eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
9.3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال دوم مارو دنبال کنید🌹👇 @danestanizib ارتباط با مدیر 👇 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
هيچكس جز خودت . . . نمیتونه برات آرامش به ارمغان بياره🌞🧡 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
تو زندگیت فقط به دو نفر اعتماد کن: اونکه تو آیینه نگاه میکنیو میبینیش اونکه تو آسمون نگاه میکنیو نمیبینیش 👤حسین پناهی ‌ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🫧🍓 به خودت خیانت نکن! چرا باید هرشب با غصه و فکر یه نفر دیگه بخوابی؟  بخاطر کی و چی اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ باور کن اونی که دوستت داشته باشه ممکنه ناراحتت کنه ، ولی نمیزاره ناراحت بمونی! باور کن هرکسی لیاقت غم و ناراحتی تو رو نداره!  باور کن هرکسی لیاقت اشک‌های تو رو نداره! باور کن که نباید دوست داشتنت رو حیف و میل آدمای بی‌لیاقت کنی :) ❲⿻🌸🫧🍓꧇⎞ 𖧧 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یه واژه ی کوردی هست به نام «هاوژین» یعنی زندگی‌بخش،🙃 یعنی کسی که با اومدنش زندگی رو دوباره تازه میکنه، و چقدر قشنگه یکی بیاد که بدونی انقدر قراره زندگیت عوض بشه که بهش بگی هاوژینِ من...❤️😍 ‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️هرروز براي خودت براي دلت♥️ كاري بكن! اين حوالي بايد به دنبال حال خوش دويد💚 حال بد هركجا كه باشي كمين ميكند...☘️ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
اما شهریار به جای 'کارما' گفته : فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد، که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست. ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼👈ساده باش اما ساده قضاوت نکن نیمه ی پنهان آدم ها را 🌼👈ساده زندگی کن اما ساده عبور نکن از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی 🌼👈ساده لبخند بزن اما ساده نخند به کسی که عمق معنایش را نمی فهمی 🌼👈ساده بازگرد و به یاد داشته باش : هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد … ❤️گاهی خودت را زندگی کن ❤️ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨آرزو مـیڪـنـم 🍦✨نه حسرت ڪَذشته 🌸✨غمڪَینتون ڪنه 🍦✨و نه غم آینده نڪَرانتون 🌸✨در حال زندڪَی ڪنید 🍦✨و لـحـظـه هـاتـون 🌸✨پر از آرامش بـاشـه 🍦✨لحظه هاتون به کام 🌸✨عــصــر پاییزیتون 🍦✨پر از خاطره های به یاد موندنی 🌸✨عـصـرتـون فـرح بـخـش و 🍦✨دلــبــرانــه
🫧🍓 به خودت خیانت نکن! چرا باید هرشب با غصه و فکر یه نفر دیگه بخوابی؟  بخاطر کی و چی اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ باور کن اونی که دوستت داشته باشه ممکنه ناراحتت کنه ، ولی نمیزاره ناراحت بمونی! باور کن هرکسی لیاقت غم و ناراحتی تو رو نداره!  باور کن هرکسی لیاقت اشک‌های تو رو نداره! باور کن که نباید دوست داشتنت رو حیف و میل آدمای بی‌لیاقت کنی :) ❲⿻🌸🫧🍓꧇⎞ 𖧧 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
براى تو و خويش چشمانى آرزو ميكنم كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند گوشى،كه صداها و شناسه ها را در بيهوشى مان بشنود براى تو و خويش،روحى كه اين همه را در خود گيرد و بپذيرد و زبانى كه در صداقت خود ما را از خاموشى خويش بيرون كشد و بگذارد از آن چيزها كه در بندمان كشيده است سخن بگوييم... . ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🎨 زندگیست دیگر ... همیشه که همه ی رنگ هایش جور نیست، همه ی سازهایش کوک نیست، حواست_باشد به این روزهایی که دیگر بر نمی گردد ... به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند. به این سالها که به سرعتِ برق گذشتند... به جوانی که می رود، به میانسالی که می آید، حواست باشد به کوتاهی زندگي ! 👌🏻 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
آنچه در پی آن هستیم، تعادل است، ولی تعادل صرفاً به معنای مقدار مساوی از هر نیرو نیست، بلکه همچنین بدین معناست که وقتی مقادیر مساوی می شود، ترکیب جدید و متعادل؛ نیروی حرکت آنی را به دست می آورد و خود بخود شروع به حرکت می کند. ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
پروردگارا.... یاریم کن، تا قدر تک تک لحظات زندگی ام را بدانم تا افسوس دیروز مرا از تجربه امروز و دلهره فردا، مرا از اندیشیدن امروز باز ندارد. مهربانترینم! از تو میخواهم افسوس را از دلمان  پاک نمایی و عشق و امید  و مهربانی را در آن مهمان سازی. ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌟قهرمان بودن یعنی توانایی فراخواندن امید؛ آن هم در جایی که ذره‌ای امید وجود ندارد! .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌✍ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌸 انرژی مثبت تنها چیزییه که اگه با یکی دیگه تقسیمش کنین به جای اینکه نصف شه دو برابر میشه وجودتون همیشه پر از انرژی های مثبت ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
گاهی کودک باش ؛ جدی بودن را فراموش کن... کودکان آرامش بیشتری دارند. بزرگتر که میشوی زیباتر سخن میگویی ولی احساس و طراوتت را از دست میدهی! کودک بودن کوچک بودن نیست، لذت بردن‌ است! ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
💠من آموخته ام که مردم فراموش خواهند کرد شما چه گفتید، 🌱فراموش خواهند کرد چه کردید ... 🌿اما هرگز فراموش نمی‌کنند که چه حسی به آن‌ها منتقل کردید ... 👤مایا_آنجلو🍃🍃🌷🌷 ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
زندگی يعنی : يك سار پريد. از چه دلتنگ شدی ؟ دلخوشی ها كم نيست : مثلا اين خورشيد، كودك پس فردا، كفتر آن هفته. يك نفر ديشب مرد و هنوز، نان گندم خوب است. و هنوز ، آب می ريزد پايين، اسب ها می نوشند. قطره ها در جريان، برف بر دوش سكوت و زمان روی ستون فقرات گل ياس. ✍ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 از این به بعد سعی کن مثل همه همکلاسی هایت مودب و منظم باشی کیمیا لبخندی زد و گفت باشه خانم ممنون خداحافظ و سریع از دفتر خارج شد خانم مدیر خندید و گفت _مثل بچه هاست هر دفعه تو حیاط میبینمش یا در حال خنده و شوخی یا در حال بازی است زینب خانوم از مدیر تشکر کرد و کوثر رو بهونه کرد تا زودتر بیاد بیرون هیچکدوم از تعریف‌های خانم علیزاده تو ذهنش نمونده بود فقط جمله آخرش بود که مدام توی سرش اکو می شد _باید ببریدش روانشناس کیمیا رفت سر کلاس و همزمان زنگ خورد و بچه ها به کلاس آمدند دوستای کیمیا دورش کردند پریسا گفت ببینم کیمیا تو مدرسه چو افتاده به خاطر قضیه رویا نیومدی _ هر کی گفته غلط کرده چرا می خواهید قضیه رویا رو به من ربطش بدید و بعد خنده مستانه ای کرد و گفت _ البته از نفرین کیمیا بترسید تا به حال روز رویا نیفتید همه بچه ها قح قح خندیدند دوزنگ باقیمانده کیمیاا به قدری شلوغ کرد گفت و خندید که قضیه کتک خوردنش را به کل فراموش کرد چندین بار از معلم ریاض یکبار از معلم زمین شناسی تذکر گرفت که نظم کلاس رو به هم نریزه و ساکت باشه چند روز بعد رویا با دماغ گچ گرفته به مدرسه برگشت کیمیا تا اون روز فکر می‌کرد که شکستن دماغ رویا یک شوخی است ولی وقتی رویارو با او سر و وضع دید از کارش پشیمون شد واقعاً ناراحت شد ولی بعداً فکر کرد که نمیتونه بره بگه منو ببخش پس ترجیح داد ساکت بمونه یه روزی از روزها وقتی از مدرسه به خونه رسید دید یک ماشین خوشگل تمیز در خونشون پارک شده با احتیاط وارد حیاط شد حدسش درست بود مهمون ها برای آنها بودند از کفش پاشنه بلند و مردانه ای که دم در ورودی خونه بود مشخص بود اصلاً نمی تونست حدس بزنه کی میتونه باشه عمه ها که همشون پراید داشتن خاله که وانت داشتن عمو ها هم ماشینشون به این زیبایی و تمیزی نیست پس کی میتونست باشه
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 وارد خونه شد یک مرد میانسال و یک زن جوان نشسته بودن زهرا از لای در آشپزخانه به کیمیا اشاره کرد که به آشپزخونه بره کیمیا سلام داد و سریع رفت آشپزخونه خانم و آقا در حال پا شدن بودند خانوم گفت _پس زینب خانوم من منتظر هستم با حسن آقا صحبت کنین انشاالله دست این دوتا جوون رو بزاریم تو دست هم زینب خانوم که خوشحالی از صورت گل گرفش معلوم بود گفت _ میدونم جوابش همون هست که بهتون گفتم ولی خوب باشه چشم بهتون اطلاع میدم خانوم و آقا رفتن بعد از رفتنشون دخترا به سرعت خودشون رو به زینب خانوم رسوندن کیمیا/مامان خواستگار بودن کی بودن چقدر باکلاس بودن من نمیشناسمش اونا منو کجا دیدن مامان نگاه ناامیدانه‌ای به کیمیا کرد بعد نگاهی از سر شادی و افتخار به زهرا کرد که آروم و متین همراه کمی خجالت به مادرش نگاه میکرد _تو میشناسیشون؟؟ زهرا با کمی ترس همراه با خجالت گفت _ فقط یکی دو بار وقتی اومده بود دنبال هلیا دیدمش مامان به خدا من کاری نکردم کیمیا اصلا متوجه اوضاع نبود مامان دوباره رو به زهرا گفت _نمیدونستم هلیا برادر بزرگ هم داره _تازه سربازیش تموم شده _پس که اینطور تو ازش خوشت میاد ؟؟ زهرا سرشو پایین انداخت و گفت _ هر چی شما بگین و بعد سریع رفت اتاق خواب ادامه دارد .....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 کیمیا تازه متوجه اوضاع شد خاستگار بودند ولی خاستگار کیمیا بلکه برای خواهر کوچکترش زهرا اومده بودند هم خوشحال شد هم ناراحت با لودگی گفت _ اح بابا بگین دیگه پس واسه این فسقلی اومدن خاستگاری مبارک باشه بابا وقت ناهار مثل اکثر روزها کیمیا تندو سریع ناهار شو خورد و پا شد رفت تا بخوابه دیگه حسن آقا و زینب خانوم خسته شده بودن از بس گفته بودند آروم غذا بخور صبر کن همه غذاشونو تموم کنن و تو جمع کردن سفره و شستن ظرف ها به مادرت کمک کن زهرا مثل همیشه غذاشو همزمان با پدر و مادرش تموم کرد ظرفها رو جمع کرد برد آشپزخانه و تمام تنش گوش شد تا بشنوه مادرش راجب خاستگاری امروزش چی میخواد بگه زهرا خانوم که قلق حسن آقا کاملاً به دستش اومده پاشد رفت از آشپزخونه یه چایی خوشرنگ ریخت کوثر رو به زهرا سپرد و خودش چایی برای شوهرش برد جلوش گذاشت و گفت _ به نظر میاد خیلی خسته ای حسن آقا حسن آقا در حالی که دستشو مثل حالت ماساژ دادن پشت گردنش می کشید گفت _آره خیلی خستم این ماه درآمد اصلا خوب نبود _چایتو بخور یکم بخواب خدا کریم روزی رسان حسن آقا لبخندی زد به صورت خانومش نگاه کرد و گفت _ صورتت خوشحاله چیزی شده زینب ادامه دارد .....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 زینب خانوم خنده کوتاهی کرد و گفت _ میگم حسن آقا ما دیگه داریم پیر میشیم امروز برای زهرا خواستگار اومده بود حسن آقا با تعجب گفت _برای زهرا خواستگار اومده کی...؟؟؟ _اون دوستش هلیا بود چند سال باهم دوستن مثل اینکه یه داداش داره که الان سربازیش تموم کرده و پیش باباش تو مغازش اون کار میکنه خانواده خوبی هستند وضع مالی شون خوبه حسن آقا تو فکر رفت و بلافاصله گفت _نه نمیشه زینب خانوم میدونه چرا شوهرش مخالفه _این یک موقعیت خوب برای زهراست زهرا هم خودش راضیه _ولی اون خواهر بزرگتر داره و تا کیمیا ازدواج نکنه امکان نداره _میدونم منم بهشون گفتم . زهرا خواهر بزرگتر داره ولی اصرار داشتن منم گفتم بهت بگم اینم گفتنا یه شیرینی بخوریم و نامزد میمونن تا کیمیا هم تکلیفش معلوم بشه _ اگه نشد چی ؟؟؟ میخوان تاکی نامزد بمونن نه نمیشه بگو نیان _ میدونم دردت چیه ولی ... _ولی چی .... _این موقعیت خوبی برای زهراست خودشم راضیه _منم میدونم ولی خودت که می بینی همینجوریشم هیشکی کیمیا رو با اون اخلاق های خاص زهرماریش و قیافه اش نمیخواد زهرا بره که کسی نگاه شم نمیکنه کیمیا دراز کشید ولی هنوز نخوابیده بود دست خودش نیست سراسر گوش شده و حرف های تلخ بابا و مامانش رو داره میشنوه دلش گرفته به خودش و اون اخلاقیات زهرماری که باباش میگفت فکر میکنه مگه چه ایرادی داره آدم شاد باشه چه ایرادی داره رک باشه دلش رو با این حرفها میخواست آروم کنه ولی آروم نشد پاشد رفت جلوی آینه کمد ایستاد به خودش نگاه کرد از نظر خودش هم قیافه اش چنگی به دل نمیزنه یه بدن لاغر داره که همه لباسا براش گشاده یک صورت لاغر با دماغ گوشتی بزرگ پوستی که پر از جوش و اصلاً خوب نیست روزنه های باز پوستی داره و پر از مو ابروهای پیوندی هرچی سعی کرد تو خودش چیز دلچسبی پیدا کنه نتونست اون چشمای آبی به اون پوسته قرمز جوش جوشی اصلاً نمیومد زهرا اومد تو اتاق و سر جای همیشگیش پاهاش رو دراز کرد کیمیا از تو آیینه نامحسوس زهرا رو نگاه کرد برعکس کیمیا چشم های قهوه ای عسلی داره ابروهای مرتب که انگار اصلاح شده پوست سالم و براق و از همه مهم تر دماغ کوچیک که مناسب صورتشه از لحاظ بدن هم تو پرتر در کل بهتر از کیمیا است ولی کیمیا به قول خودش بیدی نیست که با این بادها بلرزد ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 وقتی دلش گرفت به تصویر خودش در آیینه نگاه کرد کیمیا هیچ کدوم از این ها برایش مهم نبود و با خودش گفت _ شوهر میخوای چیکار ولش کن بابا دو روز دنیا رو باید شاد بود پس بهتره فردا برم به مامانم بگم من مشکلی با این موضوع ندارم تازه اگه زهرا ازدواج کنه این اتاق برای خود خودم میشه خیلی هم عالی میشه آره فکر خوبیه بعد از ظهر حسن آقا دوباره به محل کارش رفت زینب خانوم چادر چاقچول کرد و کوثر به زهرا سپرد و گفت که به فکر شام باشه کیمیا پرید تو هال و گفت _مامان کجا میری _ میرم خونه خاله سوسن چطور مگه _برای چی میری مامان بزار منم بیام حوصله ام سر رفته زهرا گفت _مامان منم حوصلم سر رفته نمیشه منم بیام زهرا خانوم تا خواست حرفی بزنه کیمیا گفت _ تو برو شامتو بپز من با مامان و کوثر میرم زهرا با التماس مادرشو نگاه کرد و گفت _ مامان بیام _برید زود لباس بپوشید زهرا واسه پسرا یادداشت بزار که رفتیم خونه خاله زهرا در حالی که تند و تند لباس می پوشید گفت زنگ میزنن میفهمن کجاییم دیگه نامه نمیخواد مادر من زهرا و کیمیا هر دو آماده اومدن زهرا مرتب و شیک کیمیا مثل همیشه شلخته و بینظم زینب خانوم از تذکر دادن به کیمیا خسته شده بود سرشو به نشونه تاسف تکون داد و بعد همراه دخترا راه افتاد که به خونه خواهرش بره خونه خاله سوسن چند خیابون اونور تر بود نیازی به تاکسی گرفتن نبود و از کوچه پس کوچه ها می شد رفت تمام طول مسیر کوثر یا تو بغل مادرش بود یا زهرا و کیمیا همینجور سرش رو بالا گرفته بود و ساختمان ها رو نگاه میکرد بافت فرسوده ت مسیر به قدری داغون بود که با تعمیرات نمیشد درستش کرد و باید تخریب میشد کیمیا تو ذهنش داشت فکر می‌کرد اگر زلزله بیاد هیشکی از این جماعت زنده نمیمونه یه لحظه با برخورد چیزی متوقف شد مادرش عصبانی روبروش واستاده بود _ وااااا مامان حالت خوبه چرا داری برمیگردی مامان که میشد عصبانیت از تو چشماش دید با حرص گفت _ بگیر این بچه رو بغل کن تو که حتی زحمت نمیکشی مثل یه خانوم یک کیف بندازی رو دستت حداقل بیا بچه رو بغل کن مثل دیوانه ها در و دیوار مردم نگاه نکن کیمیا به ناچار کوثر رو بغل کرد و راه افتاد خوشبختانه نزدیک خونه خاله بودند _ بچه تو که راه رفتن بلدی به خودت زحمت بده راه بیا دیگه چرا مارو اذیت می کنی کوثر از قیافه چپندر قیچی کیمیا خوشش اومده بود و بلند بلند خندید _رو آب بخندی واسه چی میخندی میگم یکم راه بیا راه رفتن یادت میره ها _ کوثر دست های کوچولو و تپلش بالا آورد و از دماغ کیمیا گرفت _ نکن بچه من دوست ندارم کسی به دماغم دست بزنه زهرا که حرف های کیمیا با کوثر رو می شنید گفت _ نترس دماغت به قدری بزرگ و گوشتی است که هیچیش نمیشه و بعد خندید ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 _هه دیشب تو نمکدون خوابیدی بانمک اصلا به توچه که دماغم بزرگ یا کوچیک کوثر این بار لبهای کیمیا رو گرفت و کشید کیمیا عصبانی شد و از رو دست کوثر ضربه ای زد و گفت _ بچه چته چرا همش گیر دادی به صورت من مامان برگشت عقب از پشت دندان های قفل شده از عصبانیت گفت _ صداتو بیار پایین همسایه‌های خالتینا میشنوند _ مامان بگیرین بچتو زهرا کوثر را از بغل کیمیا گرفت و گفت _آبجی قشنگم بیا بغل من ببینم کوثر با خوشحالی بغل زهرا رفت مامان زنگ در خواهرش رو زد و خیلی زود بهرام پسر سوسن خانوم در رو باز کرد _ به خاله خانوم خوش اومدی زهرا معذب احوالپرسی کرد و داخل رفت ولی کیمیا بیخیال رفت و گفت _ بهرام چطوری تقریباً همه تو فامیل اخلاق کیمیا رو بلدن بهرام درحالی که چشمش به زهرا بود گفت ممنون دختر خاله خاله سوسن با دیدن خواهر و خواهرزاده هاش خوشحال به استقبال اومد کیمیا لب حوض مربعی شکل و رنگ و رو رفته حیاط خاله نشسته بود و حوض را نگاه می کرد خاله سوسن با عشق زهرا و کوثر رو بغل کرد و گفت _ قربونتون بشم من خوش اومدین و از دور گفت کیمیا تو چطوری کیمیا در حالی که دستاشو تو آب سرد حوض می‌کرد گفت _ ممنوع خاله شما خوبی خاله سوسن دوتا دختر و یک پسر داشت دخترا شبنم و شهره با دیدن دختر خاله هاشون اومدن حیاط شبنم دختر بزرگه بود و یک سال از کیمیا کوچکتر بود شهره دو سال از کیمیا کوچکتر بود شبنم با کیمیا راحت بود و شهره با زهرا کیمیا داشت هنوزم بهرام رو نگاه میکرد که زل زده بود به زهرا و قصد کوتاه آمدن هم نداشت عصبی شد و گفت _ پسرخاله حالت خوبه خواهرم آب شد بس که نگاهش کردی بهرام از این حرف نا به هنگام کیمیا عصبی شد نزدیک کیمیا اومد و آروم گفت _ به توچه فضول تو چی میگی این وسط شبنم که شاهد این بحث بود گفت کیمیا دخالت نکن بعضی ها گلوشون گیره مامان و خاله سوسن همچنان که به سمت خونه میرفتن صحبت میکردن و حواسشون نبود کیمیا ناباورانه نگاهی به شبنم کرد پا شد لبه حوض واستادم و گفت _ بعضی‌ها غلط اضافه کردن خاست برگرده سمت مامانش که بهرام با نوک انگشت اشارش درست وسط سینه کیمیا زد و هولش داد و چون کیمیا لبه حوض بود..... ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 تعادلش رو از دست داد و وسط حوض پرت شد بهرام لبخند مستانه‌ای زد گفت _ خاله دخترت مواد چی میزنه ساقیش کیه سر زمستون هوس آب تنی میکنه کیمیا که شوکه شده بود از طرفی هم راه گلوش رو بسته بود به مادرش زل زد و زینب خانوم در حالی که روی صورتش میزد و قرمز شده بود سمت حوض اومد شبنم آروم طوریکه خاله‌اش نشنوه گفت _ بهرام با بد کسی در افتادی ببین کیمیا چه کارت میکنه بهرام آروم گفت _ زهرا رو عشق است اینو بیخیال زینب خانوم در حالی که خودش و کیمیا رو فحش میداد و ناله نفرین می کرد دست کیمیا رو گرفت خاله سوسن بدو خودش رسوند و گفت _ خاله چته مگه بچه ای حواست کجاست بدو برو تو اتاق خواب لباساتو در بیار شبنم حوله و لباس ببر براش الان از سرما می چایه زینب خانوم داشت خودخوری می‌کرد که سوسن گفت _نکن خواهر من چرا اینجوری می کنی چیزی نشده که حواسش نبوده افتاده توی آب دیگه کیمیا در حالی که از سرما دندان هایش به هم میخورد نگاهی به بهرام کرد و با همان بغض سمت اتاق خواب رفت و پشت سرش حرص خوردن های مامانشو می شنید در و بست و کنار بخاری نشست شبنم و زهرا وارد اتاق شدن شبنم حوله را سمت کیمیا گرفت و گفت _ بیا زود لباساتو در بیار خودتو خشک کن من میرم لباس بیارم برات کیمیا اول پرده ها رو چک کرد که کاملاً کشیده شده باشند بعد نگاه عصبی به زهرا کرد و گفت _برو بیرون زهرا آروم گفت _ باشه میرم مگه من هولت دادم خودت افتادی دیگه این حرفو زد و بیرون رفت کیمیا لباس هاشو در آورد و تن پوش حوله ای شبنم رو پوشید خیلی سردش بود شبنم وارد اتاق شد و گفت _من دیدم بهرام هول داد نگران نباش به مامانم میگم بهرام دلش پیش زهرا گیر افتاده احتمالا همین روزاست به خواستگاری بیاییم ادامه دارد ....