|•°. #بگذارغیارهرگزدرنیابند |🕊✨
بگذاراغیار
درنیابندڪهاینقلبهاےما
زچهاشتیاقوشورونشاطےمالامالاست
وروحمادرچهملڪوتےشادمانهسرمیڪند
وسرماندرهواےڪدامینیارخودراازپانمےشناسد
#شهادت
دشت خشکید
و زمین سوخت و باران نگرفت ...
•زندگی بعد تـــو
بر هیچکس ، آسان نگرفت......!
#رفیق_خوشبخت_ما
#حاج_قاسم
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
گفت که چی!هی جانباز جانباز شهید شهید
میخواستن نرن!کسی که مجبورشون نکرده بود!
گفتم:چرا اتفاقا!مجبورشون میکرد!
گفت:کی؟
گفتم:همونی که تونداریش
گفت:من ندارم،چی رو؟
گفتم: #غیرت
•| الحُبْ رزقـٌ مـٰن الله لقلبڪ..♡
عشـ ـق نعمت خُداسٺ براے قلبت..:)
#عاشقانه_چریکی
باید خاڪریزهای جنگ را بکشانیم بہ شهر!
یعنی نسل جدید را با شهــدا آشنـا ڪنیم
در نتیجہ جامعہ بیمہ می شود
و یـار برای امـام زمـان "عج"
تربیـت میشود...
#شهیدسیدمجتبی_علمدار•°
حــزب فـقـــطــ حـزب عــلــے😎
رهــبــر فـقــطــ #ســـیـدعـلــے ✨🌈
#جانم_فدای_رهبرم 😌✨
آهسته فقط گفت :
« امـان از دل زینـب »
وقتیکه رساندند به مادر خبرش را ...
#پیکر_شهید_جواد_اللهکرم
🕊 @zeynabioooon
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیدالشهداء،سیدالشهداء،سيدالشهداء....
یا مقطع اعضاء😭💔
آروم بخواب ای قهرمان زندگی ام😔
گوارای وجودت آغوش زیبای شــ♥️ـهادت💓
#وداعخانوادهشهیداللهکرم🥀
#شهادتتمبارک🖤
🕊 @zeynabioooon
حرفے اگر بود درخدمتم درلینک ناشناس👇
https://harfeto.timefriend.net/396715287
🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_پانزدهم
انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند.
دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن.
یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد.
یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد.
روز دوم رسید.
چه حال و هوایی داشتند بچه ها!
مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود
آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود.
برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند.
به آن جا که رسیدند،
آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند.
_ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید. می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید.
اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده.
درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند.
ایران و عراق پیشینه درگیریهای دیرپایی بر سر مالکیت و حق به کارگیری از این رودخانه دارند. این درگیری ها پیشینهای ۴۰۰ ساله داره و از زمان هم جواری امپراطوری عثمانی با مرزهای غربی ایران آغاز شده. در طول این مدت قراردادهای بی شماری برای چگونگی بهرهبرداری از رودخانه میان دو کشور به امضاء رسیده. مهمترین این پیمانها پیمان۱۹۷۵ الجزایر هست که بخشی از اون درباره تعیین مرز در محل رودخانه است. این قرارداد تا امروز پابرجا ماندهاست.
مهرزاد به سخنان آقای یگانه به خوبی گوش می داد و آن ها را در حافظه ثبت می کردو خیلی دلش می خواست بیشتر از این جا بداند اما آقای یگانه زود بحث را تمام کرد و بچه ها برای خرید رفتند.
#نویسنده_زهرا_بانو
🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_شانزدهم
مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی شده بود. پیش اقای یگانه رفت و گفت: این جا خیلی قشنگه. حس خوبی به آدم میده.
آقای یگانه لبخندی زدو گفت:هنوز شلمچه رو ندیدی....
همیشه پدرش چنین طرز فکری به او داده بود که مردم برای پول شهید می شدند. اما او تازه فهمیده بود که شهید شدن... از جان و مال و ناموس گذشتن نه تنها کار شهدا که کار امام حسین هم بوده.
و هیچکدام برای مال و منال جان خود را به خطر نمی انداختند.
هر چه بود دنیایی نبود، خدایی بود.
یک دلیل خدایی داشت. مثل عاشق شدن مقدس بود.
فکر مهرزاد دیگر جایی برای حورا نداشت. تمام ذهنش را شور اشتیاق این سفر روحانی پر کرده بود.
تمام قلبش درگیر نام یا زهرایی بود کهy روی سر بند شهدا دیده بود.
تمام دلش پیش شهیدی بود که دعوت نامه آن جا را به دستش داده بود.
کاش این سفر او را کمی تکان بدهد.
کاش او را عوض کند. بعد همه راهی طلائیه شدند. آن جا هم بسیار قشنگ و زیبا بود.
با پای پیاده روی خاک داغ راه رفتن اول کمی مهرزاد را اذیت کرد اما بعد دیگر کسی مهرزاد را با کفش ندید.
سخنرانی آقای یگانه آنجا کمی بیشتر شد.
_پیش از آغاز جنگ در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ برپایه گزارش گروهان ژاندارمری هوزگان، نیروهای عراقی روبروی پاسگاه طلائیه قدیم با ۱۰۰ دستگاه تانک و روبروی پاسگاه طلائیه جدید با سنگرسازی و انتقال نیروها برای حمله آماده میشدند.
طلائیه از روزهای آغازین جنگ تا عقبنشینی عراق در عملیات بیت المقدس در دست نیروهای عراقی بود.
هر چه می گذشت و جاهای دیگر که می رفتند مهرزاد بیشتر از پیش عاشق و دیوانه این مناطق می شد. گوشی اش از ساعتی که پایش را در خرمشهر گذاشت خاموش بود. قصد روشن کردن هم نداشت. دلش می خواست در این سفر فقط برای خودش باشد.
آقای یگانه وقتی مهرزاد را مشغول نماز خواندن روی خاک گرم طلائیه دید لبخند عمیقی بین ریش های پر پشتش نمایان شد و زیر لب گفت: یا ارحم الراحمین.. سنه قوربان یا الله.
آن شب آقای یگانه قصد کرد به بچه ها شام فلافل بدهد و بعد هم در گروهبانشان بازی دسته جمعی بر پا کند.
حسابی آن شب به مهرزاد خوش گذشت. حال دیگر با همه صمیمی شده بود و حسابی با پسرا گرم می گرفت.
او آقای یگانه را مانند پدری جوان و دل سوز می دانست که راه درست را به او نشان داده بود.
شب بعد از بازی بچه ها از خستگی خوابشان برد ولی مهرزاد چشم روی هم نگذاشت. تحولی آشکار را درون خود حس می کرد. دستی به صورتش کشید که تیزی ته ریش کوتاهش را حس کرد.
مگر با ته ریش جذاب تر نمی شوند؟
پس چرا خود را شبیه دخترا کند و تمام ریشش را با تیغ بزند؟
ریش به او بیشتر می آمد پس تصمیم گرفت دیگر کوتاهشان نکند.
✨💫✨💫✨💫✨
🕊 @zeynabioooon
#آنان_که_از_جان_گذشتند 🍃💙
چشم بصیرت را بگشا، به اطراف نظر کن، به جهان بیندیش، چه می بینی ؟ .... تو بزرگتر از آنی که فکر کنی، کل زمین و آسمان وکرات وکهکشان ها برای توست، پس به قیامت نظر کن.
|#شهید_جعفر_جعفری |
🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀بوی پیراهن خونین کسی می آید....
💔🕯مادرانه😭
خیلـی ها مـی توانند شهـیــد بشوند
اما ... فقــط
خــــاص_هـــای_اندڪــــی ❤️ →
شهـیــد مـی شونـد ...
بعضـی هم شهـیـد مـی شوند
🥀گمنــام و
🥀بـــی_نشـــــان
مثلِ قلــبِ مــادرِ شهــید 💔 →
روزی هــزار بــار
🦋پیکر شهید مدافع حرم آلالله، جواد الله کرم پس از گذشت چهار سال از شهادتش، در خان طومان کشف و وارد میهن شد.
#شهدا
#شهیدجواد_الله_کرم
#شهید_مدافع_حرم
🕊 @zeynabioooon
fadaeian-fatemiye9402 (8).mp3
5.82M
•|آقا؛من ۅ بݟض تࢪڪیده...:)💔
بہوقتعاشقے☝️🏻
جانان✨
🕊 @zeynabioooon
🍃❤️
#طنز_شهدا
خرمشهر بوديم !
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا .
آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! ))😜😊☺️
آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد .😲😮
تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي :(( ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟🤔😅
آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! 😶😦
آشپز نگاه سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟! و بعد رفت تو آشپزخونه ..😁
هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...😂😂😂❤️
🕊 @zeynabioooon
❤️ بسم رب الشهدا❤️
#عاشقانه_شهدا
قبل از شروع جنگ؛
حمید همیشه تو کردستان بود...
تا حمید از خونه میرفت بیرون،من اصلا تحمل اون خونه رو نداشتم 😔
معمولا میرفتم خوابگاه پیش دخترا، یا پیش خواهر حمید،یا میرفتم خونه مادرم.
حمید وقتی بعد از یه مدتی از کردستان برمی گشت ؛خب نمی دونست من کجام
بعد به همه جا زنگ میزد دنبال من میگشت...
میگفتن "حمید باز فاطمه رو گم کرده"😅😉
حمید بعد یه انتقام خوبی ازم گرفت...😔
اون منو زود پیدا میکرد در عرض دو -سه ساعت ...
ولی من بیست و پنج ساله که...💔
شهید جاویدالاثر #حمید_باکری
همسفر تا بهشت😇
🕊@zeynabioooon
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هفدهم
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه.
_باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم.
****
_سلام علیکم. خوبین ان شالله؟
_سلام. بفرماین.
_من پدر امیر مهدی هستم. غرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد.
شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟
_بله بله خواهش میکنم بفرمایین.
_ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم.
آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟
_ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که...
خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا.
برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد.
_ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد.
_پسرتون چی کاره اس؟
_ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر.
_آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم.
_خیلی ممنونم. ببخشیدآقای؟؟
_ ایزدی هستم.
_ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم.
_ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟
_ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار.
_ خدافظ
پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه.
_نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو.
_باشه پس خودم میگم بهش .
امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟
_سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم.
امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام.
بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز.
_ من در خدمتتم بابا جون.
_ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟
امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت.
_ ای بابا خوب دوسش داری دیگه.
پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن.
امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟
_آره برو دیگه.
_ پس مغازه چی میشه؟
_برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم.
امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید.
اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد.
ادامہ دارد......
✨💫✨💫✨💫✨
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هجدهم
روز سوم شد و روز آخر.
آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود.
از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند.
ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند.
سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود.
نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند.
بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد.
و خودش ایستاد برای روایتگری
_بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟! نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن.
بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم.
روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد.
همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند.
_بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است.
شب زیارتی اربابمون حسینه.
از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه.
بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند.
بیاین از امام رضا و امام حسین و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمی گردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم.
آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند.
عجب حال و هوایی بود.
بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند..
یکی در سجده بود..
یکی مشغول خاک جمع کردن بود..
اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا.
صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پرازمعنویت آماده می شدند.
هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا.
معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند.
نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد.
عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند.
دو شهید گمنام هم آورده بودند.
آن ها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند.
باز هم نشانه...
باز هم دعوت خاص شهدا...
آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود
"بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکارکردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت ازبدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین."
بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند.
به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد.
ادامہ دارد.....
✨💫✨💫✨💫✨
🕊 @zeynabioooon
sohbatha.mp3
4.82M
🎤 صحبت های شهید حجت الله رحیمی...
در ایام فاطمیه💔
چندماه قبل از شهادتشون🕊
.
آرامش توی صدات...
نگاه توی چشمات...
پرواز توی بال هات...
.
تو کجا و ما کجا...
دست گیر که دست گیری نداریم...
🕊@zeynabioooon
از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
ﮔﻔت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
*دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد ،
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
*دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند ،
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
*دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
*دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
*دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ،
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنیم
🕊@zeynabioooon