🍃🍃🍃🍃🍃💕💕
#پارت_17
#سرنوشت_من🌱
حسن آقا از طرفی دلش نمیخواد تو این زمان خاص که امتحانات ترم هستش
مانع رفتن کیمیا به مدرسه بشه
از طرفی هم می خواست کیمیا رو تنبیه کنه
_ لازم نکرده اگه تو هول ندادی چرا اومدن سراغ تو
حتماً که چیزی بوده
_بابا خواهش می کنم میگم بریم از خانم زبانمون بپرس
زینب خانوم که داشت به کوثر صبحانه میداد و میدونست حسن آقا هم راضی نیست کیمیا ترک تحصیل کنه گفت
_حسن آقا اجازه بده من میبرمش مدرسه ببینم معلمش چی میگه
حسن آقا که میدونه زینب خانوم چرا داره این حرفارو میزنه خواست کمی پافشاری کنه
گفت_
_ نه خانم زحمت نکش هرکسی لیاقت رفتن به مدرسه رو نداره بزار بمونه توی خونه
ما اصراری نداریم
زینب خانوم ساکت شد و دیگه کسی جرات حرف زدن نداشت
صبحانه که تموم شد پسرا رفتن اتاقشون
کوثر تلویزیون باز کرده بود و داشت کارتون نگاه میکرد
حسن آقا اخمو منتظر چایی بعد از صبحانه بود
کیمیا سفرو جمع کرد
و رفت آشپزخانه
مامان چایی ریخت تو فنجون کوچیکه مخصوص حسن آقا و رو به کیمیا گفت
_میرم با بابات صحبت کنم
نیای جلو چشمم رژه بری
باز اعصابش به هم میریزه
کیمیا خوشحال شد با دستش بوسی پرت کرد سمت مامانش چشمکی زد و گفت
_ فدایی داری ننه
زینب خانوم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت
_ کمی آدم باش این چه جور صحبت کردن
آخه دختر مثلاً امسال سال آخر دبیرستانی
و چایی رو برداشت و به سمت هال رفت
کیمیا خندان از لای در نگاه میکرد
زینب خانوم چای برداشت رفت و آروم آروم داشت با حسن آقا صحبت میکرد
هر چی کیمیا سعی میکرد بشنوه چی میگن نمیتونس چیزی بشنوه
چند دقیقه بعد حسن آقا شال و کلاه کرد و راهی مغازه شد
زینب خانم خودشو به آشپزخانه رسوند گفت
_ زود آماده شو بریم تا رضا و حسین خونه هستند کوثر نگه میدارند
بریم مدرسه من برگردم
کیمیا سریع رفت تو اتاقش کتاباش جمع کرد که طبق معمول جوراباشو پیدا نکرده