🔖 #ویژه:
سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها!
از فردا شب، مورخه ۲۸ آبان ماه مجموعه داستانک های حقیقی از زندگی یک دختر خانم جوان رو به قلم خودش منتشر میکنیم 😍
فردا شب حوالی ساعت ۲۲، منتظر اولین قسمت ما باشید!
#عاشق_باش
#رمان
#ترانه_های_مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_اول:
من عضو کوچیک یه خانواده هستم!
یه عضوی که برعکس بقیه ی اعضای خانواده نه قدش بلنده و نه پوستش سفید 😁
کسی که وقتی همراه بقیه اعضای خانواده سوار آسانسور میشه، عملا محو میشه 🙈
یادمه از بس بهم گفته بودن #سیاه_سوخته، زمان مهد کودک اصلا دلم نمیخواست عکس سیاه سفید بندازم!
کلی گریه کردم که من عکس سیاه نمیندازم🙈😔
هرچند که آخرم انداختم و شد عکسه اولین مدرک زندگی من 😬✋
البته این همه حساسیت الکی نبود!
راستش مامانم یه خاله داشت که همیشه منو #جوجه_اردک_زشت صدا میزد... 😞
خودش فکر میکرد داره قربون صدقه ام میره!
ولی نمیدونست چطوری من رو با این لقب نابود میکنه!
یه بار که اومده بودن خونه مون، موقع برگشت بهم گفت:
"جوجه اردک زشته خاله خداحافظ" 😐
و من بعد رفتن شون کلی گریه کردم!
مامانم که متوجه شده بود اومد تو اتاق و زیر گوشم گفت:
"مامان جان، گریه نکن! خاله دوسِت داره اینطوری میگه!
من مطمئنم تو یه روزی #قو میشی! " ☺️
همین یه جمله مامانم بس بود برای تمام کابوس های من...
جمله ای که باعث شد دیگه مدام از خودم نپرسم آخه چرا من با بقیه خواهر برادرهام فرق دارم!
اون جمله مامانم کافی بود برای شروع یه زندگی جدید 😍☺️
یه زندگی جدید که هروقت چشمام رو می بندم صدای پای #مامانم رو میشنوم!
صداهایی که گاهی ملودی اش تند بود، گاهی کُند...
اما همیشه #کوک بود!😉
اونقدر کوک که #هیچوقت ازش نشنیدم بگه خسته شدم!
اونقدر کوک که به جای همه خواهرهام، برام #خواهر بود و هست 😍
اونقدر کوک که همیشه گفت برو جلو، توکل کن! درست میشه.... و شد!
اونقدر کوک که زندگی #سیاه_سفید منو حسابی #رنگی کرد... 😍
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_دوم:
کلاس اول دبستان بودم که خواهر بزرگترم ازدواج کرد،
بنابراین من در سن هفت سالگی خواهر زن شدم😁
درواقع تو سنی #نامحرم وارد خونه ما شده بود که هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمیکرد!
و اصلا با حضورش تفاوتی تو دنیای کودکی من به وجود نیومد!
سالها گذشت و من به سن تکلیف رسیدم.
مامانم یه #چادرنماز ربان دوزی شده برام گرفته بود و خودش برای مراسم جشن تکلیف مدرسه اومده بود ☺️
محله ای که ما زندگی میکردیم و به ویژه مدرسه ما تعداد #محجبه ها خیلی کم بود.
مدل مامانه من که با یه انگشت رو بگیرن که دیگه هیچی!🙈
اینو وقتی حس میکردم که تو مدرسه مراسمی برگزار میشد...
بعد از اینکه از مراسم برگشتیم،
مامانم تو اتاق صدام زد و یه روسری توری با پولک های رنگی بهم داد و گفت از این به بعد جلوی نامحرم اینو سرت کن 😊
منم یه روز که شوهر خواهرم اومد با یه ذوقی اینو سر کردم و اومدم....
همه اینطوری بودن 😳
داداشم سریع روسری رو از سرم برداشت و گفت:
"این مسخره بازی ها چیه!!"
آخه خانواده ما دقیقا دو جبهه متفاوت داره🙈
مامانم و بابام...
بابام میگفت هنوز بچه ای!
حتی تا سوم راهنمایی روزه گرفتن تو خونه ما ممنوع بود چون برای بچه ها #زود بود!
اما مامانم...
اصلا انگار یه تنه مسئولیت دینداری بچه هاش رو به دوش می کشید....
آخر شب که خواستیم بخوابیم مامانم اومد تو اتاق و گفت:
" خودت تصمیم بگیر! این روسری شاید الان چیز مهمی نباشه ولی بزرگتر که بشی تو رو از خیلی چیزها دور میکنه! "
متوجه حرفهاش نشدم...
مامانم کم حرف میزد، بیشتر عمل میکرد!
مثلا وقتی از مدرسه برمیگشتم همیشه با همون چادر نمازش می اومد استقبال و من دونه دونه از مدرسه براش میگفتم 😍🤓
اونم نه وقتی دست و روم رو شستم 😁 نه!
بلکه با همون روپوش مدرسه منو می نشوند رو سجاده اش و مو به مو به حرفهام گوش میداد!
بعدها فهمیدم که عمدا دوست داشته من همیشه روی سجاده باهاش حرف بزنم ☺️
همین باعث شده بود که دلم بخواد منم گاهی کنار مامانم یه سجاده بندازم و باهاش نماز بخونم...
اصلا مامانم ناخودآگاه بهم یاد داده بود #سجاده جای حرف زدنه ☺️ جای آروم گرفتن....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_سوم:
ولی من اونی نشدم که مامانم میخواست!
دوران ابتدایی من درحالی سپری میشد که تنها #حجابم همون لحظاتی بود که تو مدرسه مقنعه سفید سرم بود!
انگار قدرت مهربونی پدرم، جذب خودش رو داشت!
یه پارادوکس عجیب بین بابا و مامانم که از ما هم بچه هایی با رفتارهای متفاوت ساخته!
البته درسم هم به همون نسبت #ضعیف بود!
تا جایی که کلاس چهارم دبستان، ریاضی مستمر صفر شدم... صفر مطلق!
شبیه مامانم نشدم چون خیلی اهل کتاب و مطالعه بود 🤓
هنوز هم هست...
بعضی وقتها که تو کتابهاش مطلب جالبی پیدا میکرد صدام میزد و برام می خوند😍
تو همین اغتشاشات اخیر یه کتابی در مورد #انتظار میخونه... هر وقت به جای جالبی میرسه حتی تلفنی برام تعریف میکنه 🤓
شاید بخاطر همینه که وقتی کلاس اول راهنمایی برای اولین بار خواستم چادر سر کنم و برم مدرسه صدام زد و گفت:
" این فقط یه تیکه پارچه نیست!
اگر اینو سر میکنی باید خیلی بیشتر درس بخونی!"
بعد اشاره کرد به سرم و گفت:
"چون دیگه تو رو فقط با فکرت میشناسن!"
بماند که من فقط همون یه بار با چادر مشکی رفتم مدرسه و دیگه دلم نخواست تکرارش کنم!
اما تصمیم گرفتم خیلی بیشتر از قبل درس بخونم!
اونقدر که سال دوم راهنمایی مقام اول المپیاد ریاضی مدرسه شدم و بعدش تا مرحله استانی رفتم 🤓
من از نظر تحصیلی یه آدم دیگه شده بودم که همچنان #محجبه نبود!....
هر وقت از درس خوندن خسته میشدم یاد مامانم
می افتادم که اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد و بخاطر ما نرفت... 😔
نرفت چون فکر میکرد شاید با چهار تا بچه قد و نیم قد، یکم سازِ مادرانه اش ناکوک بشه...
من باید آرزوی به ثمر ننشسته مامانم می شدم!
بخاطر همین حسابی درس می خوندم...
سال سوم راهنمایی ما به یه محله مذهبی تر رفتیم...
محله ای که در بدو ورود، با تذکر #حجاب مواجه شدم!
محله ای که بخاطر #دوستهای خیلی خوبی که داشتم مسیر زندگیم رو #موقتا تغییر داد...
کلاس #قرآن ثبت نام کردم و شروع کردم به حفظ... مقام اول منطقه شدم 😍
از اون روزها فقط لبخند مامانم یادمه و بس!
چون خیلی کوتاه بود!
همین پارادوکس دائمی خونه ما باعث شد که یهو صد و هشتاد درجه تغییر کنم!
اونقدر تغییر که تصمیم گرفتم #نوازنده بشم!
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_چهارم:
با گیتار قدیمی برادرم شروع کردم.
هم استاد خوب نبود هم اون ساز قدیمی!
هر دوشون رو عوض کردم.
اول از همه یه گیتار نو خریدم و بعد یه کلاس موسیقی رفتم که یکی از دوستای برادرم معرفی کرده بود.
کلاس که چه عرض کنم، یه خونه قدیمی و خالی دوطبقه بود.
یه خونه دو طبقه که تنها چیزی که توش وجود نداشت حس هنرمندی بود! 🙄
با یه استاد میانسال و نحیف که دائم داشت سیگار میکشید! 😐
زمان هایی که به آموزش من اختصاص میداد بدترین ها بود!
ساعت یک ظهر، دو ظهر!!
یعنی دقیقا مرده ترین زمان ممکن...
شاید فکر کنید چطور خانواده اجازه دادن من اینجور جایی برم؟! 🙈
باید بگم که مامانم همیشه همراهم بود ☺️
با همون #چادر مشکی که چهره اش رو نورانی تر از همیشه میکرد و یه انگشت که مسئولیت پنهان کردن بخشی از #نگاهش رو به عهده داشت! 😍
شاید حتی قابل تصور نباشه مادری که بخش زیادی از عمرش رو پای #سجاده یا در حال #مطالعه بود، چقدر دیدن چنین شرایطی براش سخت بود!
ولی هیچی نمی گفت!
فقط هر بار که میرفتیم میگفت:
"مامان من مطمئنم تو یه روزی #قو میشی!
پس هرکاری رو شروع کردی بهترینش باش"
شاید میخواست همراهم باشه تا آخرش!
که خودم بفهمم حتی بهترین بودن تو این شرایط، حتی آخرش هم #هیچی نیست...
مامانم تندتند غذای بقیه رو آماده میکرد،
ناهارمون رو می خوردیم و دوتایی راهی می شدیم.
فکر کنم سه تا تاکسی باید سوار و پیاده می شدیم.
تصور کنید یه خانم چادری میانسال که دختر بدحجابش رو با یه ساز بزرگ اونم سر ظهر میبره کلاس موسیقی!
و مجبوره یک ساعت دود سیگار یکی رو تحمل کنه تا دخترش بدونه #تنها نیست! 😞
اونم دختری که تا سال قبل رتبه اول منطقه تو حفظ قرآن شده بود!
هرچند بابام این شرایط رو دوست داشت و اغلب موارد خودش مارو می رسوند کلاس موسیقی 😁
یا وقتی مهمون می اومد با افتخار می گفت:
بابا برو اون سازت رو بیار بزن! 😉
اما مامانم....
شرایطی داشت که احتمالا کمتر کسی تجربه اش رو داشته ولی او داشت به #هنرمندی مدیریتش میکرد!
شاید خودش #آرامش زیادی نداشت و تربیت متناقض خسته اش کرده بود اما برای اینکه ما متوجه این #شکاف بزرگ نشیم خیلی زحمت کشید...
البته بگم توی اون مرحله از زندگیم درسم همچنان #عالی بود!
شاید همین درس خوندن خیلی از حواس پرتی هام رو کم میکرد...
تا جایی که یه بار تو مراسم اولیا و مربیان مامانم رو صدا زده بودن و پیش همه خانواده ها از من تعریف کرده بودن 🤓
وقتی اومد خونه خیلی خوشحال بود!
ولی هیچی نگفت تا آخر شب #یواشکی بوسم کرد و گفت امروز چه اتفاقی براش افتاده و از اینکه یه مامان چادری مورد تشویق قرار گرفته چقدر حس خوبی داشته ☺️
میگم #یواشکی چون مامانم نمیخواست درس خوندن من رو به رخ بقیه خواهر برادرهام بکشه!
هیچ وقت یادم نمیاد اونها رو با من مقایسه کرده باشه... هیچ وقت!
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_پنجم:
تقریبا سه سال شاگرد همون به اصطلاح کلاس بودم و تو نواختن ریتم به مرحله ای رسیده بودم که استادم گفت:
" دیگه چیزی برای یاد دادن به شما ندارم!"
و آدرس یه آموزشگاه رو داد تا تو نواختن #ملودی هم آموزش های لازم رو ببینم.
راست میگفت، من دیگه گوشهام میتونست ریتم ها رو تفکیک کنه...😉
یه همسایه داشتیم که سه تا پسر داشت و طبقه پایین خونه ما زندگی میکردن.
یکی از اونها #نوازنده بود.
هر وقت شروع میکرد به تمرین من گوشم رو میچسبوندم به فرش و سعی میکردم تکنیکهاش رو دربیارم!
روز آخر که داشتیم از اون خونه میرفتیم با اجازه مامانم رفتم پایین و بهش گفتم:
"ببخشید اونی که شما هر روز تمرین می کنید، اینه؟" 🤓
با تعجب گفت: "بله! دقیقا! فقط خط آخر به جای فلان آکورد بهتره اینو استفاده کنید"
خیالم راحت شد که بدون دیدن میتونم متوجه تکنیک های ریتم بشم! 😍
بنابراین برای ثبت نام سطح بعدی با مامانم رفتیم همون آموزشگاهی که استادم معرفی کرده بود.
البته باز هم از خونه ما خیلی دور بود! 🙄
داخل آموزشگاه پر از صداهای جور واجور بود و هر استادی برای خودش یه اتاق کوچیک داشت!
انواع سازها با چند استاد مختلف...
اینجا دیگه برای پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو
می آوردند یه سالن انتظار داشت. بنابراین #همراه همیشگی من بیرون منتظرم می موند...😍
هر وقت از کلاس می اومدم بیرون، مامانم رو میدیدم که بین اون همه مامانه رنگی رنگی و کم حجاب، با چادر مشکی و یه لبخند منتظرم نشسته...☺️
بعضی وقتها متوجه تعجب بقیه و نگاه های متفاوتشون به مامانم می شدم...
انگار همه ی اون سالها من فقط نواختن یاد نمیگرفتم!
بلکه مامانم بود که داشت #ترانه_های_عاشقی رو بهم یاد میداد!
توی اون آموزشگاه دوستهای زیادی پیدا کرده بودم ولی این دوستها کجا و دوستهای کلاس قرآنم کجا!!
دوستهای کلاس قرآنم دغدغه شون لبخند دسته جمعی بود و اینجا فقط دنبال حاشیه بودن!
از تولد گرفتن برای استاد گرفته تا دورهمی های بی فایده! 🙄
کم کم داشت صبوری های مامانم جواب میداد و من دیگه وارد #فاز مقایسه شده بودم!
دائم صدای نت های مختلف رو با لحن آیات #قرآن مقایسه می کردم!
آیاتی که هرچی بیشتر میخوندی تشنه تر می شدی!
ولی این #نواها از یه جایی به بعد سیرت میکرد!
با این حال سعی خودم رو کردم که بهترین باشم!
پنج جلد کتاب بود که انتهای هر کدوم یه آزمون خیلی #سخت داشت برای رفتن به مرحله بعدی...
از سطح سوم دیگه به عنوان نوازنده #کنسرت انتخاب شدم!
چون تنها کسی که تو اون جمع خیلی خوب #ریتم میزد من بودم! 🎶
تمرین های شبانه شروع شد....
تمرین های مختلطی که گاهی تا دیر وقت طول میکشید و پدر و مادرها باید آخر شب می اومدن دنبال بچه هاشون...
بنابراین مامانم تو خونه منتظرم می موند...
با همون سوال همیشگی: "خسته نباشی! چطور بود؟" ☺️
و من مثل همیشه مو به مو براش توضیح میدادم...
اصلا همه ذوقم برای اینهمه تمرین های سنگین کنسرت های متفاوت، حضور مامانم تو اون مراسم بود که مثل #نور بین اون همه آدم می درخشید... 😍
تا اینکه سال چهارم دبیرستان تو سخت ترین آزمون نوازندگی قبول شدم و استادم جلد پنجم رو داد دستم!
اما نمیدونم چرا دیگه خوشحال نشدم....
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_ششم:
من وارد آخرین سطح نوازندگی حرفه ای شده بودم، اما...
دیگه خوشحال نبودم!
میزان تمرین هام کم شده بود، خیلی کم...
اولش فکر کردم شاید بخاطر اینه که دیگه به #کنکور نزدیک شدم و تمرکز کافی برای نوازندگی ندارم ولی #واقعیت چیز دیگه ای بود!
چیزی که شاید مامانم مدتها منتظرش بود!
یه روز استادم صدام زد و گفت یه تیم نوازندگی درخواست یه نوازنده #گیتار کرده و اون من رو معرفی کرده....
بعد تخته رو نشون داد که پر از عکس های تکی و دسته جمعی شاگردهاش بود و بهم گفت: "راستی من با همه بچه ها عکس دارم جز تو!
هفته دیگه تولد مهساست، بیا کلاس یه جشن داریم تو هم باش!"
تشکر کردم و گفتم باشه اگر بتونم حتما. خواستم برم که گفت:
"راستی کرم خیلی بهت میاد!"
اون روز یه شلوار جین تنگ و یه مانتو کرم جذب پوشیده بودم که از کمر یکم چین میخورد.
با یه روسری کرم قهوه ای که تا وسطهای سرم بود.
آخه کلی برای اون فُکُلی که جلوی سرم کاشته بودم زحمت کشیده بودم و باید دیده میشد 😅🙈
دوباره تشکر کردم و در رو بستم.
راستش اونقدر پدر مهربونی دارم که هیچ وقت نیاز به تعریف و تمجید جنس مخالف نداشتم!
پدری که شاید تو این داستان نقش کمرنگی داشت ولی حسابی #دختردوست بود و هست😍
تمرینات کنسرت جدید شروع شده بود.
حس اینکه بین اون همه ساز متفاوت تو تنها نوازنده گیتار باشی واقعا لذت بخش بود! 😉
رهبر گروه یه آقای سفید پوست و قدبلندی بود که همیشه کت و شلوارهای خیلی شیکی به تن داشت. 😉
هر روز وسط تمرین می اومد با تبلتش یه اجرا رو ضبط می کرد و چهارتا تذکر میداد و میرفت.😏
یه بار خیلی جدی اومد سر تمرین،
با انگشت من رو نشون داد و گفت:
"تو! تو یک ثانیه دیرتر از همه میزنی! 😠"
با تعجب گفتم:
" حرکت پاهام اینو نمیگه! من گوشم به تیونره"
گفت:
"چند بار فیلم ها رو چک کردم! تو یک ثانیه تاخیر داری، اصلاحش کن!"
و رفت....
همون یه تذکر برای بیدار شدن من کافی بود!
انگار همه چی به مو رسیده بود و با اون یه تذکر #پاره شد!
آخه مدتها بود که مامانم بخش هایی از #نهج_البلاغه رو برام میخوند 😍
یا وقتی میدید وسط درس خوندن دارم استراحت میکنم و چای میخورم می اومد و برام تعریف میکرد...
وقتی رهبر گروه گفت تو یک ثانیه تاخیر داری یهو یاد #خطبه ۱۸۲ نهج البلاغه افتادم
که روز قبلش مامانم تعریف کرده بود:
"او غریب است،
در آن زمانى که اسلام چون شترى خسته که دُم بر زمین گذاشته و سینه بر آن نهاده دچار غُربت است."
رهبر گروه راست می گفت، من مدتها بود که تاخیر داشتم...
دیگه دستهام میلی به نوازش سیم های سازم نداشتن!
اما یک ثانیه تاخیره صدای ساز کجا و این همه سال تاخیر در #همراهی امام کجا!
گریه ام گرفته بود، برای اولین بار با امام زمانم حرف زدم و تو دلم گفتم:
" آقا جان ببخشید این همه سال برای سربازی شما #تاخیر داشتم!"
تو حال خودم بودم.
محسن که نوازنده سنتور بود گفت:
"ولش کن! ناراحت نشو!
یه چیزی گفت... ما که چیزی نمی فهمیم، حتما مخاطب هم متوجه نمیشه 😁 "
همه زدن زیر خنده و فکر کردن به من برخورده!
خواستن حالم عوض شه ولی نمیدونستن بذری که مامانم ذره ذره تو دلم کاشته بود، جوانه زده....
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_هفتم:
روز کنسرت فرارسید...
و من اون یک ثانیه رو اصلاح کرده بودم! 😍
مامانم برعکس تمام اجراهای قبلی نتونست بیاد،
مهمون داشتیم و من تنها رفتم...
بابام من رو رسوند تالار اجرا و آخر شب هم اومد دنبالم...
تو تمام اجرا به این فکر میکردم: تنها کسی که الان من رو می بینه خداست! ☺️
قرار بود همه لباس مشکی بپوشن.
یه مانتو بلند مشکی با شلوار مشکی و یه شال عرض پهن سرم کرده بودم.
برای اولین بار یه هِد بستم به سرم و حتی یه تار موم هم معلوم نبود...
رضا نوازنده ی ویولنسل تا منو دید بلند گفت:
"بعضی ها انگار اومدن هیئت 😏 "
به روی خودم نیاوردم چون میدونستم این تازه شروع ماجراست!
وارد سالن شدیم.
رفتیم بالا و مثل همیشه چند قدمی اومدیم جلو نزدیک تماشاگرها...
بعد #گیتارم رو عمود بر بدنم گرفتم و تعظیم کردم!
یاد رکوع های مامانم افتادم....
آخه مگه کسی جز خدا لایق این #تعظیم هست؟!😞
تمام طول اجرا متمرکز بودم تا #بهترین باشم!
همونی که مامانم میخواست....😍
اجرای اول خیلی شاد بود!
همزمان با نواختن ما تمام اون سالن ششصد نفری دست میزدن! 🙈
وقتی برنامه تموم شد همه با دسته گل اومدن سمت هنرمنداشون!
جز من که #تنها بودم...
سازم رو گرفتم دستم،
گذاشتم تو ساک مخصوص خودش و بدون خداحافظی از همه دوستایی که سرشون حسابی گرم بود آروم از تالار اجرا اومدم بیرون....
بابام با یه لبخند منتظرم بود و گفت:
"مهمونا منتظرن! 😊
من بهشون گفتم باید برم دنبال دخترم کنسرت داره 😎"
افتخار توی لحنش موج میزد اما نمیدونست اون آخرین اجرای من بود!!
ذهنم پر از سوال شده بود؛
چرا باید به کسی جز خالقم تعظیم کنم؟
چرا باید تنها فایده ی من برای اینهمه آدم فقط چند ساعت دست زدن اونها باشه؟
چرا باید پوشش من روی نگاه اونها به من اثر داشته باشه؟
و کلی سوال بدونه جواب....
بنابراین تصمیم گرفتم برم آموزشگاه و تقاضای تعلیق کنم 😁
به استادم گفتم:
"ببخشید من کنکور دارم و فعلا نمی تونم بیام"
با ناراحتی گفت:
"پشیمون میشی! طرف دکتری گرفته دوباره برگشته میگه کاش ول نکرده بودم..."
گفتم:
"حالا باشه بعد از کنکور دوباره خدمت میرسم"
بلند شد و به تابلوش اشاره کرد و گفت:
" چرا تولد مهسا نیومدی؟ آخه عکسی از تو اینجا نیست!"
لبخند زدم و خداحافظی کردم.
درحالی که داشتم در رو میبستم زیر لب گفتم:
"خدا نمیخواست اثری از من اینجا #ثبت بشه!" 😊
گیتارم رو به همراه اون همه کتاب نت موسیقی مختلف که تقریبا یه قفسه از کتابخونه رو پُر کرده بودن جمع کردم و گذاشتم کنار.
همه فکر کردن من بخاطر درسم #سازم رو موقتا گذاشتم کنار و کلاس نمیرم...
طبیعی هم به نظر می رسید 🤓
تا اینکه عید نوروز یا همون عید طلایی بچه مدرسه ای ها رسید...
مادربزرگه مامانم فوت کرد!😔
همه تصمیم گرفتن برن شهرستان جز مامانم!
گفت:
" با اومدنه من سرنوشت مادربزرگم تغییر نمیکنه ولی شاید با نیومدنم سرنوشت بچه ام عوض بشه"
مامانم موند و همه ی حرف و حدیث های فامیل رو به جون خرید تا من درس بخونم....
موند و بخاطر آینده من جنگید!
مامانم برای سرنوشت تک تک بچه هاش وقت و انرژی گذاشته و هیچ وقت نگفته خسته شدم!
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_هشتم:
روزهای سخت کنکور گذشت...
تو این مدت خیلی به کاری که میخواستم انجام بدم فکر کردم!
یه روز اومدم پیش مامانم و گفتم تصمیم گرفتم چادری بشم 😊
مامانم خیلی جدی گفت:
چادر فقط همین یه تیکه پارچه نیست!
تو نماینده یه قشر هستی...
حتی وقتی مترو سوار میشی شاید همه هُل بدن ولی اگر تو با چادر هُل بدی فرق داره!
فرق داره چون میگن اینا تو دین شون حقوق بقیه تعریف نشده!
اگر معلم بشی و یه روز خسته باشی و به شاگردت تندی کنی، فرق داره چون میگه اینا تو دین شون رفتار نیکو تعریف نشده!
خلاصه مامانم کلی مثال زد که شاید قبل از اون خیلی بهشون فکر نکرده بودم....
ولی من تصمیم رو گرفته بودم 😍
مامان قبول کرد و فرداش رفتیم پارچه چادر مشکی بخریم.
هنوز حاله خوبه مامانم اون روز یادمه😁😊
بهترین و گرون ترین پارچه رو خرید و رفتیم پیش مامان بزرگم...
خدا رحمتش کنه، استاده دوختن چادر بود!😉
اندازه زد، گفت بسم الله و قیچی رو زد....
اما صبر کردم تا نتایج کنکور بیاد🤓
تصمیم گرفته بودم یه روز خاص چادری بشم که همیشه یادم بمونه 😍
روز اول دانشگاه بود،
عین روز اول مدرسه کتونی سفید و شلوار جین تنگ و یه مانتو کوتاه طوسی خریده بودم😁
تیپی که شاید اصلا به یه خانم چادری نمی اومد 🙈
ولی خب من تازه اول راه بودم!
برعکس خیلی ها که یهو محجبه میشن برای من ذره ذره اصلاح شد...
قرار بود با مامان و بابام بریم تا پیش سرویس دانشگاه...
که هم من مسیر رو یاد بگیرم هم اونا روز اول کنارم باشن 🤓😅
بابام تا منو دید تعجب کرد!
گفت این چیه؟
گفتم تصمیم گرفتم چادری بشم 😊
خیلی جدی گفت:
نکن بابا!
نمیخواد!
عادی رفتار کن همیشه!😐
دانشگاه فرق داره!
کسی باهات دوست نمیشه!😏
و ...
خیلی حرفهای دیگه...
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم 🤓
تصمیمی که روی خیلی چیزها تاثیر داشت...
خواهرم که تا قبلش خیلی شبیه هم بودیم دیگه تو خیابون با فاصله از من راه می اومد!
میگفت تو خجالت میکشی من باهات بیام معلومه!
هربار بهش گفتم: نه اصلا اینطوری نیست!
چه حرفیه....
ولی فکر کنم خودش دوست نداشت با من راه بیاد🙈😔
یا وقتی می رفتیم خرید همه با تعجب میگفتن خواهرید؟!😳
تا مدتها برادرم مسخره میکرد و میگفت:
دختری با کفشهای کتانی!😅🙈
ولی همه اینها به پوشیدن #چادر می ارزید....
تا اینکه یه روز یه بسته شکلات خریدم و رفتم آموزشگاه موسیقی سابقم!
با همون حجاب جدید... 😍😍
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_نهم:
چادرم رو سر کردم و با یا بسته شکلات رفتم آموزشگاه برای عرض احترام و خداحافظی همیشگی ☺️
به منشی گفتم: آقای .... شاگرد ندارن؟
همینطور که با تعجب من رو نگاه میکرد گفت: نه!
رفتم سمت اتاق و در زدم.
گفت بفرمائید.
دستش به یکی از سازها بود و پشتش به من.
سلام کردم...
تا صدای من رو شنید برگشت و یهو وا رفت!
با یه لحن تحقیر آمیزی گفت:
" تو رو دادن به پسره کدوم دهات که بخاطر کدخدا چادر چاقچول کردی؟ 😐 "
بعد از این همه سال هنوز اون لحن تحقیر آمیزش مو به مو یادمه!
حتی نخواست به عقیده من احترام بگذاره!
درحالی که دوستهای کلاس قرآنم حتی بعد از تغییر حجابم تو اون سالها هنوز باهام صمیمی بودن 😍😊
خیلی بهم برخورد!
شکلات رو گذاشتم و گفتم:
شیرینی دانشگاهه.
اومده بودم برای خداحافظی و بگم دیگه نمیام.
همینطور که داشت تو کلاس قدم میزد رفت پشت سرم و زد رو شونه هام گفت:
"عاشق شدی؟ 😉"
سریع از جام بلند شدم و برگشتم سمتش و با ناراحتی گفتم:
"نه اون عشقی که مد نظر شماست!
چون تعریف عشق برای شما فرق میکنه!"
خیلی ناراحت شده بودم...
حق نداشت به من دست بزنه اونم با این حجاب!
اونجا بود که برای اولین بار حس کردم #چادر یه موجود زنده است! 😔
تو دلم ازش عذرخواهی کردم!
قبلا پیش اومده بود برای اینکه مدل صحیح گرفتن انگشت ها رو بهم یاد بده دستم رو گرفته باشه ولی فقط یک بار
همون اوایل!
چون سریع بهش گفته بودم: "شما نشون بدید خودم انجام میدم"
کاملا مشخص بود میخواست تحقیرم کنه با این رفتارش...
از اومدنم پشیمون شدم....
هر آموزگاری لایق تشکر نیست!
گفتم: با اجازه
دوباره گفت: پشیمون میشی! برمیگردی مطمئنم...
گفتم: نه ان شاءالله.
گفت: ناز کشیدن خوب بلدم، بمون برای اجراها لازمت داریم...
لحنش داشت ناراحتم میکرد...
شایدم چادرم رو!😔
توجه نکردم و با یه خداحافظی اومدم!
تمام مسیر حالم بد بود...
بهترین روزهای زندگیم رو گذاشته بودم برای چی؟!
اما لازم بود... لازم بود چون من اول عاشق شدم بعد چادری 😉😍
و بعد از چهارده سال به لطف خدا هنوز هم باهم دوستهای صمیمی هستیم 😉😍
خودم و چادرم رو میگم✌️
جالبتر اینکه تو تمام ورودی ۳۳ نفره دانشگاه فقط من چادری بودم!
و این کار رو برای من سخت تر میکرد....
اونم منی که هنوز بلد نبودم درست جمع و جورش کنم 😁🤓🙈
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_آخر:
اون روزها من تنها چادری کلاس بودم! 😍
اولش خیلی برام سخت بود...
همیشه حرفهای بابام جلو ذهنم بود!
کسی باهات دوست نمیشه...😔
یکی دو ترم گذشت و من تقریبا باهمه دوست شده بودم و البته خیلی درسخون🤓
مامانم یادم داده بود،
یه آدم چادری قبل از ظاهرش، طرز تفکرش تو چشمه...
بنابراین خیلی سعی کردم تا همیشه شاگرد اول باشم!😬
اونقدر که همیشه موقع امتحانات، سرِ اینکه بقل دستم کی بشینه دعوا بود!
یادمه پسرها قبل از امتحان میپرسیدن خانم .... شما کجا می شینید؟!
هرچند به شدت با تقلب مخالفم!
چه رسوندنش چه گرفتنش.... 😐 و تقریبا هیچ وقت هیچ کسی نتونست از من تقلب کنه 🙈😅
اما عوضش تمام مسیر رفت و برگشت به دانشگاه،
تمام زمان های خالی بین کلاسها من در حال کمک کردن به همکلاسی هام بودم...
اینکه همیشه یه دختر چادری تو کتابخونه داشت مشکلات درسی بقیه رو حل میکرد خیلی برام جذاب بود 😍😊
تا اینکه به لطف خدا بعد از چندسال از من درخواست شد تا به عنوان سخنران مدعو در یک کنفرانس بین المللی شرکت کنم...
جایی شبیه همان تالار اجرای نوازندگی ام،
با همون تعداد شنونده!
اما این بار نه برای دست زدن!
بلکه برای آموختن جدیدترین شیوه های نوین علمی در دنیا...
گمانم اون لحظه چادرم داشت لبخند میزد😍🤓
من حجاب امروزم رو مدیون صبوری های مادرم هستم...
مادری که به زیبایی ترانه های عاشقی رو در گوشم نواخت....
تمام.
🔺 مژده: سری جدید داستانک ها به زودی نوشته خواهد شد.
🔺 برای ثبت بازخوردهای خود میتوانید با آیدی زیر در ارتباط باشید:
🆔 @Yamahdi_salam
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f