#حدیثروز
🕊 پیامبر اکرم (ص)"خداوند متعال نه به قيافه هاى شما نگاه مى كند، نه به حسب و نسب شما و نه به دارايى هايتان، بلكه به دل هاى شما مى نگرد" 🕊
#شہید_علے_الہادے
Eitaa.com/alihadihossien |🦋•"
✅پویش مجازی
#سرباز_حسینم
1️⃣از بچه های خودتون به صورت دابسمش یک مداحی(لب خوانی)
2️⃣و یا در حال مداحی کردن
3️⃣یا خوندن یه شعر و یا دکلمه امام حسینی و اهل بیتی(علیهم السلام)
📹فیلم بگیرید و برای ما ارسال کنید.
4️⃣ لباس شیرخوارگان حسینی تن نوزادان دلبندتون کنید و عکس اون ها رو برامون ارسال کنید.
5️⃣از بچه هاتون بخواید تا با موضوع عاشورا نقاشی بکشند و یا کاردستی درست کنند و برامون ارسال کنید تا اون ها رو به نمایش در بیاریم.
🙍🏻♀️ در بخش مداحی دختر خانمای گلمون (با حفظ حجاب) تا 7 سالگی 🙍♂️آقا پسر ها تا 15 سالگی می تونن شرکت کنند.
👌تو بخش شعر و دکلمه دختر خانمای گلمون می تونن تا سن 10 سالگی با حفظ حجاب شرکت کنند.
⏱حد اکثر زمان ویدئو دو دقیقه
⛔️ما نمی ذاریم محرم غریب بمونه و به سهم خودمون فضای مجازی رو پر می کنیم!
🆔آی دی ارسال آثار در ایتا:
@s_h_admin
سلام دوستان عزیزم🌹
تسلیت میگم ایام رو🖤
بعضی از بچه ها اومدن پی وی و درخواست داشتن که تو گروه رمان بزاریم😍
با اجازتون میخواهیم از این به بعد یه رمان خیلی قشنگ تو گروه بزاریم✨
روایتی از عاشقانه های مدافع حرمی که دفاع از اعتقاداتش رو اوجب تر از عشق به خانواده و همسرش میدونه...❣️
داستان واقعی نیست..اما خیلی قشنگه❤️
اسمشم (جانم میرود)هست..
امیدوارم دوست داشته باشید🌹
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
ــــ کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی
نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
#رمان
#قسمت_دوم
#جانم_میرود
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
🔸دوروز بعد🔹
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیڪار ڪنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
↩️ #ادامہ_دارد...
🥀🥀🥀
🔴قابل توجه ادمین های:
🔹پایگاه های مجازی نشاط برای کودکان، نوجوانان و جوانان
🔸کانال های آموزشی برای کودکان، نوجوانان و جوانان
🔹فضاهای مجازی ایجاد شده برای مشاوره
🔸بازارچه های مجازی محصولات طلاب
🔹کارگاه های فقه مجازی اصناف مربوط به بانوان
🔸کانال هایی برای پرسش و پاسخ برای سنین مختلف در گروه های مجازی
🔹کانال های عزاداری مجازی
🔸کانال های بزرگداشت هفته دفاع مقدس
♦️مدیریت تبلیغ حوزه های علمیه خواهران♦️
لینک گروه:
https://eitaa.com/joinchat/3043819581Ccb15328f53
لینک کانال :
https://eitaa.com/wesayhoseim
هدایت شده از مداحی آنلاین
🏴تصاویری جدید از شستشو و تطهیر حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس(ع) امروز 12 #محرم 1442
♨️ @Maddahionlin 👈
هدایت شده از مداحی آنلاین
مداحی آنلاین - عالِم زینب - محمود کریمی.mp3
5.34M
🏴 #ورود_کاروان_اسرا_به_کوفه
🌴عالِم زینب
🌴والا زینب
🎤 #محمودکریمی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
🌠🌠راز_شهـآدت💌
میگفت:
من یڪ¹ چیزے فهمیدهام!
خُـدا شہادت را🍃
همیشه به آدمهایے داده
ڪه در ڪار،
سختڪوش بودهاند..|✌️🏻✌✌🏻
#شهیدمحمودرضابیضائے
#نعل_اسب_رو_نماد_خوش_شانسی؟
🔸️یه سوال
مگه امام حسین علیه السلام در گودال به شهادت نرسیدن ، پس باید محل دفن حضرت هم همون گودال باشه. اونایی که رفتن کربلا میدونن بین محل گودال و ضریح مطهرفاصله هست.چرا؟
تو کربلا یه عده اومدن گفتند نه ، بر این پیکر باید اسب تاخته شه.
این "باید"رو کی تعیین کرده بود؟
(نقش یهود در حادثه کربلا) تو گودال نمیشد اسب تاخت پیکر مطهر رو از گودال بیرون کشیدند بردند یه محل صاف و هموار و ده اسب که بهشون نعل زده بودند بر این پیکر تاختند.
و این چهل نعل اسب به عنوان تبرک از پای اسبهاجدا میشه بعدها که در دوره قاعونی بغداد میشه مرکز یهودیان ، نواده های همین اشقیا این نعل اسبها رو با افتخار درخونه هاشون میزدند که ما از هموناییم.
اینا بعدها کوچ کردند به شبه جزیره ایبری در اسپانیا و همین سنت رو هم باخودشون بردند و نعل اسب رو کردند نمادخوش شانسی.
حالا یه عده از مردم خودمونم نا آگاهانه نعل اسب رو به عنوان نماد خوش شانسی استفاده میکنند
🔹ایت الله جوادی آملی
تبرک جستن به نعل اسب از موهومات بعد از حادثه کربلاست به این جهت که این اسبها نعوذ بالله بر آدمهای خارج از دین تاختند پس با ارزش میباشند چنانچه برخی فرق اسلامی دهه اول ماه محرم را جشن میگیرند و متاسفانه فرهنگ ناشایست نعل اسب به میان مردم ما هم رواج یافته.
🔸️ابو ریحان بیرونی:
ستم هایی که بر حسین بن علی کردند در هیچ ملتی با بدترین افراد نکردند او را با شمشیر ونیزه و سنگ باران از پای در آوردند سپس اسب بر بدنش تاختند بعضی از این اسبها به مصر رسید بعضی مردم این نعل اسبها را کندند و برای تبرک بر در خانه های خود نصب کردند و این عمل در میان مردم مصر سنتی شد که بعد از ان هر کسی بالای در خانه خود نعل اسب نصب میکرد.
در تاریخ آمده : یزید (علیه لعنه) در عصر عاشورا بعد از به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام و یارانش دستور داد اسب ها که نعل تازه شده بودند را بر بدن شهدای کربلا تازاندند.
یزیدیان این روز را روز برکت و پیروزی نام نهادند که در زیارت عاشورا هم به آن اشاره می شود (...یوم تبرکت به بنوامیه و ....)و برای افتخار بر این پیروزی (قتل خاندان مطهر پیامبر )و رواج تفکر شیطانی خودنعل اسبهای خود را کندند و در سراسر شهر ها و کشورها گرداندند شهر به شهر و کشور به کشور به نشانه ی پیروزی.
در شامات در عراق در قسطنطنیه در روم در ایران و در سراسر جهان مدرن 1400 سال قبل
و این شد سبب آنکه در سرتاسر جهان از 1400 سال پیش تاکنون نعل اسب را نشانه ی برکت و شانس و پیروزی می دانند.
اين خرافه به اروپا هم رسيد شايد این اعتقاد از اسپانیا به اروپا رسیده (اندلس قدیم)به اندلسی ها هم از امویان این اعتقادرسیدهامویان به عنوان تبرک نعل اسب نگه میداشتن اما اروپایی ها چون معنی تبرک رونمی دونستن میگفتن شانس میاره
حالا امویان این اعتقادو از کجا آورده بودن ؟
تو عاشورا بعداین که 10 تا اسب روی پیکر امام حسین علیه السلام تاختتند 40 تا نعل اسب ها رو به عنوان تبرک در آوردن و بین خودشون تقسیم کردند این نعل ها رو از خونه هاشون آویزون می کردنو بعد از مدتی به عنوان یک شیء با ارزش به هم می فروختند ، تا اینکه تقلبی این نعلها هم اومد و کم کم آویزون بودن یه نعل تو خونه ها یه رسم شد.
👈 پخش این پیام
👈 شلیک یک فشنگ است
👈 به سوی جبهه دشمن در فضای مجازی.
#استاد_رائفی_پور
🔴رابطه فروشگاه زنجیرهای افق کوروش و محرم ⬛️⬛️
♦️چند روز از محرم میگذره و فروشگاههای این مجموعه،
هیچ نشانه و پرچم🏴 عزای امام حسین(ع ) رو بیرون و یا داخل فروشگاه نزدند
♦️پریشب خیلی مؤدبانه از فروشنده (فروشگاه افق ڪوروش) علت را جویا شدم؟!
پاسخ داد :ما از تهران دستور نداریم.
امشب هم از یه شعبه دیگه پرس و جو کردم ؛
باز هم همین دلیل رو آورد !
گفتم: حداقل این ریسه های سفید و قرمز🚩🚩🚩🚩 رو از پیاده رو جمع ڪنید ...
بازم متاسفانه پاسخ داد:
همه بنرها و ظواهر ما طبق دستوره
♦️گفتم: اگه از هزینه خودت، اینجا یک پارچه مشکی نصب کنی چی؟
باز گفت: هیچ چیزی بجز دستورات، نباید نصب شه.
گفت: من فقط تونستم رادیو افق کوروش رو که باید یکسره توی فروشگاه پخش شه رو خاموش کنم بخاطر موسیقیاش، که شاید به همین خاطر هم جریمه بشم.
❓وظیفه ما چیـــه؟
رابطه ما با ڪسی ڪه در عزای عزیز فاطـــمه (س) شریڪ نمیشه چطور باید باشه؟
درضمن
☝️ جهت اطلاع وپیگری واقدام لازم از طرف عاشقان اباعبدالله
فروشگاه های زنجیره ای افق کوروش سازمانی فرقه ای با هدف ترویج فرقه ضاله باستان گرایی
با عدم خرید از این سازمان فرقه ای ، به ترویج این فرقه ضاله کمک نکنیم
این جا مشرق است
🌍نشر حداکثری#
# نه به خرید از فروشگاههای افق کوروش #
#رمان
#قسمت_سوم
#جانم_میرود
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۴
↩️ #ادامہ_دارد...
🥀🥀🥀
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ انتخابات ریاستجمهوری دو سال به تعویق میافتد!
🔺 واکنش جالب مردم به یک شوخی دربارهی ماندگاری جناب آقای رئیس جمهور تا ۱۴۰۲ 😁
▪️ محبوبیتهای قبل تو سوءتفاهم بود!!!😂
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه
🔴 #واکسن، عامل سلامتی یا بیماری؟
♻️ خروج امریکا از سازمان بهداشت جهانی، خوب یا بد؟
#بیشترین_پذیرشِ دلسوزیهایِ #سازمان_بهداشت_جهانی از طرف ایران در انجام اینگونه رفتارهای پیشگیرانه
❗️به بررسی این واقعیت از زبان یکی از پزشکان توجه کنیم...
عضـویت در کــانال👇
📡 @www_irismed_ir
هدایت شده از مداحی آنلاین
YEKNET.IR - shoor 1 - shabe 10 moharram1399 - sibsorkhi.mp3
5.65M
🔳 #شور روضه ای #محرم
🌴کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
🌴در خاک و خون تپیده به میدان کربلا
🎤 #حسین_سیب_سرخی
👌بسیار دلنشین
🔴جدیدترین #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
هدایت شده از مداحی آنلاین
YEKNET.IR - shoor 1 - shabe 9 moharram1399 - sibsorkhi.mp3
3.15M
🔳 #شور روضه ای #محرم
🌴سقای دشت کربلا ابلفضل
🌴سردار دست از تن جدا ابلفضل
🎤 #حسین_سیب_سرخی
👌بسیار دلنشین
🔴جدیدترین #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
👌مقایسه دو قشر از جوانان
✅جوانی سر نماز برای گناهش در حضور خدا گریه می کند
❌جوانی بخاطر اینکه دوست نامحرمش جوابش کرده گریه می کند
✅جوانی تا صبح قرآن میخواند و به تفکر میپردازد
❌جوانی نامه نامحرمی را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند
✅دختری چادرش را محکم میگیرد تا باد شرمگینش نکند
❌️دختری جلوی باد میرود تا دیگران به او بنگرند
✅جوانی کسی بهش فحش میده , ولی در جوابش میگوید : من روزه ام
❌️جوانی مادرش را بخاطر دیر آوردن غذا فحش میدهد
✅ جوانی خونش در دفاع از دین بر زمین خون میریزد
❌️جوانی سر قاچاق مواد مخدر تیر میخورد و خون آلود میمیرد
✅جوانی ریش میگزارد تا سنتی را زنده کند
❌جوانی ابرو میگیرد تا فتنه اى را زنده کند
✅جوانی دست مادرش را میبوسد
❌️جوانی دست روی مادرش بلند میکند
✅جوانی پدر پیرش را کول میکند و به حج میبرد
❌️جوانی پدرش را کول میکند و به خانه سالمندان میبرد
✅و پروردگارم می فرماید :
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت
یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند.
[سورة الحشر 20]
ای جوان انتخاب دستِ خودته...