🔰 #قسمت_پنجم:
بعد از جلسه با یه لبخند منتظر بود، گفتم تشریف داشته باشید برای پذیرایی،
گفت نه ممنون عجله دارم باید سریع برم و رفت...
حدودا یک ماهی گذشت تا یکی از دوستان متاهلم که سال بالایی ما و همکلاسی ایشون بود گفت: آقای ... آدرس خونه شما رو میخواد! 😉
نمیدونم چرا هم خوشحال شدم هم ناراحت!
سریع گفتم: چقدر بی جنبه! حالا ما رفتیم ازش یه چیزی یاد بگیریما!😏
به دوستم گفتم صبر کن بهت خبر میدم، خلاصه با اجازه از خانواده قبول کردم یک جلسه باهاش صحبت کنم. فقط یک جلسه! اونم نه منزل ما، یه پارک نزدیک محل کارم.
پیش خودم گفتم من که میرم میگم نه ولی لااقل احترام معلمی اش رو نگه داشتم!😏
با یه ظاهر کاملا اداری بدون اینکه حتی یه سوال و صحبتی تو ذهنم آماده کرده باشم رفتم سر قرار 🙈😬
ولی ایشون یه شلوار کتان سورمه ای، پیراهن سفید، پالتو مشکی تا زانوهاش پوشیده بود و با یه شاخه گل رز زیبا و تزیین شده، منتظرم ایستاده بود.
گل رو بهم داد و رفتیم روی یکی از صندلی های پارک نشستیم...
همیشه تو ذهنم آماده کرده بودم که هر پسری باشه اولش کلی ازم تعریف میکنه و بعد میگه من بدون شما خواب و خوراک ندارم و .... 😁
تا نشستیم آقا برگشت گفت: موضوع رو که میدونید؟ گفتم بله!
بعد یه دفترچه کوچیک پُر از سوال درآورد 😧🤭
اولین سوالش هم این بود: حجاب چادر رو خودتون انتخاب کردید؟!
بگذریم که اون روز چطوری گذشت و از بس هول شده بود یه بطری آب معدنی هم نخرید! 😐
بعد از دو ساعت از هم خداحافظی کردیم و من با گلوی خشک اولین سطل آشغالی که دیدم گل رو انداختم دور!
تو دلم گفتم عمرا دیگه باهاش حرف بزنم!😏
#داستانی
#ازدواج
#سه_شنبه
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه
🆔 @Yamahdi_salam
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_پنجم:
تقریبا سه سال شاگرد همون به اصطلاح کلاس بودم و تو نواختن ریتم به مرحله ای رسیده بودم که استادم گفت:
" دیگه چیزی برای یاد دادن به شما ندارم!"
و آدرس یه آموزشگاه رو داد تا تو نواختن #ملودی هم آموزش های لازم رو ببینم.
راست میگفت، من دیگه گوشهام میتونست ریتم ها رو تفکیک کنه...😉
یه همسایه داشتیم که سه تا پسر داشت و طبقه پایین خونه ما زندگی میکردن.
یکی از اونها #نوازنده بود.
هر وقت شروع میکرد به تمرین من گوشم رو میچسبوندم به فرش و سعی میکردم تکنیکهاش رو دربیارم!
روز آخر که داشتیم از اون خونه میرفتیم با اجازه مامانم رفتم پایین و بهش گفتم:
"ببخشید اونی که شما هر روز تمرین می کنید، اینه؟" 🤓
با تعجب گفت: "بله! دقیقا! فقط خط آخر به جای فلان آکورد بهتره اینو استفاده کنید"
خیالم راحت شد که بدون دیدن میتونم متوجه تکنیک های ریتم بشم! 😍
بنابراین برای ثبت نام سطح بعدی با مامانم رفتیم همون آموزشگاهی که استادم معرفی کرده بود.
البته باز هم از خونه ما خیلی دور بود! 🙄
داخل آموزشگاه پر از صداهای جور واجور بود و هر استادی برای خودش یه اتاق کوچیک داشت!
انواع سازها با چند استاد مختلف...
اینجا دیگه برای پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو
می آوردند یه سالن انتظار داشت. بنابراین #همراه همیشگی من بیرون منتظرم می موند...😍
هر وقت از کلاس می اومدم بیرون، مامانم رو میدیدم که بین اون همه مامانه رنگی رنگی و کم حجاب، با چادر مشکی و یه لبخند منتظرم نشسته...☺️
بعضی وقتها متوجه تعجب بقیه و نگاه های متفاوتشون به مامانم می شدم...
انگار همه ی اون سالها من فقط نواختن یاد نمیگرفتم!
بلکه مامانم بود که داشت #ترانه_های_عاشقی رو بهم یاد میداد!
توی اون آموزشگاه دوستهای زیادی پیدا کرده بودم ولی این دوستها کجا و دوستهای کلاس قرآنم کجا!!
دوستهای کلاس قرآنم دغدغه شون لبخند دسته جمعی بود و اینجا فقط دنبال حاشیه بودن!
از تولد گرفتن برای استاد گرفته تا دورهمی های بی فایده! 🙄
کم کم داشت صبوری های مامانم جواب میداد و من دیگه وارد #فاز مقایسه شده بودم!
دائم صدای نت های مختلف رو با لحن آیات #قرآن مقایسه می کردم!
آیاتی که هرچی بیشتر میخوندی تشنه تر می شدی!
ولی این #نواها از یه جایی به بعد سیرت میکرد!
با این حال سعی خودم رو کردم که بهترین باشم!
پنج جلد کتاب بود که انتهای هر کدوم یه آزمون خیلی #سخت داشت برای رفتن به مرحله بعدی...
از سطح سوم دیگه به عنوان نوازنده #کنسرت انتخاب شدم!
چون تنها کسی که تو اون جمع خیلی خوب #ریتم میزد من بودم! 🎶
تمرین های شبانه شروع شد....
تمرین های مختلطی که گاهی تا دیر وقت طول میکشید و پدر و مادرها باید آخر شب می اومدن دنبال بچه هاشون...
بنابراین مامانم تو خونه منتظرم می موند...
با همون سوال همیشگی: "خسته نباشی! چطور بود؟" ☺️
و من مثل همیشه مو به مو براش توضیح میدادم...
اصلا همه ذوقم برای اینهمه تمرین های سنگین کنسرت های متفاوت، حضور مامانم تو اون مراسم بود که مثل #نور بین اون همه آدم می درخشید... 😍
تا اینکه سال چهارم دبیرستان تو سخت ترین آزمون نوازندگی قبول شدم و استادم جلد پنجم رو داد دستم!
اما نمیدونم چرا دیگه خوشحال نشدم....
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت پنجم »»
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد.
سالوادور: گفتی اسمش چیه؟
نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه.
سالوادور پرسید: زنده است؟
نوشت: آره فکر کنم.
سالوادور: میخوانِش.
نوشت: سخته!
سالوادور: میدونم.
نوشت: میان دنبالش؟
سالوادور: معلومه که نه!
نوشت: باشه. ببینم حالا.
سالوادور: ردش کن.
نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره.
سالوادور: ردیفش کن.
نوشت: کدوم وَر؟
سالوادور: سمت خودمون.
نوشت: اوکی.
نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک.
خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه!
بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک.
دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد.
مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود.
متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه.
اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص.
مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد.
#قسمت_پنجم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647C
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 #اتفاقی_که_منتظرش_بودم:
🔰 #قسمت_پنجم:
همونجا روی خاک و زیر تابش آفتاب، برای شهدای کانال نماز خوندیم،
دلم میخواست نمازم با #اخلاصی از جنس خودشون باشه
تا زمانی که تو صحرای #محشر، سرگردان و حیران، پی #ملجأیی می دوم،
این خاک به اون دو رکعت #شهادت بده و این شهیدان مظلوم #شفیعم بشن.
شنیدن #سرنوشت این آدم هایی که بی هیچ توقعی از همه دار و ندارشون گذشتن و دیدن ِخیلی از آدم های این دوره
و البته خودم که همیشه از زمین و زمان #طلب داریم، #شکافی بزرگ در وجودم ایجاد می کرد.
در واقع، وقوعِ #اتفاقی که #منتظرش بودم از کانال کمیل شروع شد ...😭
همون فکه ای که فرزانه رو بی قرار کرده بود
و دلیل اصلی اون بی قراری، #علمدار_کمیل، شهید #ابراهیم_هادی بود 😭
اینو زمانی فهمیدم که از سفر برگشتم و با فرزانه تماس گرفتم.
و گفتم که منم فکه رو #دیدم و ....
نزدیک اذان مغرب به زائرسرای شهید #مسعودیان در اهواز رسیدیم،
قرار بود اون شب در محوطه اردوگاه #رزمایشی برگزار بشه.
بعد از نماز و صرف شام، پیاده به همراه دوستان، مسیری پرشیب رو طی کردیم تا به محل برگزاری رزمایش رسیدیم،
توی مسیر که به سمت بالا می رفتیم
به قسمتی از شهر #مشرف بودیم،
میشد چراغ ها و نورهایی که تو سطح شهر پخش شده بودن رو با چشم دنبال کرد،
نمی دونم تو بحبوحه شلوغی های شهر،
کسی به این فکر می کنه که برای روشن بودن #چراغ هر کدام از این خونه ها چند تا جوان از خونه و زندگی شون گذشتن؟😔
کسی سراغی از ستاره هایی که از زمین بریدن و به آسمان رسیدن می گیره؟
کمی دیر رسیدیم، در جایگاه تماشاگران، همه ردیف ها پر شده بود رو آخرین سکو جایی پیدا کردیم و نشستیم.
تمام اون محوطه #فضاسازی شده بود
اما نور در جایی متمرکز می شد که اون لحظه نمایش اونجا اجرا می شد.
ادامه دارد....
#دهه_فجر
#داستان
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f