eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.7هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 سال آخر کارشناسی ارشد بود 🤓 عادت کرده بودیم سر کلاس ها فقط چند تا دونه دختر باشیم 😏 عادت کرده بودیم سر کلاس جوشکاری عین یه مرد آهن دست بگیریم 💪 عادت کرده بودیم وقتی داریم بُرد میبندیم حواسمون باشه که یه ذره خطا کلی خطر داره 🙈 عادت کرده بودیم دقیق حساب کتاب کنیم 💻 خلاصه به همه چی عادت کرده بودیم جز عاشق شدن! 😍 و اما ترم آخر یکی از استادام ازم خواست تو کنفرانس مهندسی برق اون سال، مسئول برگزاری نشست ها باشم 🤓 و جالب اینکه تمام کسانی که باید از من دستور میگرفتن آقا بودند! 👤 اولش یکم قبول کردنش سخت بود اما از اینکه یه دختر چادری قرار بود این کار را انجام بده حس متفاوتی داشتم 🧕 خلاصه قبول کردم... 😁 🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj ارتباط با ادمین روزهای دوشنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : بعد از جلسه با زیرگروه ها و هماهنگی با استادم و کلی کار شبانه روزی 🤓 یه روز استادم صدام زد و گفت یکی از دانشجوهای سال بالایی هم به تیم شما اضافه شده! آقای... گفتم: نمی شناسم 😏 شماره اش رو دادن و گفتن احتمالا هنوز دانشکده است زنگ بزن و باهاش هماهنگ شو.🙄 بعد از تماس گرفتن، قرار شد همدیگه رو تو سایت دانشکده ببینیم. تا حالا ندیده بودمش اصلا!🙈 یه لباس چهارخونه آبی، یه شلوار کتان طوسی، با یه کتونی آبی طوسی و البته یه کیف کمری!😁 با یه غرور خاصی گفت: من قراره با تمام اساتید ایران هماهنگ کنم. اینم شماره هاشون. ( تو این مایه ها که من اصلا از تو دستور نمیگیرم! ) منم یه نگاه انداختم و گفتم: چقدر بدخطه! اینو کی نوشته؟ من از کجا بفهمم کسی جا مونده!😐 خیلی بهش برخورد و گفت: من نوشتم! همه از خط من تعریف میکنن.😏 خلاصه بماند که این آقا تا آخرین روز کنفرانس، کاملا مستقل از بنده عمل میکرد 😐🙈 🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : روزهای کنفرانس یکی پس از دیگری گذشت و من کلا دوبار ایشون رو توی راهرو سالن اجتماعات دیدم. کت و شلوار طوسی پوشیده بود. خیلی رسمی و با جدیت مشغول کار خودش بود!😏 تمام سعی خودش رو میکرد کارش رو درست انجام بده، اونقدر بدون حاشیه بود که من یک بار هم زمان های استراحت، ناهار، جشن افتتاحیه، جشن اختتامیه و حتی تشکر از کادر اجرایی هم ندیدمش! (بر عکس خودم که همیشه در صحنه بودم 🙈😁) . . . تقریبا دوماه بعد از کنفرانس بود که مشغول نگارش پایان نامه ام شدم، اون زمان ها تازه مُد شده بود که به جای word با latex بنویسند. یه برنامه جدید بود که هرکسی بلد نبود 🤓 از بچه های دانشگاه شریف فیلم آموزشی گرفتم تا یاد بگیرم ولی واقعا فوت و فن خودش رو داشت. 💻 🙄 مجبور شدم از دانشجوهای دکتری خواهش کنم یکم کمکم کنن. اونها هم گفتن ما زیاد کار نکردیم ولی آقای... خیلی خوب بلده 🤓😬 و اینگونه بود که کسب علم موجب شد تا مجددا لحظاتی رو کنار ایشون سپری کنم 🙈😉 اما این بار اخلاقش متفاوت شده بود، نه تنها مغرور نبود بلکه یه مهربانی معلمانه هم به خودش گرفته بود 🙈😅 🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : اون روزها خودش مشغول کارهای داوری و دفاع از پایان نامه اش بود منم درگیر نگارش و کارهای جانبی 🤓 راستش برام جالب شده بود که اینقدر خوب برام وقت میگذاره و بهم یاد میده! حتی جواب ایمیل هامو زودتر از پیامک میداد🙈😁 ولی اونقدر تو این سالها من به یک آقا مطلبی رو یاد داده بودم یا برعکس که خیلی حساس نمیشدم چه بسا زیاد هم ازش خوشم نمیومد!😏 بالاخره روز دفاعش رسید و علی رغم اینکه منو دعوت کرده بود، نرفتم! بعدها از صحبت های بچه ها کشف کردم تنها کسی که دعوت کرده بوده من بودم 🙈 خلاصه فارغ التحصیل شد و رفت... بعد از چهار پنج ماه روز دفاعم مشخص شد، نمیدونستم بهش بگم بیاد یا نه، دیدم خیلی ازش یاد گرفتم... 😐🙄 گذاشتم شب دفاعم، آخرین نفر بهش ایمیل زدم که فردا دفاع بنده است. اگر مایل بودید تشریف بیارید و .... 😒 تقریبا مطمئن بودم نمیاد، حتی گفتم اینقدر مغروره بهش برمیخوره، اواسط ارائه بودم که یکی در رو باز کرد و درحالی که سعی کرده بود خیلی خوش تیپ به نظر برسه اومد داخل... 😅 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : بعد از جلسه با یه لبخند منتظر بود، گفتم تشریف داشته باشید برای پذیرایی، گفت نه ممنون عجله دارم باید سریع برم و رفت... حدودا یک ماهی گذشت تا یکی از دوستان متاهلم که سال بالایی ما و همکلاسی ایشون بود گفت: آقای ... آدرس خونه شما رو میخواد! 😉 نمیدونم چرا هم خوشحال شدم هم ناراحت! سریع گفتم: چقدر بی جنبه! حالا ما رفتیم ازش یه چیزی یاد بگیریما!😏 به دوستم گفتم صبر کن بهت خبر میدم، خلاصه با اجازه از خانواده قبول کردم یک جلسه باهاش صحبت کنم. فقط یک جلسه! اونم نه منزل ما، یه پارک نزدیک محل کارم. پیش خودم گفتم من که میرم میگم نه ولی لااقل احترام معلمی اش رو نگه داشتم!😏 با یه ظاهر کاملا اداری بدون اینکه حتی یه سوال و صحبتی تو ذهنم آماده کرده باشم رفتم سر قرار 🙈😬 ولی ایشون یه شلوار کتان سورمه ای، پیراهن سفید، پالتو مشکی تا زانوهاش پوشیده بود و با یه شاخه گل رز زیبا و تزیین شده، منتظرم ایستاده بود. گل رو بهم داد و رفتیم روی یکی از صندلی های پارک نشستیم... همیشه تو ذهنم آماده کرده بودم که هر پسری باشه اولش کلی ازم تعریف میکنه و بعد میگه من بدون شما خواب و خوراک ندارم و .... 😁 تا نشستیم آقا برگشت گفت: موضوع رو که میدونید؟ گفتم بله! بعد یه دفترچه کوچیک پُر از سوال درآورد 😧🤭 اولین سوالش هم این بود: حجاب چادر رو خودتون انتخاب کردید؟! بگذریم که اون روز چطوری گذشت و از بس هول شده بود یه بطری آب معدنی هم نخرید! 😐 بعد از دو ساعت از هم خداحافظی کردیم و من با گلوی خشک اولین سطل آشغالی که دیدم گل رو انداختم دور! تو دلم گفتم عمرا دیگه باهاش حرف بزنم!😏 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : بعد از اون جلسه رفتم خونه و ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم و تا حدی خوشش اومد. گفتم: من اصلا خوشم نیومد! 😒🙄 اردیبهشت همون سال برای اولین بار یه لیست تهیه کرده بودم و مشخصات همسر آینده ام رو نوشته بودم. رفتم سراغ لیستم، دیدم همه هجده تا ویژگی رو داشت! جز یکی، سربازی! 😐 سربازی نرفته بود، دنبال کارهاش بود تا پروژه بگیره و فقط بره آموزشی ولی خب هنوز چیزی معلوم نبود! 😏 بعد از چند روز پیام داد و نظرم رو برای ادامه پرسید و منم گفتم جوابم منفی است. خیلی اصرار کرد، استادِ این کار بود! 😁 قرار شد یه بار دیگه هم رو ببینیم، قبول کردم. راستش چشمهاش یه مهربونی خاصی داشت. و امان از وقتی که یکم مظلوم میشد! خلاصه با اجازه خانواده بازهم از سرکار و خیلی اداری رفتم، این بار یه تیپ روشن زده بود! شلوار کتان کرم، لباس مردونه کرم آبی و یه کتونی سفید! با یه دسته گل نسبتا بزرگ😯😳 و البته باز هم یه عاااالمه سوال جدید که به قول خودش از جواب های قبلی درآورده بود! رفتیم توی پارک نشستیم و شروع کرد به سوال پرسیدن و این بار من کلی شرط و شروط برده بودم! همه رو قبول کرد 😐 تو راه برگشت ازم درخواست کرد بریم یه چیزی بخوریم. گفت مادرم گفتن: مگه دختر مردم رو اسیری بردی که هیچی نخوردید! هول شدم یادم رفت ببخشید 😬 راستش یکم نسبت بهش خوش بین تر شده بودم، این بار با دسته گل برگشتم خونه! روم نمیشد بگیرم دستم تو خیابون ولی دیگه دلم نمیومد بندازم دور! ❣😅 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : مثل دفعه گذشته وضعیت اش رو برای خانواده ام توضیح دادم. حرفهایی که بین مون رد و بدل شده بود... به درخواست پدرم و البته اصرارهای مادر ایشون قرار شد که خانواده ها با هم آشنا بشن😐🙄 یه چیزی تو "عقلم" مدام میگفت خودشه ها! ولی "دلم" راضی نمیشد. آخر هفته همراه پدر و مادر و خواهر و برادرشان آمدند منزل ما☺️ یه دسته گل بزرگ و یه شیرینی طبقه ای که تقریبا دو ماه داشتیم میخوردیم!😐 خانواده خیلی خوبی داشت، مخصوصا مادرشون! از اون مادرشوهرهای دوست داشتنی میشد😍 یه بردار داشت یک سال از خودش کوچکتر و هم رشته که گویا تو اون کنفرانس پر ماجرا مقاله داشته و من رو دیده بود! بگذریم. مراسم شروع نشده، تموم شد! پدرم دوتا شرط داشتن که شرایطش برای ایشون فراهم نبود. یکی اش همین سربازی بود! 😬 با این حال با اصرار مادرشون قرار شد یکی دو جلسه بریم مشاوره تا ایشونم تلاش کنن شاید در مورد پروژه نخبگی سربازی به نتیجه برسن!🙄 بعد از اون جلسه زیاد به خودش فکر نمیکردم😁 خانواده اش رو خیلی پسندیده بودم و یکم دلم گرم شده بود... تازه فهمیدم اون دختری که وسط یادگیری نرم‌افزار مدام اسمش تو لپ تاپ می اومد بالا و پیام میداد، خواهر کوچکترش بود! البته اون موقع برای من مهم نبود 😅🙈 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
🔰 : جلسات مشاوره ازدواج و پیگیری سربازی اش همزمان شروع شدند 😊😏 یک پروژه مخابراتی برداشته بود و روش کار میکرد. برای انتخاب مشاوره هم کلی تحقیق کرده بود و وقت گرفته بود. بماند که هر دوی این اهداف به نظرم غیرممکن بودن! تا جایی که بهش گفته بودم شما کارت پایان خدمت بگیری من شام میدم!😐🙄 جلسه اول مشاوره بود، او پر از ذوق بود و من آروم و نگران. آقای دکتری با یک کت و شلوار مرتب، ظاهری آرام و مذهبی که خیلی مورد پسندم واقع شده بود منتظرمان نشسته بود 😊 بعد از یکسری سوالات به هردوی ما دو کتاب معرفی کرد، گفت چند جلسه باهم بخونید و سوالاتش رو از هم بپرسید و دوباره بیاید پیشم. دو حالت داره، یا بهم میگید: " تجربه خوبی بود!" یا "یک عمر زندگی رو کنار هم تجربه میکنید". همون روز رفت انقلاب، کتابها رو خرید و برام آورد محل کارم. چند جلسه گذاشتیم و باهم به سوالات جواب دادیم، اون موقع نمی فهمیدم دنبال چیه! یه چیزی نگرانش میکرد... چیزی که من تا قبل از اومدن به زینبیه، اسمش هم نشنیده بودم🙈😅 چند هفته گذشت، کتاب ها تموم شدند، رفتیم پیش آقای دکتر. سوالاتی از هردوی ما پرسید، یک ساعتی اونجا بودیم... آخر جلسه دکتر درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به ایشون گفت: پسرم بیا بغلت کنم😳 و گفت: " منتظر شیرینی عقد شما هستم ".🙈 هردوی ما بهت زده شده بودیم! بماند که در راه برگشت چقدر خندید که ما دکتر روانشناس هم تحت تاثیر قرار دادیم! 😅😂🙈 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : خیلی خوشحال بود! انگار دکتر حرف دلش رو زده بود، برعکس من... نگران تر شده بودم. انگار داشتم به سرنوشتی متفاوت نزدیک میشدم که ازش می ترسیدم! 😐 تو راه برگشت زد کنار و یه قاب خطاطی بهم هدیه داد که خودش با خط زیبا روش آیه ی نور رو نوشته بود! خیلی این آیه رو دوست داشت... تازه یاد اون روز افتادم که بهش گفتم چقدر بدخطه کی نوشته!🙈😬 ماجرای مشاور رو برای خانواده تعریف کردم. پدرم گفت: دیگه صلاح نمیدونم بدون آشنایی بیشتر خانواده ها ادامه پیدا کنه. آدرس خونه و محله ی قبلی شون رو بگیر هم بریم مهمونی هم تحقیق! 🙈 خلاصه قرار شد یک بعدازظهر بریم منزل آقای خواستگار 😉😬 خونه آروم و دلنشینی داشتن.. ☺️ مادرشون خیلی با سلیقه پذیرایی رو آماده کرده بود. شیرینی محلی خودشون رو هم درست کرده بود. یادمه گل محمدی گذاشته بود تو قالب یخ، یخ زده بود و انداخته بود تو شربت ها... پدرم درباره ی دوتا شرط خودش پرسید که هر دوتاش تا یه جایی پیش رفته بود🙈 موقع خداحافظی که شد مادرشون یک جلد قرآن زیبا و معطر رو گذاشت توی سینی و بهم تعارف کرد و گفت هدیه شماست...😍 البته یک روز دیگه هم خانواده رفتند محله ی قبلی برای تحقیق و خبرهای خوشی شنیده بودند. به نظر همه چیز داشت خوب پیش میرفت اما ... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : خانواده با ظاهری تقریبا خرسند از تحقیق برگشتند. به محض ورودشان، تلفن زنگ خورد، عموی بزرگم فوت کرد... 😔 همه چیز عوض شد، مهم تر از همه حال پدرم. تصمیم گرفتم به این انتظار چند ماهه پایان بدم، قرار گذاشتیم. او خوشحال بود و با لپ تاپ اش آمده بود که برویم مشهد! میدانست عجیب دلتنگ حرمم؛ به اینترنت گوشی وصل شد و تصویر زنده حرم رو گرفت و من همه چیز رو فراموش کردم... ☺️ گمان میکرد حامل خبرهای خوشی هستم. شعرهای سعدی آماده کرده بود و یک سجاده ی ترمه ی آبی برای تولدم 🙈 نشد بگویم، اشتیاق چشمهایش ... اون همه حرفهایی که آماده کرده بودم برای خداحافظی تبدیل شد به خبر فوت عمویم! همین! برای عرض تسلیت آمدند منزل ما... روزها می‌گذشت و من عقلم کاملا موازی با دلم پیش میرفت! به نقطه مشترک نمی رسیدند که نمی رسیدند... مانده بودم چه کنم، هرچند همه چیز تقریبا به حالت تعلیق درآمده بود ولی خوش نداشتم جوانِ مردم منتظرم باشد، که عموی دیگرم هم فوت کرد... داغی روی داغ! و پدرم که دیگه کمرش صاف نمیشد. او رفت سربازی! اما من عزم خداحافظی کردم. شهادت حضرت زهرا س بود، قرآن، سجاده ی ترمه، قاب عکس نور،... همه رو برداشتم و با مادرشون امام زاده صالح قرار گذاشتم و گفتم ببخشید صلاح نمی بینم بیشتر از این طولانی بشه، براشون آرزوی خوشبختی دارم. خوشحال بودم که بالاخره به حرف دلم گوش کردم و خودش نبود که بازهم نتونم ختم کنم! 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : چند ساعت از خداحافظی غم انگیز ما و تعجب های مادرشون نگذشته بود که پیامک اومد: "لطفا به من وقت بدید باهاتون تماس بگیرم." از ارادتش به حضرت زهرا سلام الله علیها خبر داشتم. همیشه میگفت: من حج خانه خدا رو از ایشون دارم. ولی فکر نمیکردم روز شهادت ایشون رو مرخصی بگیره تا بتونه بره برای عزاداری خانم خدمت کنه. خلاصه زود باخبر شد! 🙈 هرچند تلاشش رو بی فایده میدونستم ولی قرار شد ظهرِ فردا تماس بگیره. تماس گرفت و با لحنی بی سابقه و صدای بلند میگفت: "شما نباید یه طرفه تصمیم می گرفتید. خانواده شما داغداره لطفا الان تصمیم نگیرید" خیلی عصبانی شده بود! 😠 و آرامش من بیشتر ناراحتش میکرد 🙈 بعد از کلی حرف بهش گفتم: "لطفا دیگه منتظر نمونید، شانس تون رو جاهای دیگه امتحان کنید."😏 هنوز جمله ی آخرش تو گوشمه: " حیف که نمیخوام پُل های پشت سرم رو خراب کنم. خدانگهدار" خداحافظی کرد و تو دلم به این حجم از امیدواری اش خنده ام گرفت! پُل های پشت سر!😁 هرچند خانواده اش خیلی تلاش کردند ولی از نظر من همه چیز تمام شده بود. رفت که رفت... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : به ظاهر رفت ولی حضورش رو همه جا حس میکردم. جلوی در کلاس کنکور که سریع وسایلم رو میگرفت و پیگیر درس خوندنم بود. وقت اذان که همیشه اولین جایی که میدید وضو میگرفتیم و نماز می خواندیم. گل فروشی هایی که همیشه برای من عطر نرگس هایش فرق میکرد... چند ماهی گذشت، از طرف محل کارم اردوی جهادی علوم پزشکی شرکت کردم. کرمانشاه، لب مرز! روزهای عجیبی بود، کفش هایی که صبح همگی واکس خورده بودند! چادری که از فرط خستگی رهایش کرده بودی یکی برایت شسته بود! نیمه شب هایی که حیاط اردوگاه پر میشد از گریه های بی امان! کودکانی که حتی مادرشان هم یک بار مشهد نرفته بودند ولی بهتر از خیلی ها روز میلاد امام رضا علیه السلام رو جشن میگرفتند. به قول شهید حججی اونجا از شهر دور بودیم ولی به خدا نزدیک. برگشتم و دیدم کسی در لباس جهاد سر از تنش جدا شده بود! لباسی شبیه بله فقط شبیه لباس های ما! شهید حججی پَر کشید و ما پُر شدیم از غصه! دائم جمله ی شهید توی ذهنم تجلی میکرد: " توی شهر خودتون هم میتونید جهاد کنید." رسیدیم کرج، چند روز گذشت... جمله ی شهید رهایم نمیکرد. به خانم طلبه ی کرمانشاهی پیامک دادم: " من تو شهر خودم چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم! ". یه شماره برام فرستاد و گفت: "حتما کمکت میکنن." همون روز سوار سرویس محل کارم پیامک دادم: " سلام من رو خانم... معرفی کردند. میتونم وقت شما رو بگیرم؟ " سریع جواب اومد : " سلام تشریف بیارید زینبیه گلشهر کرج". من: 😐، ببخشید زینبیه کجاست!؟ 🙈 اسمش هم نشنیدم! 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : خیلی دلهره داشتم، اگر اینجا نشد چی! رسیدم، به حوض آبی کوچک داخل حیاط، به طاق بلندی که خانم های مسن با دیدنش به نشانه ادب دست بر سینه میگذاشتند، به صدای خنده ی دختران جوان دور یک سینی غذا، به اتاق آرامش، به عطر شهادت، من به سر منزل مقصود رسیدم! ☺️ رفتم بالا اتاق مدیریت، در باز شد و لبخندی من رو پذیرایی کرد طوری که انگار چند بهار را کنار هم گذرانده بودیم! 😍 بعد از خوش و بِش کوتاهی گفتند بهت خبر میدم! از اونجا رفتم درحالی که یقین داشتم خانمی با این همه مشغله دیگه حتی چهره من هم یادش نخواهد ماند...🙄 چند روزی گذشت، به من زنگ زدند! گفتن میتونی بیای اینجا؟ برای عید غدیر کمک لازم داریم! از سرویس پیاده شدم، با ذوق و هیجان، رسیدم زینبیه و قیچی به دست گرفتم و کاغذهای سبز بُریدم و شکر گفتم....😍 داستان عشق بازی مفصل است، بماند برای خودم! درست عید غدیر دو سال بعد، همان خانم مدیره خنده روی روز اول، پای بلندگو برایم دعا کرد همسر خوبی پیدا کنم و عاقبت به خیر شوم! 🙈 بماند که بعد از آن دعا چقدر حاج خانم اومدن و از من اطلاعات گرفتن 😂😅🙈 اما بعد از اون "پسر مذهبی مهربونه"، (اسمی که خودم در نبودش ازش یاد میکردم)، دیگر هیچ خواستگاری منجر به وصال نمیشد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : شهادت امام کاظم علیه السلام بود، برای اولین بار گل نخریده بود، معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید صلاح ندیدم روز شهادت، رنگی از شادی داشته باشد... مثل همیشه یکسری سوالات کتاب رو از هم پرسیدیم و خداحافظی کرد. راستش خاطره ها آنقدر زیاد بود که رهایم نمیکرد... بعدازظهری که اومد دانشگاه دنبالم و بخاطر جلسه من مجبور شد ۲ ساعت معطل بمونه ولی هیچی نگفت و با هم رفتیم کهف الشهداء 😍 وقتی برای گرفتن کتاب تست کنکورم کلی گشته بود و آورد جلوی کلاس تا من از درسم عقب نیافتم 🤓 روزهایی که مدام از "ولایت مداری" می پرسید و من اصلا نمی فهمیدم در مورد چی داره صحبت میکنه 🙈 واژه ی نا آشنایی که تازه بعد از زینبیه درک کرده بودم... به روی خودم نمی آوردم! اما یک تلنگر، یک اسم یک آدرس کافی بود تا تمام خاطرات دوسال پیش برایم زنده شود... 😔 دانشگاه قبول شدم، صمیمی ترین دوستم دقیقا شرایطی مشابه گذشته من برایش پیش آمده بود... او تعریف میکرد و من غرق میشدم در خاطراتم! همین حوالی خانم نظری برایم مطلبی از آیت الله بهجت فرستاد: " آیه ۷۴ فرقان "! فقط هم برای من! تقریبا هیچ وقت توی خصوصی پیامی از این جنس رد و بدل نمیکردیم، انگار به دلشان افتاده بود... من بی قرارتر شدم! هرشب توی قنوت هایم میگفتم تا اینکه... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : نزدیک ایام اربعین بود، همه بار سفر می بستند و من جا مانده بودم!😞 به معنای واقعی کلمه به دَر و دیوار میزدم که رضایت بگیرم! رضایت پدر، رضایت مادر، رضایت استاد! تقریبا همه چیز غیر ممکن شده بود تا اینکه کسی بهم گفت نذر "حضرت رقیه س کن" درست میشود.... 😍 نذر کردم و با دست های کوچکش راه را برایم باز کرد... اذن ورود گرفتم! ✋ حوالی ظهر روز حرکت، با اشتیاقی وصف نشدنی چمدان بسته بودم و قرار بود تا یک ربع دیگر حرکت کنیم به سمت اتوبوس ها. ☺️ طبق عادت همیشه، رفتم ده دقیقه ای بخوابم. تلفنم زنگ خورد، شماره را نشناختم. جواب دادم و خانمی گفت: سلام، من مادر آقای ... هستم! فکر کردم اشتباه شنیدم! 🙊😍 ذوقم رو پنهان کردم و گفتم: بفرمائید؟ مادرم پشت در صدا میزد: دیر می شود! به اتوبوس ها نمیرسی! صدای پشت تلفن پرسید: ببخشید بد موقع زنگ زدم؟ ☺️ گفتم: نه خواهش میکنم، راستش عازم عراق هستم. صدایشان عوض شد! فقط می شنیدم که کسی با بغض میگفت: خیلی وقته میخوام زنگ بزنم ولی جور نمیشد، دیگه امروز سپردم به "حضرت رقیه س" و پا پیش گذاشتم... او گفت "حضرت رقیه س" و من ... 😭 دیگر چیزی نمی شنیدم، بغض امانم نمیداد! قرار شد بعد از سفر مان مجددا تماس بگیرد و سریع قطع کرد. عجیب است... تصمیم گرفته بودم تلفن همراهم را تا پایان سفر خاموش کنم، اتصالم جز با یک نفر برقرار نباشد... کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر زنگ بزنند!🙃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : از عراق برگشتیم. اربعین تنها سفری است که با کوله بار کوچکی میروی و وقتی برمیگردی کوله بار بزرگی از خاطره داری! 😍 مشغول کارهای روزمره شدم، دو هفته گذشت تماس نگرفتند. منتظر نبودم ولی ... 😬🙈 بعد از دو هفته تماس گرفتند و قرار شد شب به امامت رسیدن حضرت ولی عصر عج برای خواستگاری مجدد بعد از دوسال تشریف بیاورند منزل ما! ☺️😊 دائم منتظر بودم خودش پیامکی بدهد، زنگی بزند، چیزی بگوید... ولی هیچی! شبیه کسی که تا به حال من را ندیده است! 😏☺️ آمدند منزل ما، یک عضو جدید به خانواده شان اضافه شده بود! برادر کوچکترش ازدواج کرده بود اما خودش به هیچ خواستگاری راضی نشده بود🙊😉 جوراب های سفیدی پوشیده بود و من هم از بس سر به زیر بودم اول جوراب هایش را دیدم و بعد... همان لبخند همیشگی 😍😊 تازه فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده بود... طبق درخواست مادرشان و اجازه ی پدرم قرار شد برویم داخل اتاق و صحبت کنیم🙈🙈 نشستیم و گفت: ارادت دارم خانمِ.... فامیلی من رو صدا زد و من 😊🙈 صحبت ها شروع شد، این بار دیگر با خودش کاغذ بزرگی از سوالات نیاورده بود! فقط همان چیزی که اون سالها نگرانش میکرد را باز هم پرسید... "ولایت مداری خانم"... از من جواب های متفاوتی می شنید! خنده اش گرفت و گفت: اینها رو اگر همون دوسال پیش میگفتید کار تمام شده بود😬😁 نمی دانست زینبیه با من چه کرده است... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : همان روز جواب "بله" را گرفتند! برعکس سالهای گذشته که چند ماه طول کشید😁🙈 قرار شد قبل از آزمایش خون و خرید حلقه یک روز برویم صحبت های نهایی رو بکنیم. مثل همیشه فقط یک انتخاب داشتیم! چیذر، صندلی روبه روی مزار حاج مصطفی 😍 حرف های جالبی از زبانش شنیدم! گویا بعد از دوره آموزشی، محل خدمت اش افتاده بود دوتا خیابان بالاتر از محل کار من! هر روز از جلوی محل کارم رد میشده و داغ دلش تازه 😂😁 سالهای آخر خدمت یک روز تصمیم میگیره بره مشهد، برای من یک روسری میخره و از امام رضا ع میخواد که راهی جلوی پاهاش بگذاره... بعد از چند هفته نزدیک محل کار من یک خانم و آقایی رو می بینه و خیلی بهم میریزه! بلیط مشهد میگیره و به قول خودش روسری رو به امام رضا ع پس میده🙈😬 وقتی برمیگرده مادرشون پیشنهاد میدن که دوباره به من زنگ بزنن و شد آنچه شد! 😍☺️ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔰 : عروس خانم برای بار سوم میپرسم: وکیلم؟ "بسم الله الرحمن الرحیم، با اجازه از آقا صاحب الزمان، پدربزرگم و پدر و مادرم، بله" "بله" را گفتم، درحالی که زینبیه جشن میلاد حضرت زینب سلام الله علیها بود 😍 "بله" را گفتم، درحالی که هرسال این موقع کنار مزار حاج مصطفی بودم و الان امیدوار بودم تو روز شهادتش او کنارم باشه 😊 "بله" را گفتم، درحالی که چشمهایم به سوره ی یاسین قرآن خیره شده بود و چشمهای پدرم نمناک.... بعد از مراسم عقد، عکس و عسل رفتیم مزار شهدای گمنام،، هردوی ما نماز شکر خواندیم و من شدم شریک خوب و بدی های یک نفر 😊 و امسال اولین ماه رمضانی است که سفره سحری و افطارمان دو نفره است 😍😊 زندگی مشترک همیشه به شیرینی عسل سفره ی عقد نیست اما لبخند و نگاه خدا همیشه همان طعم را دارد... 😊😍 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f