#آنان_که_از_جان_گذشتند 💙🍃
پدرم ارتشی بود و میدانست زندگیمان خانه بدوشیست و وسایلمان در نقل مکان کردن از بین میرود .ب ای اینکه جهیزیهام را کامل داده باشد و خرج تجملات هم نکرده باشد پول جهیزیه را نقدا داد دستم .کمک خرج زندگیمان هم شد . فقط یک چمدان گرفتم چهارده تومان؛ که اندازه لباسهایم بود ، همین!!
#شهید_حسن_آبشناسان🕊
🕊 @zeynabioooon
❉دلگير ڪہشدیاززمانہ
تعطیلڪنزندگیرا
برسبہداددلت
❉حرماگرنیافتیشهداهستند
گلزارشانمیشودمأمنیبرایدلت...💔🥀
🕊 @zeynabioooon
#آرام_دل 🖤
سهمما درمعرڪهی عشق چه بود؟
غم ودلتنگی وحسرت همه یڪجا باهم!
+ 20خرداد سالروز شهادت🙃🌱
#شهادتت_مبارڪ💚
#التماس_دعا
#عباس_حرم
🕊 @zeynabioooon
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت.
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
🌹🍃🍃🌺🍃
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_ام
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫
🕊 @zeynabioooon
🌸🌹
بهش گفت :
در ("نا")ےِ دعای اَللّٰهُمَّ ارْزُقْنـَــا الشَهادَة تان
مـا رو هم شَریڪ ڪن :)🌱
#چقشنگ
-خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه...😳🤱
برات سخت نیست؟🙄
- زنم 🧕و بچم👶👧 و همه هفت جدّم فداے یه کاشیِ حرم بی بی س..😍♥️
شهیدمصطفۍ صدرزاده ♡ 🍃
🕊 @zeynabioooon
💖💖💖💖
❣❣❣
💖💖
❣
#حرف_قشنگ😉
کاش خدا،
مرا هم، همچون #خرمـشهر ...
آزاد میکرد
آزاد از نَفــسم !!!
روزے به تابــلوے دل
حــک خواهد شد
" اين دل را، خــدا آزاد کرد "...
🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم عروسی زوجی بر مزار حاج قاسم سلیمانی😍
🕊 @zeynabioooon