eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
•﷽• نمازٍ یکشنبھ‌هاۍِ ذۍالقعدھ📿 🎙 🌤 📲 "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وا کن از کار من گره یاعین الله ناظره⁦♥️ 🌿 . . 📱بہ ما بپیوندید...😉‍ "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥺💔🕊• -|رَحمی‌ نما به حال زیارت نرفته ها .. {ما خستگانیم و شما صد مرهم ما ...♡} ♥️ : ˹‌‌ . . 📱بہ ما بپیوندید...😉‍ "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟ واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود. فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم. در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم. انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم. سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت: _این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه. تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم. سخت ذهنم کنجکاو شده بود‌. چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود. همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت. شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم. به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم دیدیمش! سوار ماشینش شد. فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند. اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد. فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن: _سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم. _چی؟ اسامی؟ _اره اسامی! _شما کجایی؟ _من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام. _خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی! _باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟ _ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما. متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند. صدایش مرا به خودم اورد: _لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین! _نه خیالتون راحت. معلوم نبود به کجا میرود. صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید. روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم. وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم. انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند! از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم. ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم. داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود! بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟ خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم: _چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار! صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید: _کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟ _چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم. هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت: _راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته! _گفتم به من دست نزن! جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند. انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود. البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم... ادامه دارد...
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت: _سوار شو! _بهت گفتم به من دست نزن وگرنه.. وسط حرفم پرید و گفت: _وگرنه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم. چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد. چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین! خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست. به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست. مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت. چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟ ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت: _کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات! در همان حالت خشکم زد. روبه محمد حسین داد زد: _اصلحتو بزار رو زمین. محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت: _خیلی خب! باشه! اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت. _پرتش کن به سمت من! همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟ محمد حسین ارام گفت: _برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟ خندید و گفت: _منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم! بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری! شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری! نگاهش به سمت من برگشت و گفت: _اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر! نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن! لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود. ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد. _خب اماده باش جناب سرگرد! اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت: _حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین! حالا رنگ از رخش پریده بود. در عین ترس خندید و گفت: _جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم. اصلحه را به روی زمین پرت کرد. فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد. محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد. محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد. اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد! چ حرفه ای! جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت: _ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد! محمد حسین گفت: _اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته! در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند! _زخمی شدین؟ _نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه. _کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن‌. دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟ یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود! محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت: _اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین! سوار شین باید با ما بیاید... ادامه دارد...
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند. طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد. با آن دست سنگینش هر بار هلم میداد یکی از استخوان هایم خورد میشد! عجب صحنه ای بود لحظه ای که اصلحه را به سمتمان گرفته بود! یا مثلا وقتی در کوچه مثل جن جلویم ظاهر شد! یا موقعی که کاشف پیدایش شد! یا... در این فکر ها بودم که ناگهان در باز شد و مرد قد بلند و میانسالی که چهره ی بسیار متواضع و پر جذبه ای داشت و لباس نظامی تنش بود داخل شد. از جا بلند شدم. پشت سرش هم محمدحسین وارد شد. سلام واضحی تحویلش دادم. لبخندی زیبا به لب نشاند و رو به آن مرد گفت: _خانم حسینی! همون کسی که دارن با ما همکاری میکنن و ما بخاطر شجاعت و هوش ایشون به خیلی چیزا رسیدیم. لبخندی به پهنای لب نشاند و گفت: _خیلی برام عجیبه! شجاعت و زکاوت شما جای تحسین داره خانم حسینی. واقعا از شما ممنونیم. شما به ما نه بلکه دارید به مردم و کشورتون خدمت میکنید. حتما از شما تقدیر میشه دخترم. سرم را پایین انداختم. خواستم کمی فروتن باشم مثلا. ارام گفتم: _احتیاج به تقدیر نیست. ممنونم از تعریفتون. سری تکان داد و بیرون رفت. سریع به محمد حسین گفتم: _ کی بود؟ _سرهنگ کاظمی! وقتی از شما براش گفتم کنجکاو شد ببینتتون. _ای بابا چه تعریفی من که کاری نکردم! سرش را پایین انداخت و گفت: _بازم شرمنده بخاطر امروز. ممکن بود بدتر از این آسیب بیینید. _انقدر شرمنده نباشید. چیزی نشده ک. سری تکان دادو همانطور که به سمت در میرفت گفت: _به یه نفر سپردم تا خونه برسوننتون. بازم ممنون. همین که از اتاق بیرون رفتم کاشف هم از اتاق روبه رویی من خارج شد. لبخندی تحویلم داد. او کاملا برعکس محمدحسین چندان تاکیدی بر حفظ نگاهش نداشت و مانند او سرد رفتار نمیکرد. ادم بدی هم نبود. شجاع بود و مثل محمدحسین پر از جذبه و اما برعکس او کمی هم از خود راضی و مغرور! همانطور که راه میرفتیم گفت: _خسته نباشین خانم نترس! _من چندان نترس هم نیستم. بیشتر کارارو شما انجام دادین. _به هر حال من خانومارو تو اینجور شرایطا ترسو میبینم و دستو پا گم کن! محکم سرجایم ایستادم. او هم متعجب از توقف من به سمتم برگشت. اخمی به چهره نشاندم و گفتم: _شما خیلیم اشتباهه دیدتون به خانوما! انگار حواستون نیست پیش یه خانم دارید چطور راجب خانوما حرف میزنید. _الان نه فقط من بلکه دید جامعه اینجوریه! _نه، فقط دیده یه عده اینجوریه! خیلی از کسایی که برای کشور ما افتخار بدست اوردن خانم بودن. شجاعت خیلی از خانم ها مثال زدنیه مثل دباغ مثل زهرا حسینی مثل خیلی از کسای دیگ. شما خودت اگ الان داری از جون و ناموس مردم کشورت با تمام شجاعت دفاع میکنی بخاطر زنی بوده که با تمام وجودش شمارو اینجوری تربیت کرده. چشمانش مدام گرد تر میشد. تا حرف هایم تمام شد گفت: _من تسلیم! اصلا اشتباه لفظی بود! من معذرت میخوام. _نه خواهش میکنم. فعلا. پسره مزخرف از خود راضی! به چه حقی انقدر راحت در کنار من به زن ها توهین میکند و مسخره! جا داشت فحشی چیزی نثارش میکردم ادامه دارد...
دو ماه بعد... خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم. هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر! از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره... هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم... تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم. باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم. در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد. کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد. باید فورا با او حرف میزدم. روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم. پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم. زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود. دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید: _اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش! در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن. تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت: _یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو! خندیدم و گفتم: _سلام. شما راحت باشید! همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت: _من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه! خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت: _ابجی بیا بیرون یه لحظه! _اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم. متعجب نگاهم کردو گفت: _با من؟ مشکلی پیش اومده؟ _یه جورایی اره! _باشه تو نمیاید؟ _نه همینجا خوبه! _پس یه لحظه صبر کنید من الان میام. روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط! من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه! صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید. خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت: _حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی بخوابینن رو زمین.. یاااا علیییی مصطفی به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید. _عباس اقا اروم باشید... _بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی.. مصطفی کجااااست؟ محاصره شدیم حاااجییی. یا ابولفضل بگین برین عقب. نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم. متعجب سعی کردم از جا بلند شوم. در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید. دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت: _بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش! گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت. میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد. از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم: _بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن! داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود. دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت! اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟ آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند... صدای محمد حسین مرا به خودم اورد: _قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال.. سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم... ادامه دارد...
جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر می‌کرد. روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم. فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت. در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید: _سلام. چیشده اینجا؟ _سلام. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ چیشده؟ _چیزی نشده! _نکنه باز بابا؟ اره؟ خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد: _امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا! ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه. محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت: _بزارین باشه خودم جمعشون میکنم. شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم. از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت: _من...من نمیدونم چی بگم... _اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که! _با من کار مهمی داشتید؟ _اها! اره. میشه بشینیم! _ببخشید. بفرمایید. روی تخت داخل حیاط نشستیم. _من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنم! _نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو. _منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟ _الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید. _باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده. نفسش را بیرون داد و گفت: _میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده. _باشه. ممنون. _من ممنونم! از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت: _نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست. لبخندی زدمو گفتم: _خدافظ هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید! چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود. سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش... همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود. ادامه دارد...