May 11
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت1
#سرنوشت_من 🌱
کیمیا سوم دبیرستان است
ولی روحیاتش هنوز هم مثل بچه هاس
زود عصبانی میشه زود هیجانی میشه و زود تصمیم میگیره و خیلی زود هم پشیمون میشه از قیافش بگم یه دختر با پوستی که روزنه های باز و جوش های فراوانی داره
دماغش گوشتی چشمای کشیده به رنگ آبی داره لب پایینش گوشتی لبه بالاش نازکه برای همین هم آدم فکر میکنه همیشه اخم کرده ابروهای پر و نامنظمی داره با پیوندی زیاد کیمیا وقتی جلوی آیینه میره همیشه خودش بدون اون پیوندی ها میبینه
دوست داره دانشگاه که بره صددرصد اصلاحشون کنه ولی خانواده و فامیلش کلا آدم های بسته هستندکه این جور چیز ها رو برای دختر خانم ها بد میدونن درهرحال زیادم مهم نیست برای کیمیا بازی و خوشگذرانی مهمترین چیز در زندگی هستش
#ادامه_پارتیک
#سرنوشت_من
مامان با صدای آروم کیمیا رو صدا زد
کیمیا کیمیا پاشو ساعت رو نگاه کن داره دیر میشه کیمیا کش و قوسی به بدنش داد و برعکس همه اهل خانواده که از خواب پا شدنی حوصله هیچی ندارن کیمیا همیشه سرحال و پر انرژی از خواب بیدار می شه چون اصلاً شخصیت شاد و شنگولی هستش کیمیا پاشو دیگه باشه ماما بیدارم مادر کیمیا زینب خانوم یه آدم خیلی ساده و مهربون هستش کیمیایی یه خواهر داره که از خودش چهار سال کوچک تره و یک خواهر دیگه که هنوز بچه است و حدود چهار سالشه کیمیا دو برادر بزرگتر از خودش هم داره که هر دو پشت کنکوری هستند مادر کیمیا هر روز صبح پا میشه برای کوثر خواهر کوچکترشون شیرگرم میکنه چون کوثر عادت داره یه لیوان شیر خوابیدنی بخوره به یک لیوان شیر هم صبح زود ناشتا برای همین هم هست که بچه سفید و تپولی هستش که آدم وقتی میبینه دلش میخواد از لپای بزرگ سفیدش یه بوس بزرگ آبدار برداره کیمیا پا شد و طبق معمول یادش نمیاد جوراباشو آخرین بار کجا در آورده خدای من... من نمیفهمم چرا اهالی این خونه یاد نمیگیرن به چیزهایی که مال اونا نیست دست بزنن
واسه چی دست میزنی آخه من دوست دارم جورابم وسط اتاقم باشه
چرا جابجاش میکنین که من الان ویلون و سیلون یه جوراب بد بو باشم همش تقصیر این زهراست حسن آقا پدر کیمیا مغازه تعویض روغنی داره از صبح تا شب توی روغن گازوئیل و اینجور چیزها ست و شب خسته و معمولاً بد اخلاق به خونه برمیگرده با این حال راضی هستش و خداروشکر میکنه که نون حلال برای خانوادهاش در میاره کیمیا دو برادر داره به اسم های رضا و حسین حسین بزرگترین برادر و رضا از حسین کوچک تر هستش
البته به فاصله یک سال هر دو پشت کنکوری هستند
🍃🌸🍃🍃🍃🍃
#پارت_2
#سرنوشت_من
کیمیا همچنان به دنبال جوراب هستش و قبول نداره این همه
دردسر به خاطرش شلختگی خودشه
پاش گیر کرد به پای خواهرش زهرا که خواب بود
خاست بیفته دستشو جلو آورد که مثلاً تکیه گاه کنه نیافته و لی با کف هر دستش محکم افتاد روی شکم خواهرش زهرا
زهرا که خواب بود با احساس یک جسم سنگین
روی شکمش که هم دردش اومده بود و هم وحشت کرده بودند محکم و با صدای بلند جیغ کشید
حالا زهرا هی جیغ میکشه دست و پا میزنه
کیمیا هم دستشو گذاشته رودهن خواهرش که
مثلاً نزاره با جیغاش کسی رو بیدار کنه😂
حسن آقا وحشت زده از خواب بیدار شد و خودشو به اتاق دخترا رسوند کوثر کوچولو از خواب بیدار شد وحشت زده به گریه افتاد و بدتر از همه زهرا بود که فقط جیغ میکشید
رضا با عصبانیت پتو رو روی سرش کشید و گفت
اح بابا خفه شید دیگه میخوایم بخوابیم سر صبحی چه مرگ تونه
ولی حسین خودشوبه اتاق خواهرش رسوند
کیمیا با موهای شلخته وزوزی روی زهرا افتاده بود و دستشو محکم رودهن زهرا گذاشته بود
زهرا همش دست و پا میزد و سعی میکرد دست کیمیا را از روی دهنش برداره
خلاصه که اوضاع بود
زینب خانم کمیارو بلند کرد
کیمیا با عصبانیت گفت
چته وحشی
چرا انقدر داد میزنی
زهرا با گریه رو به باباش گفت
بابا کیمیا مثل دیوونه ها رو شکمم شیرجه رفت من ترسیدم🕊
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت3
#سرنوشت_من🌱
زینب خانوم_ذلیل مرده چته باز تو بیدار شدی
سر صبحی
چرا لباس نپوشیدی بری راحت بشیم
حسن آقا جلو اومد و علی رغم میلش یک کشیده به صورت کیمیا زد و گفت
_ با اون هیکلت افتادی روی شکم بچه
تازه پررو پررو طلبکارم هستی
وحشی تویی نه این
کیمیا که از این حرکت باباش دلش گرفته بود ولی به روی مبارک خودش نیاورد و گفت
_ وحشی اینه که مثل حیوانات فقط جیغ میکشه
چیکار کنم پام گیر کرد به پتوش افتادم روش دیگه
حسین در حمایت از زهرا گفت
_ اصلاً تو چرا نرفتی مدرسه
کیمیا با عصبانیت گفت
_ جورابم نیست چرا به جورابای من دست میزنید
دیروز همینجا از پام در آوردم
زینب خانوم_بوی گند جورابت کل اتاق رو گرفته بود شستمش انداختن رو طناب حیاط
کیمیا عصبی گفت
_به وسایل آدم بی اجازه دست میزنید تازه فحشم میدین
دو ساعت دارم دنبال جوراب میگردم
حسن آقا در حالی که میرفت تا دوباره بخوابه گفت
_ خدایا از دست این دختره سفیه چندش کمی به من آرامش بده
خسته شدم دیگه
زینب خانوم در حالیکه کوثر را که داشت ریزریز گریه میکرد بغل می کرد گفت
_ لباساتو بپوش برو آخرش باید سبک سریات هممون دق میدی
زهرا در حالی که شکمش ماساژ میداد پتو رو روی سرش کشید و گفت
_خجالتم نمیکشه دماغ گنده زشت
حسین آروم بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد و به اتاق مشترکش با رضا رفت
کیمیا عصبانی و دل شکسته لباس هاش رو پوشید ولی به روی خودش نمیاره که چقدر دل شکسته
همینجوری عصبی و بدون صبحانه راهی مدرسه شد...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت4
#سرنوشت_من🌱
خونه حسن آقا دو تا اتاق خواب داره و یه هال که دو تا فرش ۱۲ متری جا میشه
با پنجره هایی که رو حیاط باز میشن
آشپزخانه با کابینت های قدیمی به رنگ سبز و کاشی های ریز ریز گل صورتی داره
یک حیاط کوچکم دارند
کاملاً نوستالژیک و از خونه های قدیمی هستش
هر دوتا دخترا از وضع زندگیشون ناراضی اند ولی زینب خانوم میگه خوداتون شکر کنین که تو این وضعیت جامعه این خونه رو داریم
خیلیا تو حسرت همین هستن
کیمیا تو راه مدرسه دختر دایی اش را دید
_ سلام لاله
_ سلام کیمیا خوبی
زبان رو خوندی؟؟
_ نه وقت نکردم
_مگه چیکار میکردی
کیمیا خنده بلندی کرد و گفت
_خوابیدم دیگه
لاله با تعجب گفت
_ یعنی هیچ کدوم از درساتو نخوندی
_ نه والا بعد از ظهر که نشستم پای تلویزیون
شبم دیدم خوابم میاد خوابیدم دیگه
_خسته نباشید
_خسته نیستم که
ولش کن بابا کی حوصله داره بشینه عوامر این معلم ها رو اجرا کنه
هر کدوم یه سازی میزنن
با لودگی و خنده های بی جهت کیمیا راه مدرسه کوتاه تر شد
چون مدرسه زیاد دور نبود
حسن آقا و زینب خانوم برای هیچ کدوم از بچه ها سرویس نگرفته بودن
مدرسه که رسیدن با اضافه شدن پریسا لیلا و ندا و دیگر دوستان که همگی به اصطلاح از تنبل های کلاس بودن خوشی و خنده های کیمیا شروع شد
این اکیپ همیشه در حال لودگی و خنده بودن
زرنگ ترینشون همین کیمیا خانم ما بود
کیمیا به زبان علاقه داره
برای همین هم خیلی راحت همون سر کلاس درس رو یاد میگیره
گاهی برای خاطر دلش نه به خاطر معلم ها و نمره زبان میخونه
در کل دختر باهوشی هستش ولی شیطنت هاش از اون یک شخصیتی ساخته که خانوادهاش از دستش راضی نیستند
ولی بین دوست داشت ارادت زیادی داره
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
#پارت5
کیمیا کنار رعنا و پریسا و همچنین لاله دختر دایی اش توی یک ردیف میشینه
مامان لاله بارها اومده مدرسه تا به قول خودش لاله را از این ردیف بی انضباط های کلاس بکشه بیرون
ولی چون قدش بلنده موفق نشده و مثل کیمیا یک ردیف مونده به آخر میشینه
کلاسشون پرجمعیت و چهل تا دانش آموز داره
معلم فیزیک وارد کلاس شد
کیمیا آخرین بیسکویت رو توی دهنش گذاشت و این کار از چشم معلم فیزیک پنهان نمود
_ خانم دادگر میتونی ادامه خوراکی هارو تو زنگ بعدی بخوری
اینجوری که با عجله بیسکویت دهنت گذاشتی دخترم میترسم خفه بشیا
همه کلاس خندیدند
رویا دانش آموز با انضباط و درس خون کلاس که با وجود قد بلندش ردیف اول میشینه با خنده و طعنه گفت
_ نه خانوم نگران نباش بادمجون بم آفت نداره که
باز هم دوباره همه کلاس ترکید
کیمیا بیسکویت تو گلوش که مثل خنجر از گلوش پایین میرفت قورت داد
ناراحتیش رو به روی خودش نیاورد و باز هم با لودگی گفت
_نه خانوم نگران نباشید من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم
سارا دوست رویا بلند و محکم گفت
_خانوم منظورش اینه که سگ جوون تر از این حرفهاست که با یک بیسکویت خفه بشه
دوباره همه بچهها خندیدن
معلم بعد از این که خندش تموم شد گفت
_ صفحه ۴۰ کتاب رو باز کنید
قانون سوم نیوتن
کیمیا تو اعماق قلبش حس ناراحتی داره ولی هیچ وقت ناراحتیش رو به روش نمیآره
دوست داره خودش باشه
دوست داره کارایی بکنه که خودش دوست داره نه اینکه کارهایی بکنه که دیگران خوششون میاد تا تحسینش کنن
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_6
#سرنوشت_من🌱
زنگ فیزیک تموم شد
طبق معمول توی زنگ تفریح تنبلای کلاس رفتن پی بازی گوشیشون
و زرنگا و متوسط ها مشغول دوره کردن درس زبان بودن
چون اکثراً توی زبان مشکل داشتند
کیمیا تو کلاس مونده بود
و سرشو روی صندلیش گذاشته بود
دید که حوصلش نمیکشه خرخون های کلاس ببینه پاشد رفت حیاط تا هوایی بخوره
رفت تا از آبخوری آب بخوره
ساناز یکی از دخترای خوشگل مدرسه اومد آب بخوره
لیوانی از جیبش درآورد
اول لیوان آب کشید و پر آب کرد و خورد
کیمیا تو ذهنش بهش دهن کجی کرد و گفت
وقتی خدا بهت دوتا دست داده واسه چی خودتو زحمت میدی لیوان میاری
که چی بشه
که بگی آره ما لیوان داریم
همچنانکه قدم زنان رفت پیش همکلاسی ها
و در واقع هم ردیفی هاش
اونا رو دید که هر کدوم یک پفک به دست در حال خنده هستند
اولش صدایی درونش گفت نرو واسه چی میری
و بعد طبق معمول خودشو به سرتقی زد و رفت تو جمع اونا
اونام رفیق های به قول کیمیا بامرامی بودند از پفک هاشون تعارف کردند
کیمیا از هرکدوم دو سه تا بر می داشت
یکی گفت دوست داشتم پاشم یه بلایی سر اون رویای خرخون دربیارم
دختری خودشیرین
اون یکی گفت آره والا خون خونمو داست میخورد
کیمیا تو چه جوری ساکت موندی
با این همه متلک
هرکدوم چیزی گفتند
کیمیا حس کرد از خواب بیدار شده
با خودش فکر کرد چرا حرفی نزدم
آخه چه جوری غیرتم قبول کرد
تصمیم گرفت انتقام بگیره و از آنجا که آدم عجولی هستش و بی فکر و بی نقشه کارهاشو پیش میبره همین جوری رفت سر کلاس
رویا کتاب به دست قدم زنان داشت مطالعه میکرد
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_8
#سرنوشت_من🌱
خانم علیزاده تحسینش کرد و گفت
_ آفرین
دوباره سوال بعدی رو پرسید
لاله این بار با کلی منو من و وقت تلف کردن جواب داد
رویا سریع جواب داد
و کیمیا سوال بعدی رو به راحتی جواب داد
این بار خانم علیزاده به انگلیسی توضیحاتی راجع به واژه ای گفت و بعد ازشون خواست تا واژه مورد نظر رو روی تخته بنویسند
لاله که آن متوجه نشده بود خانوم چی میگه
رویا به اشتباه جواب دیگری نوشت
ولی کیمیا ماژیک برداشت و خیلی ریلکس روی وایت برد واژه مورد نظر رو نوشت
خانم علیزاده براش دست زد
رویا از ناراحتی و حرص زیاد آروم طوری که فقط کیمیا بشنوه گفت
_ تو هنوزم همون احمق هستی
فکر نکن چون شانس آوردی جواب دادی خیلی زرنگی
کیمیا ناراحت شد ولی لبخند زد
خانم علیزاده گفت بفرمایید
سر جا هاتون بشینید
لاله اول از همه رفت و نفس عمیقی کشید
پشت سرش اول کیمیا و بعد رویا
یک لحظه فکری به ذهن کیمیا رسید
به بهانه سوال پرسیدن از خانم برگشت و همزمان پاشو سرراه پای رویا قرارداد
رویا که خاست سمت صندلیش بره پاش گیر کرد به پای کیمیا و با صورت روی زمین افتاد
کیمیا با بیخیالی گفت
_ وای عزیزم مگه کوری
رویا با جیغ بلند گریه کرد و کیمیا الکی نوازش کرد
بچه ها دورش کردن
خانم علیزاده با عجله خودشو به رویا رسوند گفت
_ دختر آخه حواست کجاست
کیمیا از اینکه انتقامش رو گرفته بود
خوشحال بود
یکی از بچه ها داد کشید
_ وای خانوم دماغش خون میاد
خانم علیزاده گفت برید کنار ببینم
رویا در حالی که مانتوش از خون دماغش کثیف شده بود با گریه نگاهش کرد
خانم علیزاده کمک کرد رویا رو به دفتر بردند
کیمیا پیش دوستاس رفت و در حالی که از روی صندلیش سر میخورد و لم میداد گفت
_ دختره خرخون فکر میکنه هرکی خرخونی میکنه بلده جواب بده
من اگه اندازه اون درس بخونم وزیر میشم
بهتون قول میدم
و همه دوستاس زدن زیر خنده
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_9
#سرنوشت_من🌱
یکی از بچه ها گفت
_ آفرین خوب حالشو گرفتی
اون یکی گفت
_بچه ها فکر کنم دماغش شکست نره شکایت کنه
از شنیدن اسم شکایت ترس به دل کیمیا افتاد
ولی باز دوباره بیخیال شد و گفت
_ شکایت چی میخواست چشماشو باز کنه جلو پاشو ببینه
مگه من حولش دادم
دوباره دوستاس تحسینش کردند و از اینکه هم حال رویا رو گرفته بود و هم زنگ حوصله بر زبان انگلیسی از دست رفته بود ازش تشکر کردند
کیمیا از خودش راضیه ولی ته دلش میترسه
رویا رو بردن درمانگاه و زنگ بعدی هم حول حواشی زمین خوردن رویا گذشت
هر کی یه چیزی می گفت
خانم مدیر کیمیا رو به دفتر صدا زد
کیمیا در حالی که مقنعه ی کج و کوله روی سرش داره وارد دفتر شد
خانم مدیر عینکش جابجا کرد
نگاهی به سرتا پای کیمیا کرد سرش رو به نشونه تاسف تکان داد و گفت
_تو دیگه بچه نیستی کیمیا دادگر
این چه ریخت و قیافه ای بچه
کیمیا خندید و گفت
خوبه خودتون همین الان گفتین بچه
_این بچه با اون بچه فرق میکنه کیمیا
کیمیا سرخوش بلند خندید
_ نخند واسه چی رویارو هول دادی
خانوم خانم علیزاده دید من هولش ندادم
_ دادگر من میشناسمت تو یه کاری کردی اینو بدون اگه دماغش شکسته باشه که شکسته مادرش دست بردار نیستا
_خانوم تقصیر من چیه دختره از بس سرش تو کتاب کور شده جلوی پاش رو نمیبینه
_با ادب باش دادگر این چه طرز صحبت کردن
کیمیا عصبانی شد و گفت
_ من هولش ندادم خانم علیزاده شاهده
خانم شما یه چیزی بگو
_ برو سر کلاست بیرون
کیمیا عصبی بیرون اومدبعد رفتن اون
خانم علیزاده گفت
_خیلی بچه تخس و پررویی و البته سرخوش و سبک سری هستش
ولی انصافاً زبانش خوبه
این اگه ترشی نخوره یه چیزی میشه
خانم مدیر گفت
آره مشخص که آی کیوش بالاست اگه این شیطنت هاش رو بزاره کنار
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_7
#سرنوشت_من🌱
در همین حال زنگ تفریح خورده شد
کیمیا تو دلش گفت
_مطمئن باش جوابتو میدم دختری خر خون نفهم
معلم زبان از اون معلم هایی بود که تا زنگ میخورد سریع سر کلاس میومد
همه به احترام معلم جوانشون پا شدند
خانم علیزاده که یک دختر جوان بود و نوک زبانی صحبت می کرد تا دفترش باز کرد گفت
_ کیمیا دادگر
لاله مینوی
رویا عقابی
بیاین پایه تخته
لاله ناراحت و ترسان پاشد
رویا با لبخند گشاد و کیمیا مثل همیشه بیخیال رفتن پای تخته
همه توی یه صف واستادن امروز از اون روزایی بود که معلم زبان خانم علیزاده اعصاب نداشت
شروع کرد به سوال پرسیدن به زبان انگلیسی
لاله که از استرس زبونش بند اومده بود
رویا از خودش مطمئن بود و با غرور واستاده بود
کیمیا ولی فکرش درگیر این بود که چه جوری متلک های رویا رو جبران کنه
اولین سوال به زبان انگلیسی پرسیده شد
لاله نتونست جواب بده و گفت خانم اجازه بدین الان یادم میاد
رویا هی پشت سر هم می گفت
_ خانم من بگم خانومم بگم
خانم علیزاده نگاه عصبی به لاله کرد و گفت
_ خانم مینوی یک هفته وقت داشتی اینا رو یاد بگیری
رویا تو بگو
رویا شروع کرد به گفتن جواب و با لبخند دندون نمایی دوستاشو که ردیف اول نشسته بودن نگاه کرد
نوبت سوال کیمیا رسید
خانم علیزاده_کیمیا تو جواب بده
سوال پرسید و کیمیا بیخیال جوابشو داد
نه ترسی داشت نه خوشحال بود
فقط و فقط به انتقام از رویا فکر میکرد
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_10
#سرنوشت_من🌱
خانم علیزاده گفت
_ جالبه اصلاً درس دادنی درسو گوش نمیده همش یا داره ووول میخوره سرجاش یا میخنده
ولی هر موقع سوال کنی راحت جواب میده
امروز یه سوال سخت ازشون پرسیدم یه جوری راحت جواب داد انگار زبان انگلیسی زبان مادریش هست
کیمیا با این که ترسیده ولی سرخوش به کلاس رفت
از این می ترسید که سیلی صبح پدرش باز هم تکرار بشه
بالاخره زنگ خورده شد و بچه ها راهی خونه شدن
خیلی گرسنه بود و عجله داره به خونه برسه
برای همین یادش رفته که بزرگ شده
یادش رفته دختر هستش
بدو بدو و بپر بپر کنان محله هارو یکی در میون رفت تا به خونه برسه
از دم در حیاط مقنعه شو در آورد و با صدای بلند مامانشو صدا کرد
_ مامان مامان
ناهار چی داریم
_ واسه چی داد میزنی کیمیا یکم خجالت بکش
تو دیگه بزرگ شدی
همه همسایه ها فهمیدند تو از مدرسه اومدی
کیمیا با چشماش بالا رو نگاه کرد
مامان راست میگفت
رقیه خانوم همسایه سمت راستی و سکینه خانوم همسایه سمت چپی از پنجره مشرف به حیاط اونارو نگاهشون می کرد
کیمیا داره با خودش فکر میکنه
اونی که باید خجالت بکشه همسایه ها هستند که توی حیاط خونه ما رو نگاه میکنند
من تو حیاط خونه خودم هستم
با صدای بلند گفت
_ ولشون کن مامان دارم از گشنگی میمیرم
ناهار چی داریم
مامان به نشونه تاسف سرشو تکون داد
نگاه ناامیدانه ای کرد
کیمیا تا به خونه رسید کیفشو همونجا دم در گذاشت
کیفشو همونجا دم در ورودی گذاشت
لباساشو وسط اتاق پرت کرد
و سریع خودشو به آشپزخونه رسوند
تا از سیب زمینی های توی بشقاب که برای قیمه بود پشت سر هم بخوره
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_11
#سرنوشت_من🌱
ضربهای به سرش خورد
برگشت دید مامان بود که عصبانی گفت
_ تمومش کردی ذلیل مرده
_گشنمه صبحانه هم نخوردم
_نخوردی که نخوردی برو کنار
کوثر کوچولو اومد تو آشپزخونه و بشقاب به دست گفت
_ مامان بازم بده
مامان موهاشو دست کشید صورتشو بوسید و گفت
_ چشم عزیزدلم
و باقی مونده سیب زمینی ها رو به کوثر داد و رو به کیمیا گفت
_ برو دستاتو بشور اینجا وانسا
سفره رو باز کن
کیمیا از رفتار دوگانه مادرش دلگیر شد رفت تو همون ظرفشویی آشپزخانه دستهاشو شست
سفره را باز کرد
اهل خانواده به جز پسرا که خونه نبودن دور سفره جمع شدند
زهرا خواهر وسطی در حالیکه دستاشو با حوله خشک می کرد رفت آشپزخونه و گفت
_ مامان مایع دستشویی تموم شده ظرفش کجاست ببرم پرکنم
_ زینب خانوم گفت
_ آره مامان قربونت بشم ببر پرکن چند بار خواستم ببرم وقت نکردم
زهرا ظرف ۴ لیتری مایع دستشویی از زیر سینک ظرفشویی برداشت و برد که پر کنه
حسن آقا که برای ناهار خونه برمیگرده نگاه معناداری به کیمیا کرد و گفت
_ پاشو به مامانت کمک کن وسایل ها رو بیاره
کیمیا در حالی که دو تا سیب زمینی از بشقاب کوثر برمیداشت پا شد
کوثر جیغ کشید و گریه کرد
زینب خانوم_کیمیا آخه ذلیل مرده نمیتونی یه دقیقه مثل آدم رفتار کنی
چرا لج بچه رو در میاری
کیمیا در حالی که ظرف خورشت برمی داشت گفت
_مامان من کاری نکردم که فقط گشنمه دوتا دونه سیب زمینی برداشتم
حسن آقا کوثر رو بغل کرد و نوازش کرد
_گریه نکن بابا الان مامان میاد بهت غذا میده
زهرا سفره نشست
مامان_ دستت درد نکنه عزیزم
زهرا لبخندی برای رضایت مادرش زد
همه با آرامش مشغول خوردن ناهار شدن
ولی کیمیا چون احساس خواب آلودگی میکرد
سریع در عرض ۵ دقیقه ناهارش خورد و پا شد رفت
از امشب فقط سرنوشت من بر اساس واقعیت میدونم که عاشقش میشید آوردم براتون پارت هاش واقعا عالیه 🙏♥️
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پارت_12
#سرنوشت_من🌱
یک پتو برداشت و گوشه ی اتاق خواب دراز کشید
خوابش میومد ولی تو ذهن ناخودآگاهش داشت به کار امروزش با رویا فکر می کرد
کمی حالت خواب آلودگی داشت
با این حال صدای زهرا رو میشنید
_مامان دیدی کیمیا غذاشو خورد منتظر نشد شماها بخورین سفره رو جمع کنه
انگار اینجا هتل
مامان/ ولش کن پاشو کمک کن زودتر ظرفارو بشورم
امروز باید برم خونه خالت
برای جهیزیه دختر خالت کمکش کنم
لحاف بدوزه
زهرا با حالت نزاری علی رغم میل باطنی پا شد و به مادرش کمک کرد
بابا برای کمک به مادر کوثر رو روی پاش گذاشت روش پتو کشید و گفت
_دختر بابا یکم بخوابه سرحال بشه
کیمیا با خودش فکر میکنه زهرا چه علاقهای داره اونو خراب کنه
بعد چرخید و با صدای آروم به خودش گفت
ولش کن مهم نیست
بالاخره بعد یکی دو ساعت از خواب دل کند کش و قوسی به بدنش داد با دهن باز داشت خمیازه می کشید که با چشمهای های برزخی باباش رو به رو شد
خمیازه رو نصفه نیمه ول کرد
از تعجب چشاش باز مانده و سرشو چرخوند
با دیدن زهرا و مامان و حتی کوثر کوچولو که همگی بهش زل زده بودن از جا پرید و با تعجب گفت
_ چی شده
بابا قدمی جلو گذاشت و گفت
_ تو بگو چی شده
کیمیا گفت
_ من خواب بودم به خدا
مامان جلو اومد موهای شلخته کیمیا رو گرفت کشید و گفت
_ کاش من بمیرم از دست تو راحت بشم
کیمیا داد کشید
_وای مامان چرا موهامو میکشی
مامان
چرا اینجوری می کنی
_ خوب کاری می کنم ذلیل مرده
بابا عصبانی گفت
_ تو دوستتو هول دادی افتاده دماغش شکسته؟،
تازه مشخص شد که ماجرا از چه قراره
حسن آقا جلو اومد
زینب خانوم فهمید که اوضاع خرابه و گفت
_ حسن آقا شما برو بیرون من باهاش صحبت می کنم
میدونم با این ور پریده چیکار کنم
کیمیا میدونست هوا پسه ترجیح داد با مامانش تسویه حساب کنه تا با باباش
حسن آقا عصبانی گفت
_ نه زینب دیگه حوصلمو سر برده دیگه
نمیتونم این دختر رو تحمل کنم
این دختر هنوزم فکر میکنه بچه است
باید یادآوری کنیم بزرگ شده
و باد با صدای بلند تری گفت
_برین بیرون همگی
زهرا که ترسیده بود دست کوثر را گرفت و رفت
زینب خانوم خواست دوباره حرفی بزنه ولی از دودی که از کله حسن آقا بلند میشد و نشان از عصبانیت بیش از حدش داشت باعث شد که ساکت بشه
کیمیا ترسیده یک قدم عقب رفت و بریده بریده گفت
_ بابا به خدا اشتباه می کنی خانوم خودش دید که اون خودش افتاد به من چه مربوطه
_ خانوادهاش می خوان برن شکایت کنن
دماغش به بدترین صورت شکسته
میدونی اگه شکایت کنند چی میشه
من دوساعت تمام دارم اصرارشون می کنم التماس می کنم که شکایت نکنن
کیمیا از شنیدن این حرف از این که باعث شده باباش پیش خونواده رویا کوچیک بشه به خاطر شکایت نکردن التماسش میکنه عصبی شد و با صدای بلند گفت...
#پارت_13
#سرنوشت_من 🌱
واسه چی التماس کردی
بزار شکایت کنن
وقتی من کاری نکردم هیچ غلطی نمی تونن بکنن
حتی خانم شاهده
اولین کشیده به صورت کیمیا خورد
صورتش سوخت
دستشو گذاشت رو صورتش
اشکاش جاری شده بود
_ بابا بابا
_بابا و درد بابا زهرمار چقدر به خاطر تو خجالت بکشم
دومین کشیده به صورتش خورد و پشت سر هم ضربه های بابا بود که میومد
حسن آقا خودشم ناراحت کیمیا رو میزنه ولی نمیدونه عصبانیتش رو چه جوری خالی کنه
چه جوری به کیمیا حالی کنه که هیچ کدوم از رفتاراش مورد پسند خانوادش نیست
کیمیا با صدای آروم آروم گریه میکنه
حسن آقا اتاق رو ترک کرد و با صدای بلند گفت دیگه حق نداری مدرسه بری
دو روزم غذا نمیخوری تا بفهمی دنیا دست کیه
واسه من لات چاله میدون شدی
کیمیا دردش نیومده ولی حرفهای بابا مثل خنجر به قلبش نشسته
دو ساعت گذشته و هیچ کسی اتاق نیومده
صدای خنده رضا و حسین میاد که از سرکار برگشتن
مامان از پسراش به خوبی استقبال میکنه
_ پسرا یه چیزی بیارم بخورین تا شام خیلی مونده
رضا _نه من میل ندارم با دوستام رفتیم فست فود
مامان_ چند بار گفتم از حله حوله های بیرون نخورین مریض میشین
زهرا با احتیاط اومد تو اتاق
کیمیا زل زده و گلهای کنار پنجره اتاق رو نگاه میکنه
زهرا داره لباس های کمد این ور و اون ور میکنه
مشخص که بیخودی داره وقت تلف می کند دنبال بهانه است تا با کیمیا صحبت کنه
کیمیا _چته دنبال چی میگردی وقتتو اینجا هدر نکن برو به خودشیرینی برس برو
_ مثل اینکه تو از من طلبکاری
_ نه طلبکار نیستم دارم بهت پیشنهاد میدم بری به شغل شریف خودشیرینیت برسی
ادامه دارد .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رویاهاتون دست یافتنی
✨شبتون بخیر
✨خواب تون شیرین
✨آسمون دل تون نورانی
شب خوش 🌙🌟
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
بوی صبحانه می آید
عطر چایی
صفای سفره صبح
و چند لقمه زندگی
صبح زیباتون بخیروشادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین که عاشق چیزی یا کسی شدی، قلبت را باید برای شکستن آماده کنی !
اگر میخواهی مراقب قلبت باشی، آن را به هیچکس نبخش. حتی یک حیوان.
آن را در بستهی زیبایی از شادیهای کوچک و شیک، بسته بندی کن و به کناری بگذار.
آن را در گاوصندوق خودخواهی حفظ کن. جایی که مطمئناً هرگز نخواهد شکست.
اما به خاطر داشته باشد که آنجا در تاریکی امنیت، بدون حرکت و بدون هوا، تغییر جنس خواهد داد.
قلبت همزمان شکستناپذیر و نفوذناپذیر خواهد شد.
چون از جنس سنگ شده است.
عشق، یعنی آسیب پذیر بودن.
و انتخاب با توست
#کلیو_لوییس
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یکی از بزرگان حکایت میکرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت، آن مرد برمیخاست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو میگرداند. چون صبح شد، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو میگردانیدی، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت: کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.🌺
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ ۚ
یه جا خدا میگه : یادت نره برای چیزای که الان داری یه روزی دعا کردی و آرزوشو داشتی ..اون از هرچیزی که بخوای بهت میده کافیه از ته ته قلبت بخوای ...
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یکی از بزرگان حکایت میکرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت، آن مرد برمیخاست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو میگرداند. چون صبح شد، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو میگردانیدی، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت: کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.🌺
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
باید در خودت،
یک گوشه ای از وجودت،
آدمی ساخته باشی که در روزهای سخت،
نیازی به پناه بردن به هیچ کجا و هیچکس نداشته باشد
"غسان
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
شاملو توی یکی از شعراش
به معشوقش میگه
«زودآشنای دیریافته»
واقعا تعبیر زیبا و در عین حال غمگین و حسرتآلودیه که سادهاش میشه همون «کاش چند سال زودتر دیده بودمت»ِ خودمون!
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
Gods decide is out of our hindsight power but it is always beneficial for us.
تصمیم خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .
✍🏽 #پائولو_کوئیلو
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور می گویی خدا حواسش نیست؟!
تویی که اگر ذره ای از
بارهای الکتریکیِ مثبت و
منفیِ وجودت ، متعادل ،
و قادر به خنثی سازیِ هم نباشند ؛
در کمتر از چند ثانیه ؛
متلاشی می شوی!
"نرگس صرافیان"
✍
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌