eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم های احمق👏👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مثلا مادرشوهرمو سیاه سوخته صدا میکرد و مادرشوهرم هم با خنده و شوخی از ته دل بلند میگفت:جانم ….عزیز دلم…،.لقب جاری بزرگم نی قلیون بود و جاری دومی توله روباه و من که عروس سوم بودم لقبم شد عروسک…توی خونه ایی زندگی میکردیم که نسبت به عمارت ما فقیرانه بود اما زندگی شاهانه ایی داشتند..خونه ی پدرشوهرم یه حیاط بزرگ داشت و به هر کدوم از پسراش هم یه اتاق داده بود…البته هر وقت عروس میاورد یه اتاق به اتاقهاش اضافه میکرد….عروسی خیلی خوب برگزار شد و وارد اتاقم که جهیزیه ی کاملی داخلش چیده شده بود شدم……بعد عروسی ،جشن پاتختی برگزار شد…فردای پاتختی با ناز و‌نوازش مجید از خواب بیدار شدم…مجید با لبخند و خوشرویی گفت:عروسک ما….نمیخواهی بلند شی….؟؟؟بلند شو تا درموردمون فکرای بد نکنند…..زود آبی به صورتت بزن و بیا سر سفره…..اینجا صبحونه و ناهار و شام همه ی اعضای خونه باهم میخورند…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران سریع بلند شدم و اماده شدم و پشت سر مجید وارد اتاق مادرشوهرم که بزرگترین اتاق اون خونه بود و سفره ی غذارو همیشه اونجا پهن میکردند شدیم…..همه بودند….همین که سلام کردم تمام سرها بطرفم برگشت…..دیدم که پوزخندی دارند و سعی میکنند پنهونش کنند….با خودم گفتم؛: چرا؟؟؟؟شاید لباسمو نامناسب پوشیدم…..مادرشوهرم تا منو دید یهو از جاش بسرعت بلند شد و اومد سمت من و در حالیکه روسریمو از سرم برمیداشت گفت:ما اینجا نامحرم نداریم…..روسری که از سرم برداشته شده موهای پرپشت و صاف مثل مخملم پریشون دورم پخش شد…وای که اون لحظه از خجالت آب شدم…..حتی نتونستم سرمو بلند کنم و عکس العمل بقیه رو ببینم…..من از ۹سالگی حجاب داشتم ،حتی داخل عمارت ….. اون روز اولین باری بود که پیش اون جمع که نامحرم کم نداشت بی حجاب شدم…،پدر شوهرم که بهش اقاجون میگفتند با تشر به مادرشوهرم گفت:نبینم مادرشوهر بازی در بیاری هاااا….به مرور با قوانین اینجا آشنا میشه……. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
داستان زیبا❗❗❗ چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم… چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد، گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جرّاحی با موفّقیّت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب، مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جرّ و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته،ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم ،داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته، به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه ،متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهّد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد!!! 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
پیرمردی که‌ شغلش ‌ دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! "به نقل از دکتر الهی قمشه ای" 💫@zendgizibaabo💫
رویا متعلق به کسانی ست، که به اندازه ی کافی برای رسیدن به خواسته هایشان تلاش نمیکنند. 🕴استيو جابز 💕@zendgizibaabo💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌پنج قانون طلایی زندگی ... هیچ وقت واسه محبت گدایی نکن ! نه به انتظارکسی نه انتظار از کسی ! مغرور باش .. منت کشی ممنوع  ... بودی خوش نبودی خوش تر ! فقط و فقط خودت باش ...! 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران همچنان سرم پایین بود و با انگشتهای دستم درگیر بودم…..نه روم میشد برم سر سفره بشینم و نه روی برگشتن به اتاقمو داشتم…..مجید تند و‌تیز خودشو به من رسوند و بغلم کرد و در حالیکه بوسه بارونم میکرد به مادرش گفت:مامان!!!این‌چه کاریه که کردی؟؟؟ریزه میزه ی منو اول صبحی چرا ناراحت کردی؟؟؟ از بغل و بوسه های مجید توی جمع دیگه چیزی برام‌نموند ….. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو همونجا دفن کنه…..خیلی خجالت زده شده بودم و در تقلا بودم تا از بغلش بیام بیرون.،،،، از اینکه بی حجاب سر سفره بشینم خجالت میکشیدم….اون روز مجید روسرمو انداخت روی سرم و کنار خودش سرسفره نشوند و بعد به مادرش گفت:یواش یواش با زندگی شهری آشنا میشه…………نجمه یا همون جاری دومی خندید و گفت:مهناز با من….اقاجون به شوخی و خنده گفت:مگه مغز خر خوردم که دختر نازمو،،،عروسکمو بسپارم دست تو……زندگی جدید من با ادمها و طرز فکر و روش متفاوت زندگی شروع شد….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران توی روستا ما عادت داشتیم بلوز و شلوار بپوشیم و بعد دامنی هم روی شلوار….روسری هم دائم سرمو بود و فقط وقت خواب برمیداشتیم……مجید ازم خواست توی خونه لباس راحت بپوشم و روسری سرم نکنم…..لباس راحت رو قبول کردم و بلوز و شلوارهای گشاد پوشیدم اما روسریمو در نیاوردم و همیشه وقتی برادر شوهرام یا اقاجون میومد سریع روسری سرم مینداختم…..مجید ازم خواست از نجمه دوری کنم و زیاد باهاش گرم نگیرم…..همیشه چادر به سر بودم و در حال کار کردن…..طبق یه قانون نانوشته نزدیک ظهر خواهرشوهرا میومدند و تا شب میموندند…کار خواهرشوهرام لم دادن و خوردن و دستور دادن و غیبت کردن بود ……روز صبح در حالیکه شیشه ی پنجره ی اتاقمو دستما میکشیدم زنگ بلبلی خونه بصدا در اومد……نجمه با صدای بلند خنده ایی سر داد و گفت:بازرسها دوباره اومدند……بعد به من نگاه کرد و سوالی گفت:یعنی توی خونشون کاری ندارند؟؟؟ز اونجایی که مجید بهم سپرده بود باهاش گرم نگیرم جوابشو ندادم..... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
🌷به ياد داشته باش 💫زندگی تفسیر سه کلمه است 🌷خندیدن، بخشیدن و فراموش کردن 💫@zendgizibaabo💫