⚘#شهید_آرمان_علی_وردی
⚘#شهید_جواد_محمدی
⚘#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
⚘#شهید_روح_الله_عجمیان
⚘#شهید_اکبر_کریمی
⚘#شهید_نوید_صفری
⚘#شهید_احمد_مشلب
⚘#شهید_حسن_باقری
⚘#شهید_عباس_شاپوری
⚘#شهید_محمود_رضا_بیضیایی
⚘#شهید_محسن_حججی
⚘#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
⚘#شهید_خلیل_تختی_نژاد
⚘#شهید_ایرج_تورجی_زاده
⚘#شهید_مرتضی_آوینی
⚘#شهید_مصطفی_چمران
⚘#شهید_علی_صیاد_شیرازی
⚘#شهید_سید_احمد_پلارک
⚘#روحانی_شهید_جلال_افشار
⚘#شهید_سید_احمد_حسینی
⚘#شهید_مجید_قربانخانی
⚘#شهید_احمد_صالحی
⚘#شهید_مصیب_کاظمی
⚘#شهید_مصطفی_صدر_زاده
⚘#شهید_علی_خلیلی
⚘#شهید_مهدی_زین_الدین
⚘#شهید_ابراهیم_همت
⚘#شهید_جهاد_مغنیه
⚘#شهید_رضا_چگنی
⚘#شهید_ابراهیم_هادی
⚘#شهید_علی_جهانیاری
⚘#شهید_حسین_فهمیده
⚘#شهید_عبدالله_اسکندری
⚘#شهید_رسول_حیدری_ردانی_فر
⚘#شهید_احمد_کاظمی
⚘#شهید_عبدالحسین_برونسی
⚘#شهید_محمدرضا_کشاورز
⚘#شهید_محسن_فخری_زاده
*⚘﷽⚘
معرفی کتاب خط تماس 🌱
بریده ای از کتاب:
تمام جرأت خود را به کمک گرفت و هرچه شجاعت داشت خرج کرد تا کار را خراب و یا خراب تر نکند. با صدای رسایی گفت: "من سرباز وظیفه..."
سردار دستش را جلو آورد. با مهربانی زد به شانه ی سرباز. "آرام باش! لازم نیست داد بزنی! من فقط اسمت را پرسیدم. ببین! من اسمم احمد است. تو اسمت چیست؟"
سرباز به سختی و با صدای آرامی گفت: "محمود هستم قربان!"
سردار دست زد به شانه ی او. "این شد یک چیزی! راحت باش محمود! من که لولوخرخره نیستم."
سرباز هنوز هم شک داشت اما چشمهای مهربان سردار نشان میداد که همه چیز دوستانه پیش خواهد رفت. "الان دوست داشتی کجا باشی محمود؟..مرخصی؟!"
سرباز محمود نتوانست جواب بدهد. صدایش بالا نمیآمد. به سختی آبدهانش را قورت داد. سردار با ته لهجه ی اصفهانی گفت: "قهری با ما؟" و اطرافیانش را نگاه کرد. آن ها همگی خندیدند.
و این جوری بود که آن لحظه ی تاریخی در ذهن سرباز حک شد و نقش بست و آن لبخند و آن صدای دوستانه و آرام بخش را فراموش نکرد، به گونهای که بعد از ترخیصی، اسیر وسوسهای شد که رهایش نمیکرد
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_احمد_کاظمی 🕊🌱