🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_12
#سرنوشت_من🌱
یک پتو برداشت و گوشه ی اتاق خواب دراز کشید
خوابش میومد ولی تو ذهن ناخودآگاهش داشت به کار امروزش با رویا فکر می کرد
کمی حالت خواب آلودگی داشت
با این حال صدای زهرا رو میشنید
_مامان دیدی کیمیا غذاشو خورد منتظر نشد شماها بخورین سفره رو جمع کنه
انگار اینجا هتل
مامان/ ولش کن پاشو کمک کن زودتر ظرفارو بشورم
امروز باید برم خونه خالت
برای جهیزیه دختر خالت کمکش کنم
لحاف بدوزه
زهرا با حالت نزاری علی رغم میل باطنی پا شد و به مادرش کمک کرد
بابا برای کمک به مادر کوثر رو روی پاش گذاشت روش پتو کشید و گفت
_دختر بابا یکم بخوابه سرحال بشه
کیمیا با خودش فکر میکنه زهرا چه علاقهای داره اونو خراب کنه
بعد چرخید و با صدای آروم به خودش گفت
ولش کن مهم نیست
بالاخره بعد یکی دو ساعت از خواب دل کند کش و قوسی به بدنش داد با دهن باز داشت خمیازه می کشید که با چشمهای های برزخی باباش رو به رو شد
خمیازه رو نصفه نیمه ول کرد
از تعجب چشاش باز مانده و سرشو چرخوند
با دیدن زهرا و مامان و حتی کوثر کوچولو که همگی بهش زل زده بودن از جا پرید و با تعجب گفت
_ چی شده
بابا قدمی جلو گذاشت و گفت
_ تو بگو چی شده
کیمیا گفت
_ من خواب بودم به خدا
مامان جلو اومد موهای شلخته کیمیا رو گرفت کشید و گفت
_ کاش من بمیرم از دست تو راحت بشم
کیمیا داد کشید
_وای مامان چرا موهامو میکشی
مامان
چرا اینجوری می کنی
_ خوب کاری می کنم ذلیل مرده
بابا عصبانی گفت
_ تو دوستتو هول دادی افتاده دماغش شکسته؟،
تازه مشخص شد که ماجرا از چه قراره
حسن آقا جلو اومد
زینب خانوم فهمید که اوضاع خرابه و گفت
_ حسن آقا شما برو بیرون من باهاش صحبت می کنم
میدونم با این ور پریده چیکار کنم
کیمیا میدونست هوا پسه ترجیح داد با مامانش تسویه حساب کنه تا با باباش
حسن آقا عصبانی گفت
_ نه زینب دیگه حوصلمو سر برده دیگه
نمیتونم این دختر رو تحمل کنم
این دختر هنوزم فکر میکنه بچه است
باید یادآوری کنیم بزرگ شده
و باد با صدای بلند تری گفت
_برین بیرون همگی
زهرا که ترسیده بود دست کوثر را گرفت و رفت
زینب خانوم خواست دوباره حرفی بزنه ولی از دودی که از کله حسن آقا بلند میشد و نشان از عصبانیت بیش از حدش داشت باعث شد که ساکت بشه
کیمیا ترسیده یک قدم عقب رفت و بریده بریده گفت
_ بابا به خدا اشتباه می کنی خانوم خودش دید که اون خودش افتاد به من چه مربوطه
_ خانوادهاش می خوان برن شکایت کنن
دماغش به بدترین صورت شکسته
میدونی اگه شکایت کنند چی میشه
من دوساعت تمام دارم اصرارشون می کنم التماس می کنم که شکایت نکنن
کیمیا از شنیدن این حرف از این که باعث شده باباش پیش خونواده رویا کوچیک بشه به خاطر شکایت نکردن التماسش میکنه عصبی شد و با صدای بلند گفت...
#پارت_13
#سرنوشت_من 🌱
واسه چی التماس کردی
بزار شکایت کنن
وقتی من کاری نکردم هیچ غلطی نمی تونن بکنن
حتی خانم شاهده
اولین کشیده به صورت کیمیا خورد
صورتش سوخت
دستشو گذاشت رو صورتش
اشکاش جاری شده بود
_ بابا بابا
_بابا و درد بابا زهرمار چقدر به خاطر تو خجالت بکشم
دومین کشیده به صورتش خورد و پشت سر هم ضربه های بابا بود که میومد
حسن آقا خودشم ناراحت کیمیا رو میزنه ولی نمیدونه عصبانیتش رو چه جوری خالی کنه
چه جوری به کیمیا حالی کنه که هیچ کدوم از رفتاراش مورد پسند خانوادش نیست
کیمیا با صدای آروم آروم گریه میکنه
حسن آقا اتاق رو ترک کرد و با صدای بلند گفت دیگه حق نداری مدرسه بری
دو روزم غذا نمیخوری تا بفهمی دنیا دست کیه
واسه من لات چاله میدون شدی
کیمیا دردش نیومده ولی حرفهای بابا مثل خنجر به قلبش نشسته
دو ساعت گذشته و هیچ کسی اتاق نیومده
صدای خنده رضا و حسین میاد که از سرکار برگشتن
مامان از پسراش به خوبی استقبال میکنه
_ پسرا یه چیزی بیارم بخورین تا شام خیلی مونده
رضا _نه من میل ندارم با دوستام رفتیم فست فود
مامان_ چند بار گفتم از حله حوله های بیرون نخورین مریض میشین
زهرا با احتیاط اومد تو اتاق
کیمیا زل زده و گلهای کنار پنجره اتاق رو نگاه میکنه
زهرا داره لباس های کمد این ور و اون ور میکنه
مشخص که بیخودی داره وقت تلف می کند دنبال بهانه است تا با کیمیا صحبت کنه
کیمیا _چته دنبال چی میگردی وقتتو اینجا هدر نکن برو به خودشیرینی برس برو
_ مثل اینکه تو از من طلبکاری
_ نه طلبکار نیستم دارم بهت پیشنهاد میدم بری به شغل شریف خودشیرینیت برسی
ادامه دارد .....