eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
8.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
25.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کـسانی را می شناسم که با صدای بلند دعا می خوانند ولی دستشان به ستاره ای نمی رسد ! اما کسانی هستند که بی دعا با خدا دست می دهند.. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ "در گفتن عیب کسی شتاب نکن، شاید خدایش بخشیده باشد!(:" (ع)🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
اگر میخواهی نامت در تاریخ ثبت شود : ۱_چیزی بنویس که قابل خواندن باشد ۲- یا کاری کن که قابل نوشتن باشد بنجامین فرانکلین ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بمان... بیشتر از تنهایی‌ام بیشتر از غم‌هایم بگذار بترسند بگذار بفهمند، کسی هست که نخواهد رفت... ┅────💞────┅ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۸۵ گریه امانم نمیداد چقدر بانبود صغری بیگم پشتم خالی شده بود… کم کم زنگ زدیم حاج خلیل اومد. عفت و سیما هم همراهش اومدن . آقاجانم بالای سر صغری بیگم نشست متأثر و غمگین بود دستهاشو بهم میمالید وهی لاالله الا الله میگفت بعد گفت قدسی دخترم چه کنیم ؟ ببریمش روستای خودش ؟ گفتم نه ! نه انقدر مهربون بود که فکر همه چیز رو کرده بود دیشب به من گفت منو تو همین تهران دفن کنید بعد حاج خلیل گفت باشه فورا ًنامه ایی برای فوتش میگیریم و به بهشت زهرا منتقلش میکنیم .. دلم برای صغری بیگم کباب بود سیما انگار خیلی وقت بود که صغری بیگم رو میشناخت براش گریه میکرد بعد گفت ،ببخشید عفت جان اما منو یاد مادرم انداخت .. مادرم همین قدر بی کس مُرد …عفت نوازشش میکردو میگفت حق داری مادرت بوده … خلاصه جسم بی جان صغری بیگم رو به بهشت زهرا بردیم حالا تمام اون آدمهایی که تا دیروز میزدن و میرق..صیدن امروز سیاهپوش بسمت بهشت زهرا اومدن چقدر خدارو شکر کردم که جنازه صغری بیگم تنها نبود هممون بودیم بچه هام عروسم دامادم و حتی پدرومادرهای عروس دومادم هم اومده بودن وقتی میخواستن صغری بیگم رو خاک کنن سرم رو به گوش صغری چسبوندم گفتم خواهر جان سلام منو به رضا برسون بگو‌بی معرفت پس مهمانت خواهر من بود بعد هی میگفتم حلالم کن خیلی زحمتو کشیدی اما من برات جبران میکنم خیلیییی جبران میکنم فقط صبر کن … صغری بیگم در خانه آخرتش آرام گرفت اما من به آقاجانم گفتم تو رو خدا به همه بگو همگی مهمان ما هستن و تا هفت روز من برای صغری بیگم خیرات میدم … و همانطور هم شد همه به رستورانی رفتیم و وقتی برگشتیم پری همه وسایلای اضافه روجمع و جور کرده بود و به رسم روستا پارچه های سیاهی روی بعضی وسایل و در و دیوار زده بود از اینکارش خیلی خوشم اومد گفتم خدا عوض خیر بهت بده این زن کسی رو نداشت .. ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۸۶ شب اول وقتی همگی در خونه جمع بودیم یدفه اف اف خونه به صدا در اومد در رو که باز کردیم دختر قد بلند و زیبایی وارد خونه شد نرگس فوراً جلو دوید و دست دختر رو تو دستش گرفت و‌ گفت مادرجان ایشون دوستمه دوست دوران تحصیلیمه بعد لبخندی زد و گفت بخاطر صغری بیگم گفتم بیاد هم منو ببینه هم جمع بیشتری داشته باشیم من که سخت شیفته دخترک شدم گفتم خوش آمدی قدم بر چشم ما گذاشتی… همونجا یه حس خوبی بهم دست داد فکر کردم یک عضو جدیدی به خونمون اضافه شد و یهو یاد حرف رضا افتادم . آره ؛گفت بزودی اون پسرمون هم سرو سامون میگیره از دوست نرگس استقبال کردم بهم تسلیت گفت و‌ باهام احساس همدردی کرد پری ازش پذیرایی کرد در کنار نرگس نشست و شروع کرد به صحبت کردن اون شب مجلس قران و روضه خوانی داشتیم و کلی غذا به یتیمخانه ای که بهمون معرفی کرده بودن دادیم دوست داشتم تا هفت شب کارهای خیر بکنم و ثوابش رو نثار روح صغری بیگم کنم … بخاطر اینکار از آقاجان کمک گرفتم و گفتم هرجا که شما صلاح بدونی همونجارو واسه بردن خیرات انتخاب میکنیم یهو تو جمع همون دختر خانم گفت اگر دوست داشتین برای خانواده های بی بضاعت هم کمک کنید من می شناسم گفتم به به! چه پیشنهاد قشنگی ،شما جایی رو میشناسی ؟ گفت بله در محله …. خیلی ها هستند که ما خودمون هم بهشون کمک میکنیم دلم براش رفت اما اصلا دوست نداشتم در مجلس ختم صغری بیگم راجع به این دختر صحبت کنم یهو علیرضا تا چشمش به این دختر افتاد با شیطنت خاص خودش گفت نرگس جان ایشون از اقوام هستن ؟ نرگس گفت نه علی آقا از دوستانم هستن بعد گفت ببخشید اسم شریفشون ؟ نرگس با خنده معنی داری گفت سپیده ! علی اصغر هم گفت خوشبختم! اون شب سپیده در خانه من مثل همه مهمونها در عزاداری صغری بیگم شرکت کرد و شب با علی اکبر و نرگس از خونمون رفت.. اما آثاری از مهر خودش رو‌ در قلب علیرضا به جای گذاشت .. طوری که علیرضا با خجالت گفت مامان میشه راجب یه چیزی باهات صحبت کنم؟ گفتم نخیر الان وقت این حرفا نیست انشاالله بعد چله .. ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۸۷ گفت ای مادر باهوش از کجا فهمیدی چی میخوام بگم ؟ گفتم من یک مادرم ! بعد علیرضا گفت آخه من باید برگردم امریکا ، منم لبخندی زدم وگفتم باید صبر کنی تا به مراد دلت برسی ، در ضمن ما باید بفهمیم که اصلاایشون کی هست از چه خانواده ای هست ؟ اون شب گذشت و تا هفت روز کار من این بود که برای صغری بیگم خیرات بدم و مراسمش رو به خوبی برگزار کنم روز هفتم که سر خاک صغری بیگم رفتیم باز هم سپیده با نرگس به بهشت زهرا اومده بود من داشتم برای صغری بیگم قرآن میخوندم از دور که اومد سلام کرد و در میان جمعیت ایستاده بود و علیرضا هم مدام از دور نگاهش میکرد .. وهمین شد مقدمه آشنایی علیرضا با سپیده ….(قدسیه میگه از اون روزها خیلی ساله گذشته اما هنوز هم خاطرات مرگ هیچ عزیزی رو فراموش نکردم) علی اصغر و علیرضا تا بعد چله هم موندن اما قصد دائم بودن در ایران رو فعلا نداشتن چله که تمام شد یک شب نرگس رو به خونمون دعوت کردم و درباره سپیده باهاش صحبت کردم .. نرگس گفت مادرجان سپیده بسیار دختر خوبیه اما متاسفانه پدرش رو از دست داده و با مادرش زندگی میکنه..ضمنا خیلی ثروتمند هم نیستن گفتم دخترم عیبی نداره ثروتمند نباشن مگر ما به خاطر ثروت کسی رو می خوایم والا علیرضا ازش بدش نیومده اما …حرفم تو دهنم بود که نرگس گفت مادر جان اینم بگم سپیده تحت هیچ شرایطی به خارج از کشور نمیره چون تو این دنیا فقط یه مادر و برادر داره و براش خیلی سخته ،گفتم پس اینجا دیگه باید علیرضا تصمیم بگیره که بره یا بمونه ! با پسرم صحبت کردم اولش کمی ناراحت شد گفت آخه مادر من اونجا راحتم گفتم پسر جان این دختر هم اینجا راحته ،اگر دوست داری باهاش صحبت کنم .. به قول شاعر هرکه طاوس خواهد جُور هندوستان کشَد ادامه دارد...
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۸۸ به قول شاعر هرکه طاوس خواهد جُور هندوستان کشَد دو دل بود اما گفت حالا صحبت کن ببین اصلا منو میخواد بعد من تصمیم بگیرم … من با واسطه گری نرگس با سپیده صحبت کردم و جواب مثبت رو از عروس دومم گرفتم منتهی به شرطی که پسرم در ایران بمونه … شرایط کمی برای علیرضا سخت بود اما بین زن و یا زندگی در امریکا یکی رو باید انتخاب میکرد و بر خلاف میل باطنیش موندن رو به رفتن ترجیح داد اما باید یکبار به امریکا میرفت کارهای ناتمام رو تمام میکرد و برمیگشت … به این ترتیب سپیده خانم عروس من شد حالا دیگه با بودن نرگس نیازی به تحقیق نداشتیم آقاجان گفت حالا که این دختر پدر نداره باید طوری رفتار کنیم که این دختر بین ما احساس امنیت کنه بلاخره یک شب صحبت با خانواده سپیده را شروع کردیم و خیلی زود به نتیجه رسید مادرش زن بسیار مهربانی بود زندگی ساده و معمولی داشتن اما اصل این بود که سپیده دختر خوبی بود و با کمک آقاجان نامزدی کوچکی هم برای علیرضا گرفتیم …شبی که داشتیم از نامزدی علی رضا برمیگشتیم .. نمیدونم چی شد که یهو پای حاج خلیل پیچ خورد و اون پای مصنوعیش به سمت عقب برگشت ناله ایی از ته دلش سرداد من بسرعت دستش رو گرفتم و بچه ها کمک کردن تا از جای خودش بلند بشه .. اون شب دل من براش خون شد جلو جمع با خجالت گفت دیگه باید دور منو خط بکشید و با آدمهای جوان اینور و اونور برید اما من در جوابش گفتم تا شما هستی من کسی رو ندارم لطفا شانه خالی نکنید .. علیرضا گفت وای حاج بابا جان پاشو ! به ما که رسید وا رسید ‌.. ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خـــــ💛ــــدایــــــــا ⭐خدایا من از تو معجزه می‌خواهم ⭐معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت ⭐معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند ⭐تو خود بهتر میدانی ⭐الهی آمین🙏 ⭐چشمانتان غـرق در اشک شـوق ⭐شبتون در پناه خداوند مهربان ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
‌ صبح بخیر های تو بوی زندگی کردن می دهند تازه و دوست داشتنی سلام که میکنی شکوفه ها گل می کنند بر لبانت .... 🎀 🌸 🎀 ✨ صبحتون عاشقانه ❤️
من و تو میتونیم هر چه که آرزوداریم بدست بیاریم اما بایدقدمی برداریم تا خلقت هستی راهها را برما آشکار کنه پس نگرانی ، معنایی نداره وقتی به خدا اعتماد داریم آسوده بخواب.... ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
❤️ عشق خدا به دریا می‌ماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب بر می‌دارد. این که هر کسی چقدر آب بر می‌دارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله. 📕 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌