eitaa logo
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
35 دنبال‌کننده
272 عکس
58 ویدیو
16 فایل
. . زیـنب عـشق بہ خدارا و حمایـٺ از برادر را ترجیـح داد بہ زنده ماندن...→ حداقل فــدایے بانوی دمـشق باشیـم...❤. #کپے‌بہ‌شرط‌دعــاے‌شهادت‌براے‌همہ‌عشــآق💗 مدیر @noorerezvan خآدم @jonon_128
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahed_sticker۹۶۶.attheme
237K
امام خمینی(ره)💕 امتحانش ضرر نداره😍😉 🌸🥀📿✨
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید. سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود. _ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم. امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم. امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا. کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد. _قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد. _ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم. _خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه. _قربونت برم پسرم نزن این حرفو. هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون. بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند. فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد. "ميگم دلبر ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى شبيهِ هيچكس شعر نميخونى شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى يا اينكه هيچكس شبيه‌ات دلبر نيست؟ و شعر نميخونه؟ و نگاه نميكنه؟ و نميدونم... ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى... شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه خـب؟!" ادامہ دارد.... ✨💫✨💫✨💫✨
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود. البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود. هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است. حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت. از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد. "تو را باید کمی بیشتر دوست داشت کمی بیشتر از یک همراه کمی بیشتر از یک همسفر کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس! تو را باید... اندازه تمام دلشوره هایت اندازه اعتماد کردنت تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت تو را باید همانند یک هوای ابری یک شب بارانی یک آهنگ قدیمی یک شعر تمام نشدنی همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت! برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!" حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد. شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت. _بله؟! _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟ _قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری. حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم. _حورا جان کاری نداری؟! _نه. سلام برسونین به همه. حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد. اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود.‌‌ چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 🕊 @zeynabioooon
[ لبیکیآخمینے..]_5960541195183588989.mp3
5.09M
🏴 . . | ڪرده کاروان ما عزمِ شتابـ🍃 | بانگ نسلِ سوم این انقلابـ🌙 | احیاگر شعائر حسینیـ🖤 | لبیڪ یا خمینیــ✊🏻 . . 🎙] 🗣] 🥀] . . 🕊 @zeynabioooon
سلام🌸🌸🌸 با کمک و یاری پروردگار برای مطالعه ی روزانه بخشی از کتاب ارزشمند ☘️ نهج البلاغه ☘️که بیانات نافذ مولا امیرالمومنین «علیه السلام» که همان پیام های امام عصر غایبمون‌ به ما هستش گروهی زده شده، که انشاءالله روزانه بخشی از این کتاب در اون مطالعه میشه..... از عزیزانی که مشتاق آشنایی هرچه بیشتر با سخنان و طرزتفکر و دیدگاه امام علی (ع)هستند دعوت میکنیم به این جمع بپیوندند به امید توفیقات روز افزون🌷🌷🌷 یاعلی https://eitaa.com/joinchat/210698293Geec9c773ed لینک گروه👆
سلام وقتتون بخیر🍃☘️ ما یه گروه نهج‌البلاغه خوانی زدیم که اونجا چند دقیقه ایی رو اختصاص میدیم به سخنان امیرالمومنین « علیه‌السلام» که توفیقش نصیب هرکسی نمیشود. ما اونجا ابتدا از حکمت ها شروع خواهیم کرد که خیلی کوتاه هست و سپس به مرور وارد نامه ها و خطبه ها می‌شویم و البته اونها هم مثل یه داستان خیلی انگیزشی و جذاب هستن 🍒 و مهم ترین نکته اینکه درک و فهمشون خیلی ساده و آسون هستن🌈 ولی باز هم اگر جایی سوالی چیزی بود ما با کمال میل پاسخگو خواهیم بود.🌱 باتوجه به مسائل شخصی و مشغله های فردی ما شمارو درک می‌کنیم⭐ و در هرروز تعداد خیلی کمی از حکمت هارو توی گروه قرار میدیم و منتظر میمونیم تا شما مطالعه بفرمایید و با ذکر 🌸 یاعلی🌸 هم دین خود را ادا و هم مارو همراهی و حمایت کردین. خوشحال میشیم اگر شمارو توی جمع خودمون ببینیم🌹 یاعلی 💚 https://eitaa.com/joinchat/210698293Geec9c773ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار فَرزَندان شَهید با پِدَر:).. [شَهید جَواد الله کَرَم] | 🎞 _🥀🖤 🕊 @zeynabioooon
من می خواهم در آینده شهید بشوم … معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟ آقا اجازه … شهید …♡ 🕊 @zeynabioooon
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است. مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد. که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد جهیزیه حورا به عهده شوهرش است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند. پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند. تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند. خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت. _وای حورا جون سلام. حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟ _ الان که دیدمت عالیم. _ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟ _ از وقتی رفتی افتضاح شده. _ عه عه شدی بچه تنبل؟ _ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟ _اگه خدا بخواد. مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟ حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟ قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟ نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟! وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد. _داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت. حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟ _نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟ حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود. چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند. با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت. چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨
🌹🌹🌹🌹 امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده ‌حورا را نسبت به خود نمی دانست. همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد. سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند. مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین. حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست. _خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب. _بله بله حق باشماست. _امیر مهدی شما شروع کن‌. امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم. _پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو. امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن. یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه. مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست. آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیم‌امیر مهدی جان چی میگه.. بگو پسرم. امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است. دوباره شروع کرد به توضیح دادن. _من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه. درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم. آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟ _اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 🕊 @zeynabioooon
🍃💙 خانم های ریش دار! بیشتر مقالات نشریه «فرصت در غروب» را خودمان می نوشتیم،ولی چون گاهی از بعضی مقالات خانم ها هم استفاده می کردیم،نشریه را به اسم جمعی از بانوان اصفهان منتشر می کردیم. آقای خامنه ای هم که از ماجرا خبر نداشت، یک روز با شوق به دکتر گفته بود که خانم های اصفهان خیلی فعالند و نشریه خوبی منتشر می کنند. دکتر هم بعد از یک خنده طولانی جواب داده بود که این خانم ها که تعریفشان را کردید، اکثرا ریش دار هستند! باور نمی کنید ، این جواد آقای ما - دکتر اژه ای- با بعضی از دوستان این مقالات را می نویسند و به اسم بانوان اصفهان چاپ می کنند. || 🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | ‌ ‌‌💠 حسین جان، زیبا ترین دمی تو حسین جان، شیرین ترین غمی تو میرسم به این گریه‌ ها قسم میرسم به تو یا حسین چون زهیر و حر هر کجا روم میرسم به تو یا حسین 🎙 با نوای : حاج‌میثم 🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
aviny-20.mp3
1.49M
ما از سوختن نمیترسیم💫✨ که پروانه های عاشق نوریم🌅💜 وهر جا که نور ولایت است 🍃🍁 گرد آن حلقه میزنیم💫💥 پیام ما استقامت است[🌹]
🕊♥️ با یڪ بله بخت و رخـتش شد فرداے آمدو وقت خرید شد عیدغدیر گرفتندو ماه بعد داماد در سوریه شد 📎تازه عروسی که برای وداع با داماد یک ماهه اش با لباس سفید حاضر شد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با خودم كنار آمدم خانواده‌هایی هستند که سه شهید و چهار شهید دارند من یکی از پسرانم را می خواهم فدای اسلام کنم و توانستم راضي شوم ميلاد به سوريه برود و گفتم مادر برو به سلامت، هرچه خدا خواست همان مي‌شود و اگر قسمت من باشي برمي‌گردي و اگر قسمتت شهادت است مباركت باشد و اين آخرين كلام من و پسرم در لحظه جدا شدن از يكديگر بود و ميلاد با خوشحالي رفت. 18 روز بيشتر از رفتن ميلاد به سوريه نگذشته بود كه روز اربعين حسيني خبر شهادتش پخش شد، ملبس شدنش به لباس روحانيت همراه با شهادتش رقم خورد و حتي روي سنگ قبرش در كنار اسمش حجت‌الاسلام والمسلمين را قيد كرده‌اند. موقعي كه از ميلاد جدا شدم می‌دانستم براي هميشه از پيش من رفت و موقعي كه ميلاد در سوريه بود دعا مي‌كردم خدا آبروی من را پيش حضرت زينب (س) حفظ كند تا موقع شنيدن خبر شهادت ميلاد حرف بی‌جا نزنم و همين‌طور هم شد و وقتی كه پيكر ميلاد آمد، روحيه و صبرم خيلي بالا بود با اينكه لحظه‌ای از فكر ميلاد نمی‌توانم جدا شوم و نبودش برايم خيلی سخت است، ولی خوشحال هستم كه با رضايت خودم توانستم دل ميلاد را شاد كنم.  🌷شهید میلاد بدری🌷 🕊 @zeynabioooon
🌱🌼 من برای شهادت اصرار نمی‌کنم آنقدر کار می‌کنم که لایق شهادت شوم و خدا من را بخرد...👌🌹 🕊 @zeynabioooon
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟ مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه.. سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان.. حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد. اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود. نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود. حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید. امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند. حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست. وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند. _حورا خانم نمیخواین شروع کنین‌؟ _نه شما اول شروع کنید. _حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم. حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد. درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود. حورا‌ بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد. "الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن. _من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟! امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم. وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد. _بسه دیگه‌نمیخواین تموم‌کنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟ حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون. مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما... آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم.. خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه... آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست. طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم. حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود. طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت. هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند. _به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟ _ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟ _منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟ بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره. حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟ _من نیاوردمش که خودش اومده . داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا. امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد. امیر‌مهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. _ من باید ببینم ‌داییم نظرشون چیه؟ _ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد. _من... من خودم جوابم مثبته. امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین. امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟! فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما. حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله. _ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار. حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد. این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود. چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد. همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید. _پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد. آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨