#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته..
ادامه در پارت بعدی 👇
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌸ســـ😊✋ــلام
🌸صبح جمعه بهاریتون
🌸بـخیر و نیکی
🌸بوم روزتون رنگین
🌸طرح زمینه اش مهربانی
🌸لحظه هاتون
🌸پراز اتفاقات قشنگ
🌸و دلتان به پاکی آسمان
🌸امروزتون زیباتر از گل وبه یادماندنی
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر این حرف قبول دارید
آدمی که صادق باشه از حرف هاش مشخصه
ادمی هم که صادق نباشه اونم از حرف هاش مشخصه
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدتِ زیادی در این تن نخواهی ماند..
شریف و مهربان زندگی کن!😊🫴🏻
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
وقتی یکی بهت گفت :
مواظب خودت باش ،
برو زود بخاب خسته ای ،
غذاتو سروقت بخور ،
یک لیوان آب بخور ،
درجوابش توام بگو
منم دوستت دارم♥️
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
وقتی تنهاییم دنبال دوست میگردیم
پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش میگردیم
از دستش که دادیم دنبال خاطره هایش میگردیم!
«ژان پل سارتر»
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته..
ادامه در پارت بعدی 👇
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---