نه از ادعاهاشون !
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🍃 وانمود کن قوی هستی ...تا قدرت یابی
🍃وانمود کن شجاع هستی ...تا نترس شوی
🍃وانمود کن شاد هستی ...تا شاد شوی
🍃وانمود کن خوشبخت هستی ...تا خوشبخت شوی
🍃هر چه میخواهی وانمود کن تا هرچه میخواهی شوی
✨ همه چیز در درون توست ✨
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌿سبز آرامش بخش ترین رنگ دنیاست،
که هیچ گونه نشانی از شادی، غم،
یا اشتیاق ندارد...
🌿سبز رنگ امید است...
🌿تا زمانی که سبز هستی،
در حال رشد هستی....
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌