eitaa logo
کارخونه تولید محتوا مهدی زراعتی
12.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
789 ویدیو
510 فایل
تامین و تولید محتوا برای فعالین حوزه کودک و نوجوان و ارائه تجربیات بیست ساله خودم تلفن، آیدی ، رزومه 👇 ۰۹۱۵۴۵۰۰۰۴۵ @zeraati_ir1 @zeraati_video ادمین تبلیغ و فروش محصولات 👇 @admin_zeraati_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
@zeraati_ir قصه ش ۱.mp3
زمان: حجم: 867.8K
گوینده: فاطمه فضلی 🔸بچه ها صبر کنید ! رضا و جواد و پروانه با کاغذ و سریش یک بادبادک زیبا با گوشواره های بلند درست کردند . نزدیک غروب آفتاب بود مادر از توی آشپزخانه بچه ها را صدا کرد و گفت بچه ها چند دقیقه دیگر نماز قضا می شود . پروانه بادبادک را روی میخ دیوار آویزان کرد بعد همه کنار حوض رفتند تا وضو بگیرند. وقتی نماز بچه ها تمام شد مادر برای آنها چای ریخت . رضا و پروانه وقتی می خواستند از توی قندان قند بردارند مادر دست آنها را دید و گفت : « بچه ها تا آفتاب غروب نکرده بروید دوباره وضو بگیرد !» رضا و پروانه با تعجب به مادر نگاه کردند مادر گفت : « می دانم تازه وضو گرفته اید اما روی ناخن ها و دست های شما چسب و سریش چسبیده است اگر در وقت وضو گرفتن به نقطه ای از محل وضو آب نرسد وضو باطل است » رضا و پروانه بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند جواد به دست هایش نگاه کرد گوشه ناخن های او هم سریش چسبیده بود برای همین دنبال بچه ها دوید و گفت :«صبر کنید وضوی من هم باطل است!» 😍هرشب قصه های هوشیار را ساعت ۹ دنبال کنید 👇 کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان 🍃.══════════╗ 🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir ╚══════════.🍃🌼🍃
4_5999055111819628778.mp3
زمان: حجم: 1.1M
گوینده: فاطمه فضلی 🎯بدون اجازه یک روز زهرا و مریم به مسجد رفتند تا نماز جماعت بخوانند. سارا بدون اینکه از خواهرش اجازه بگیرد چادر نماز و سجاده خواهرش را برای مریم برداشت . وقتی از پله های مسجد بالا رفتند ، مریم گفت: راستی زهرا من یادم رفت چادر نمازم را از مامانم بگیرم حالا چه کار کنم ؟ زهرا گفت: اشکالی نداره من به فکر تو بودم و چادر و سجاده خواهرم را برایت آوردم . مریم گفت : زهرا جون از خواهرت اجازه گرفته ای؟ زهرا گفت: اجازه نمی خواهد ! مریم گفت : بیا معلممون خانم موسوی صف اول نماز جماعته ، هنوز که نماز شروع نشده برویم سوال کنیم که باید اجازه بگیریم یا نه ؟ زهرا و مریم با هم به طرف خانم موسوی رفته و سلام کردند و موضوع را گفتند. خانم موسوی گفت : دخترای گل برای برداشتن هر چیزی اول باید اجازه گرفت از صاحبش بعد اگر اجازه داد می توانیم از آن استفاده کنیم مخصوصا وسایلی که می خواهید با آن نماز بخوانید ، بدون اجازه نمازتان درست نیست . هیچ وقت یادتون نره ! مریم و زهرا از خانم موسوی برای راهنماییشان تشکر کردند. مریم گفت من با چادر مشکی نماز می خوانم ، درسته که ثوابش کمتره ولی بهتر از اینه که اصلا نمازم قبول نباشه و مریم و زهرا به طرف صف دوم راه افتادن که از نماز جماعت عقب نمانند. 😍هرشب قصه های هوشیار را ساعت ۹ دنبال کنید 👇 کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان 🍃.══════════╗ 🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir ╚══════════.🍃🌼🍃
4_5803314116198143305.mp3
زمان: حجم: 1.51M
گوینده: فاطمه فضلی پیامبر خوب و مهربونمون نوه عزیزشون یعنی امام حسن ع رو تو آغوش گرفته بودند. در مسجد رو باز کردند ووارد مسجد شدند. با دوستان و مومنان سلام و احوالپرسی کردندو به طرف محراب مسجد رفتند. صفهای نماز تشکیل شد. پیامبر امام حسن ع رو گوشه محراب گذاشتند. کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان 🍃.══════════╗ 🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir ╚══════════.🍃🌼🍃
حضرت معصومه.mp3
زمان: حجم: 1.84M
گوینده: فاطمه فضلی 💥کاروانی برای دیدن امام موسی کاظم(ع) و پرسش سوالهاشون به سمت خانه امام هفتم میرفتند. به خانه امام رسیدند در زدند. اما وقتی خدمتکاردر رو باز کرد و گفت :...... کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان 🍃.══════════╗ 🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir ╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (4).mp3
زمان: حجم: 1.5M
گوینده : فاطمه فضلی شب شد و ماه به همراه ستاره ها توی آسمان پیدا شدند. ستاره کوچولو خیلی خوشحال بود از اینکه دوباره می‌تواند در آسمان بدرخشد. منتظر نشسته بود تا ببیند آیا امشب هم آن مرد می آید. مرد کیسه به دوش از راه رسید. ستاره کوچولو از ماه پرسید : این آقا چرا هرشب وقتی همه خوابند،کیسه های سنگین را برروی پشتشان می زارن ودر خانه ها می برن ؟ توی این کیسه ها چیه ؟ ماه لبخندی زد وگفت : دوست داری بدونی! بیا بریم نزدیک اون خونه تا از پنجره بهتر توی اتاق رو ببینیم. ستاره کوچولو از پشت پنجره بچه ها رو دید که به مامانشون می‌گفتند:" مامان جون ما خیلی گشنمونه." مامان بچه ها سکوت کرده بود وهیچی نمی گفت. صدای در اومد، بچه ها همگی به طرف در دویدند . در را باز کردند ،پشت در کیسه ای بود بچه ها گفتند:وااااای خدای من آخ جون غذا. بچه ها ومادرشان خوشحال شدند .کیسه را به داخل خانه بردند تا غذایشان را بخورند. مرد مهربان برای اینکه اورا نبینند به پشت دیوار رفته بود . ستاره کوچولو حالا دیگه فهمیده بود که چرا اون مرد مهربون شب ها این کار را میکند. ایشان برای بچه هایی که گرسنه بودند غذا می‌بردند. مرد به سمت خانه ی دیگری رفت . کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان 🍃.══════════╗ 🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir ╚══════════.🍃🌼🍃