eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
••🇮🇷🌿•• پانزدهم‌خرداد؛ مبدانهضت‌اسلامی‌مردم‌ایران‌گرامی‌باد . "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
30_ahd_01.mp3
1.82M
-دعـاۍ‌‌عھـد . .♥️!
👩🏻‍🎓📚 سرجلسھ‌ۍ‌امتحان‌یادت‌باشہ🖍! ↬"‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
•﷽• نمازٍ یکشنبھ‌هاۍِ ذۍالقعدھ📿 🎙 🌤 📲 "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وا کن از کار من گره یاعین الله ناظره⁦♥️ 🌿 . . 📱بہ ما بپیوندید...😉‍ "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥺💔🕊• -|رَحمی‌ نما به حال زیارت نرفته ها .. {ما خستگانیم و شما صد مرهم ما ...♡} ♥️ : ˹‌‌ . . 📱بہ ما بپیوندید...😉‍ "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟ واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود. فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم. در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم. انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم. سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت: _این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه. تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم. سخت ذهنم کنجکاو شده بود‌. چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود. همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت. شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم. به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم دیدیمش! سوار ماشینش شد. فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند. اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد. فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن: _سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم. _چی؟ اسامی؟ _اره اسامی! _شما کجایی؟ _من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام. _خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی! _باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟ _ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما. متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند. صدایش مرا به خودم اورد: _لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین! _نه خیالتون راحت. معلوم نبود به کجا میرود. صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید. روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم. وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم. انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند! از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم. ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم. داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود! بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟ خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم: _چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار! صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید: _کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟ _چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم. هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت: _راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته! _گفتم به من دست نزن! جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند. انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود. البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم... ادامه دارد...
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت: _سوار شو! _بهت گفتم به من دست نزن وگرنه.. وسط حرفم پرید و گفت: _وگرنه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم. چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد. چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین! خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست. به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست. مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت. چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟ ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت: _کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات! در همان حالت خشکم زد. روبه محمد حسین داد زد: _اصلحتو بزار رو زمین. محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت: _خیلی خب! باشه! اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت. _پرتش کن به سمت من! همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟ محمد حسین ارام گفت: _برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟ خندید و گفت: _منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم! بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری! شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری! نگاهش به سمت من برگشت و گفت: _اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر! نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن! لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود. ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد. _خب اماده باش جناب سرگرد! اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت: _حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین! حالا رنگ از رخش پریده بود. در عین ترس خندید و گفت: _جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم. اصلحه را به روی زمین پرت کرد. فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد. محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد. محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد. اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد! چ حرفه ای! جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت: _ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد! محمد حسین گفت: _اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته! در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند! _زخمی شدین؟ _نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه. _کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن‌. دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟ یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود! محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت: _اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین! سوار شین باید با ما بیاید... ادامه دارد...
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند. طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد. با آن دست سنگینش هر بار هلم میداد یکی از استخوان هایم خورد میشد! عجب صحنه ای بود لحظه ای که اصلحه را به سمتمان گرفته بود! یا مثلا وقتی در کوچه مثل جن جلویم ظاهر شد! یا موقعی که کاشف پیدایش شد! یا... در این فکر ها بودم که ناگهان در باز شد و مرد قد بلند و میانسالی که چهره ی بسیار متواضع و پر جذبه ای داشت و لباس نظامی تنش بود داخل شد. از جا بلند شدم. پشت سرش هم محمدحسین وارد شد. سلام واضحی تحویلش دادم. لبخندی زیبا به لب نشاند و رو به آن مرد گفت: _خانم حسینی! همون کسی که دارن با ما همکاری میکنن و ما بخاطر شجاعت و هوش ایشون به خیلی چیزا رسیدیم. لبخندی به پهنای لب نشاند و گفت: _خیلی برام عجیبه! شجاعت و زکاوت شما جای تحسین داره خانم حسینی. واقعا از شما ممنونیم. شما به ما نه بلکه دارید به مردم و کشورتون خدمت میکنید. حتما از شما تقدیر میشه دخترم. سرم را پایین انداختم. خواستم کمی فروتن باشم مثلا. ارام گفتم: _احتیاج به تقدیر نیست. ممنونم از تعریفتون. سری تکان داد و بیرون رفت. سریع به محمد حسین گفتم: _ کی بود؟ _سرهنگ کاظمی! وقتی از شما براش گفتم کنجکاو شد ببینتتون. _ای بابا چه تعریفی من که کاری نکردم! سرش را پایین انداخت و گفت: _بازم شرمنده بخاطر امروز. ممکن بود بدتر از این آسیب بیینید. _انقدر شرمنده نباشید. چیزی نشده ک. سری تکان دادو همانطور که به سمت در میرفت گفت: _به یه نفر سپردم تا خونه برسوننتون. بازم ممنون. همین که از اتاق بیرون رفتم کاشف هم از اتاق روبه رویی من خارج شد. لبخندی تحویلم داد. او کاملا برعکس محمدحسین چندان تاکیدی بر حفظ نگاهش نداشت و مانند او سرد رفتار نمیکرد. ادم بدی هم نبود. شجاع بود و مثل محمدحسین پر از جذبه و اما برعکس او کمی هم از خود راضی و مغرور! همانطور که راه میرفتیم گفت: _خسته نباشین خانم نترس! _من چندان نترس هم نیستم. بیشتر کارارو شما انجام دادین. _به هر حال من خانومارو تو اینجور شرایطا ترسو میبینم و دستو پا گم کن! محکم سرجایم ایستادم. او هم متعجب از توقف من به سمتم برگشت. اخمی به چهره نشاندم و گفتم: _شما خیلیم اشتباهه دیدتون به خانوما! انگار حواستون نیست پیش یه خانم دارید چطور راجب خانوما حرف میزنید. _الان نه فقط من بلکه دید جامعه اینجوریه! _نه، فقط دیده یه عده اینجوریه! خیلی از کسایی که برای کشور ما افتخار بدست اوردن خانم بودن. شجاعت خیلی از خانم ها مثال زدنیه مثل دباغ مثل زهرا حسینی مثل خیلی از کسای دیگ. شما خودت اگ الان داری از جون و ناموس مردم کشورت با تمام شجاعت دفاع میکنی بخاطر زنی بوده که با تمام وجودش شمارو اینجوری تربیت کرده. چشمانش مدام گرد تر میشد. تا حرف هایم تمام شد گفت: _من تسلیم! اصلا اشتباه لفظی بود! من معذرت میخوام. _نه خواهش میکنم. فعلا. پسره مزخرف از خود راضی! به چه حقی انقدر راحت در کنار من به زن ها توهین میکند و مسخره! جا داشت فحشی چیزی نثارش میکردم ادامه دارد...
دو ماه بعد... خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم. هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر! از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره... هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم... تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم. باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم. در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد. کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد. باید فورا با او حرف میزدم. روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم. پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم. زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود. دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید: _اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش! در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن. تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت: _یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو! خندیدم و گفتم: _سلام. شما راحت باشید! همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت: _من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه! خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت: _ابجی بیا بیرون یه لحظه! _اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم. متعجب نگاهم کردو گفت: _با من؟ مشکلی پیش اومده؟ _یه جورایی اره! _باشه تو نمیاید؟ _نه همینجا خوبه! _پس یه لحظه صبر کنید من الان میام. روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط! من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه! صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید. خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت: _حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی بخوابینن رو زمین.. یاااا علیییی مصطفی به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید. _عباس اقا اروم باشید... _بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی.. مصطفی کجااااست؟ محاصره شدیم حاااجییی. یا ابولفضل بگین برین عقب. نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم. متعجب سعی کردم از جا بلند شوم. در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید. دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت: _بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش! گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت. میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد. از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم: _بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن! داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود. دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت! اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟ آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند... صدای محمد حسین مرا به خودم اورد: _قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال.. سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم... ادامه دارد...
جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر می‌کرد. روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم. فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت. در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید: _سلام. چیشده اینجا؟ _سلام. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ چیشده؟ _چیزی نشده! _نکنه باز بابا؟ اره؟ خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد: _امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا! ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه. محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت: _بزارین باشه خودم جمعشون میکنم. شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم. از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت: _من...من نمیدونم چی بگم... _اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که! _با من کار مهمی داشتید؟ _اها! اره. میشه بشینیم! _ببخشید. بفرمایید. روی تخت داخل حیاط نشستیم. _من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنم! _نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو. _منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟ _الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید. _باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده. نفسش را بیرون داد و گفت: _میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده. _باشه. ممنون. _من ممنونم! از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت: _نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست. لبخندی زدمو گفتم: _خدافظ هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید! چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود. سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش... همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود. ادامه دارد...
:میم_ر بلاخره رسید. روزی که بخاطرش تمام سختی هارا به جان خریدم رسید. حالا تنها ارزوی قلبی من موفقیت محمد حسین در این عملیات بود. نه فقط او بلکه موفقیت تمام ما! محمد حسین به من گفته بود که امروز به دفتر نروم. اما همین چند دقیقه پیش سهراب کرمی به من زنگ زدو کلی اسرار کرد که باید مرا ببیند و حتما به انجا بروم. دوست داشتم به حرف محمد حسین چشم گفته باشم اما حس کنجکاوی و فضولی امانم را بریده بود و بلاخره تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که میدانستم ممکن بود به خطر بیفتم. تا وارد شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. سلامی دادم و جوابی نگرفتم. از ان فضای غریب ترسی به جانم افتاد. در اتاق سهراب باز شد. سهراب بدون اینکه حواسش به من باشد خارج شد و شروع به حرف زدن با یکی از افراد حاضر را کرد. متوجه من که شد نگاهش روی چشم هایم ایستاد. لبخند مرموزی روی لب هایش نشست و گفت: _به به خانم حسینی! خیلی وقته منتظرتونم بفرمایید تو اتاق من. با قلبی که در دهانم بود داخل اتاق شدم. پشت سرم در را بست و داخل شد. فورا به سمت در رفتم و نیمه بازش گذاشتم. متعجب ک نگاهم کرد گفتم: _اینجوری بهتره! دست به سینه رو به رویم ایستاد! با پوسخند بدی به چشم هایم زل زده بود. منتظر چه بود نمیدانم. روسریم را جلوتر کشیدم و گوشه ی چادرم را محکم در دست گرفتم. خیلی جدی گفتم: _گفتین باهام کار دارید. خب میشنوم! _چرا امروز نمیخواستین بیاید سرکار؟ _گفتم که مرخصی میخوام. نمیتونستم بیام. _مرخصی؟ کارت چی بود؟ _فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! _لابد تو اداره اگاهی کار داشتی نه؟ پیش اون پسره سرگرد چی چی؟؟؟ اسمش از یادم نمیرفتا! اها صابری! محمد حسین صابری! درست میگم دیگ؟ خسته نشد از بس طعم شکستو چشید؟ با شنیدن حرف هایش چشم هایم‌گرد و ضربان قلبم تند شد. دست هایم یخ زده بود و فقط به زمین خیره بودم! سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. همانطور که قدم به عقب برمیداشتم تا به سمت در برورم گفتم: _من ک نمیفهمم شما چی میگین! ببخشید بایدم برم! خواستم در را باز کنم که ناگهان با دستش محکم در را بست و گفت: _کجا؟ حالا حالاها باهات کار دارم! اوه! کارم ساخته بود! گاوم حسابی زاییده بود. آب دهانم را قورت دادم و با چهره ای کاملا خونسرد به سمتش برگشتم و خیلی جدی با صدای بلندی گفتم: _درو باز کن اقااااا! معلومه چیکار میکنی؟؟؟؟ با صدای بلندی خندید. لبش را گاز گرفت و گفت: _تو خیلی‌مارموزی! خیلی مارموز! ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد که برق سه فاز از سرم رد شد. _مارو باش که فکر میکردیم تو ادم ساده ای هستیو میشه ازت استفاده کرد! میشه با تو رفت جلو! کارمونم خوب پیش میرفت اما اشتباه میکردیم! تو عوضی تر از این حرفایی! اوه اوه چه دست سنگینی داشت گوشه ی لبم پاره شده بود. اصلا گوشم صدای سوت میداد. اگر ابتدایش اینگونه شروع شد خدا انتهایش را بخیر کند! به سمتش برگشتم. با نفرت نگاهش کردم و گفتم: _من عوضی نیستم شماها یخورده زیادی بی عرضه بودید وگرنه هر ادمی بود میفهمید که من چیکارم! _نمیدونم کی پشتت بود که انقدر خوب پیش رفتی! بارها فرستادم تعقیبت کنن! بارها تلفناتو چک کردم! اما هیچی دستگیرم نشد! این من نبودم ک خوب پیش میرفتم بلکه محمد حسین بود! نگاهش کردم و گفتم: _به چه قیمتی وطن فروشی میکنی؟ تو اینجا بدنیا اومدی و اینجا بزرگ شدی! با این حرفم دوباره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم! با صدای گوش خراشی فریاد زد: _اشغااااال به من نگو وطن فروش! تو میدونی این نظام به قول خودتون اسلامی و اخوند تبار چه گندی به مملکت زده؟ سرتون گرم چیه؟ نمازو روزه؟ حجاب دخترا؟ شهادت و ولادت؟ بدبختاااا دارین به این اخوندا سواری میدین! _اره میدونم! گند زده! تمام گندش این بوده ک به کشورای قدرتمند و ادمای قدرت طلب نه گفته! اره؟؟؟ گندش این بوده ک بر خلاف خواسته ی شماها عمل کرده! همانطور که روی زمین افتاده بودم دوبار لقد محکمی به پهلویم زد که باعث شد درد به تمام وجودم برسد! _خفههههه شوووو! خفه شوووو! نمیزارم زنده بمونی! از درد به خودم میپیچیدم و سعی میکردم مقاومت کنم! _اره بزن! اینجوری تمام حرصتو خالی کن بیچاره! بزنننن! تا میتونی منو بزن! اصلحه را به سمتم گرفت و با چشم هایی که خون جلویشان را گرفته بود فریاد زد: _از هرچی بگزرم از یه جاسوس نمیگزرم! حیفی لیلی! خیلییی حیف! کاش میفهمیدی از استعدادت داری تو را بیخودی استفاده میکنی! پس بهتره بمیری! بدجور درد داشتم. اصلا دگر چیزی نمیدیدم. فقط ذکر یا زهرا روی لب هایم میچرخید! نمیدانم چطور زد که حتی به سختی نفس میکشیدم. ادامه دارد..
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد. _راه بیفت! از ماشین پیاده شو. وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت: _الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا! یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود. بسم الله! عجب غلطی کردم! فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند! زیرلب گفتم: یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی! ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد: _خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو! مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم. صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی. و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود! سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت: _بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم! محمد حسین روبه من گفت: _قرار نبود خونه بمونین؟ لبخند حرص دراری زدمو گفتم: _نشد خب! شرمنده! نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت: _تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو! سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰! خندیدم و گفتم: _خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی... با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت! محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد: _بگووو بزارن من برم! محمد حسین به ناچار گفت: _خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه! سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت: _یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید. سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد! مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم: _مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟ _نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان! _تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟ وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش! درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما! نمیدونی چقدر دلم... ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد! بسم الله! متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم . کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود! انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند! ناگهان به سمتم شلیک کرد . گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم! تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود! چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند. همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت! با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم: _ماشینووو نگه دار! با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم! کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت! ماشین را نگه داشت و گفت: _۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو! ادامه دارد...
فورا بمب را از پای من جدا کرد! همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند! من هم که از درد بازویم به نفس نفس زدن افتاده بودم در حال بستن زخمم با پارچه ای بودم تا مبادا از خونریزی زیاد جان به عزرائیل دهم. خیلی غیره منتظره محمد حسین که خیس عرق شده بود کنار کشید و فریاد زد: _این اخرین سیم و ببرم یا منفجر میشه یا خنثی میشه! ۳ دقیقه بیشتر وقت نداریم. نوید خانم حسینی و از اینجا دور کن خودتم برو! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟ تروخدا مسخره بازی در نیارید یا باهم میریم یا همه اینجا میمونیم. کاشف هم با صدایی لرزان گفت: _داداش نخوا اینکارو کنم! تو برو بسپارش به من! _التماس میکنم برید وقت نداریماااا! نوید جون مادرت قسمت میدم برو! نوید خواست حرفی بزند که دوباره فریاد زد: _گفتم برییییید! ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت: _به کی قسمتون بدم؟ کاشف با نگرانی پیشانی محمد حسین را بوسید و رو به من گفت: _بریم! تمام دنیا روی سرم خراب شد. اشک در چشمانم جمع شده بود و منتظر کوچکترین چیزی بود تا ببارد! در حال بلند شدم که بودم اخرین نگاه را به محمد حسین انداختم. نگاهی پر از نگرانی! پر از حسرت! پر از دلتنگی! کاش زمان بایستد! کاش معجزه ای شود.. کاش این همه کاش وجود نداشت... سوار بر ماشین سهراب از محمد حسین دور شدیم! نگاهی به کاشف که سعی در خوردن بغضش را داشت انداختم. حال او غیر قابل وصف بود. باورم نمیشد که دگر نمیتوانم بیینمش! اشک های بی صدایم جلوی دیدم را گرفته بودند. خاله مریم، عباس اقا، خانم جون، زینب و همه و همه از جلوی چشمم رو میشدند! خیلی غیرمنتظره کاشف پایش را روی ترمز نگه داشت. حتی نگاهش نکردم. با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت: _نمیتونم! باید برگردیم! تا الان یا خنثی شده یا... نگاهم کرد و گفت: _میتونید تحمل کنید؟ _اا..اره اره! دور زد. دست هایم یخ زده بود. ضربان قلبم تند شده بود! نفسم در سینه حبس بود و پشم هایم دو دو میزد! منتظر چه بودم؟ معجزه؟ زیرلب ذکری را مدام تکرار میکردم! چشم هایم را بستم و آرام زیرلب گفتم: _ امام رضا خودت نجاتش بده! ماشین ایستاد! کاشف فورا پیاده شد. اما من... من توان راه رفتن نداشتم! سرم را روی داشبورد گذاشتم و چشم هایم را بستم. گذشت، سه دقیقه، پنج دقیقه نمیدانم! اما با صدایی که شنیدم دلم ارام گرفت! ادامه دارد....
_نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان! سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد! اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم! در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم ‌نزارم اتفاق دیگه ای بیفته! با لحنی متعجب گفتم: _بمب چیشد؟ _شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه! _میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین! _گذشته دیگ! الان دست شما مهمه! صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم! ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم ‌درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید: گذشت دیگه... از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند. ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت: _اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: _نتونستم تو خونه بمونم! _حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟ از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟ من هم با لحن تندی گفتم: _نخیر! نمیتونم! نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد. با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد: _لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه! مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم! میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه! پس بهم حق بدید عصبانی شم! اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم! چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد! چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من! حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود! تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود: _ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده! دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟ پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم: _ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم! پوسخندی زد و گفت: _نه نمیشه دروغ بگیم! _اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره! سرش را پایین انداخت و گفت: _باشه! هر جور شماراحتین ادامه دارد....
خطر رفع شده بود و همه خوشحال! یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه در جنب و جوش بودم سخت بود که روی تخت دراز بکشم و به سقف و درو دیوار اتاق خیره باشم! صدای زینب که داخل اتاق شد مرا به خودم اورد: _یکاری کردم مامانت بره خونه و من جاش بمونم! _ممنون لطف کردی فقط جون مادرت تو سکوت سیر کنا! _بخاطر تو نموندم که بخاطر داداشم موندم! _داداشت؟ _اره داداشم! محمد حسین و برو بچ پلیس قراره بیان ملاقاتت! به هر حال زمانی همکارشون بودی خواهر جان! متعجب به لبخندش خیره شدم! _اینجا ؟؟؟؟ کی اونوقت؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: _فکر کنم یه ۵ دقیقه دیگ در اتاقو بزنن _زینبببب! ۵ دقیقه دیگه اینجان اونوقت تو الان اینو به من میگی؟ _مگ میخواستی ارایش و شینیون کنی؟ خواستم حرفی بزنم که صدای در مانع شد: زینب خندید و گفت: _خخخ از ۵ دقیقه زودتر رسیدن! خدا کنه امیرم اومده باشه! در باز شد! اول از همه سرهنگ کاظمی و بعد تمام کسانی که در این مدت با انها همکاری داشتم وارد شدند اخر از همه هم محمد حسین! نشستم و جواب سلام و احوال پرسی های گرمشان را دادم. زینب همانطور که گل هارا در گلدان میگذاشت خیره به امیر که با تلفن حرف میزد مانده بود. آن هم با نگاهی مشکوک! سرهنگ کاظمی هم همچنان در حال تعریف و تمجید و تقدیر بود: _شما خدمت بزرگی به مردم کردید و مطمئنم... محمد حسین هم که سرش پایین بود و چیزی نمیگفت! احساس خستگی را در چهره اش میفهمیدم. نمیدانم چرا دلم برای امرو نهی کردن ها مراقبت هایش از من تنگ شده بود! بقیه هم که در ان بین چیزی میگفتند و میخندیدند! ناگهان نگاهم به نگاه کاشف گره خورد که سخت به من چشم دوخته بود و در فکر فرو رفته بود! حتی وقتی نگاهش کردم هم متوجه نشد و قصد بیرون امدن از فکر را نداشت! حالا چرا در صورت من فکر میکرد؟ همه که رفتند کاشف همچنان مانده بود! محمد حسین هم در حال حرف زدن با زینب و امیر بود: _امیر خونه مونه نمیریا کلی کار ریخته سرمون! ابجی توام دو دیقه بیخیال این اقا شو یهو دیدی اخراجش کردنا! _واا داداش به من چه؟ من تو روز فقط یک بار امیرو میبینم! شایدم دو روز یک بار اینم میخواین ازم بگیرین؟ محمد حسین با حالت تهوع نگاهی به امیر انداخت و از روی تاسف برایشان سر تکان داد! وقتی به سمت من برگشت و برای لحظه ای با او چشم در چشم شدم ناخواداگاه ضربان قلبم تند شد! همانطور که نگاهش به من نبود گفت: _خب دیگه لیلی خانم مام باید بریم ممنون بخاطر همه چیز! سرم را پایین انداختم و با لبخندی گفتم: _ممنون که اومدین! زینب با امیر بیرون رفتند و محمد حسین هم رو به نوید کاشف گفت: _نوید چسبیدی به صندلی پاشو بریم دیگه! نوید که بلاخره به خودش آمد مکثی در صورت محمد حسین کرد و گفت: _شما برین من میام! محمد حسین متعجب نگاهش کرد و گفت: _باشه منتظرم تو حیاط دیر نکن! با من خداحافظی کرد و رفت! هنگ، خیره به کاشف ماندم! سرش را پایین انداخت و گفت: _میخواستم باهاتون حرف بزنم! _بله بفرمایید! _خب اولش باید یه مقدمه ای باشه! ولی من اهل مقدمه و این چیزا نیستم! یعنی میگم حرفو باید مستقیم گفت! _اره خب منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد! حرف اصلیو بزنید. دستی به ته ریشش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد. انگار چیزی اذیتش میکرد! نمیتوانست راحت و خلاصه حرفش را بزند! _اقای کاشف راحت باشین! مگ چی میخواین بگین که انقدر سخته براتون؟ _چی بگم اخه! از اون شناخت کمی که از شما دارم میترسم از دستم ناراحت بشید! _نچ مردم از کنجکاوی بگین دیگه! _خیلی خب باشه! لیلی خانم من نمیدونم چی شد و چطور شد.. اصلا کی و به چه دلیل! ولی چیزیه که حسش کردم و خیلی داره اذیتم میکنه! یعنی اگه نگمش جونمو میجوه! من ... من به شما... علاقه مند شدم! ادامه دارد...
با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود! فکر هر چیزی را میکردم غیر از این! چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟ چرااااا منننننن؟؟؟؟؟ کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم! او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت! کم کم لب بهم زدمو گفتم: _چرا من؟ _دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن! _ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟ متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت: _این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟ دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم! از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: _اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید... خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم: _من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود! خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد! من ماندمو یک عالم فکر و خیال! خب باید چه میکردم؟ شاید هیچ... شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود! من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند! از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم! پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد: _اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟ _ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟ _تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟ _تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟ _من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم. _محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه... ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم! جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد. نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم! وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد. _سلام! بفرمایید تو! سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت: _شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟ _اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا... _لطف کردین. انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت! نگاهش کردم و گفتم: _چیزی شده؟ کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت: _نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه. _پس خسته نباشین. خواستم از در خارج شوم که گفت: _نوید پسر خوبیه. متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: _انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگم‌چون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش! با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این! یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟ یعنی اصلا برایش مهم نبود؟ این چه فکری بود من میکردم‌چرا باید برای او مهم باشد؟؟؟ من چه صنمی با او دارم؟؟؟ نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری! _نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه! با طعنه گفتم: _ممنون شد! فورا از انجا دور شدم! نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود... چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود... چرا.... ادامه دارد...
ده پارت دیگه تقدیم نگاهای قشنگتون😍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 •صل‌الله‌علیك.. •یه‌سلام‌ك‌میدم‌رو‌به‌حرم✋🏼♥️ ↬"‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
໑🌼✨ اینصفت‌رو‌اگہ‌داشتۍباشۍ سرتاپات‌گنـاه‌باشـہ‌خدا‌مۍ‌بخشہ:)🌱 حیـا ، راستگویـے ، خوش‌اخلاقے ، شڪر 『🖇』 ______________ "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
☘️🪴☘️🪴 *﷽* یکشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۱ 🔘روز دوم‌ 🔘 🌹 شهید ابوالقاسم جوادی🌹 🎁 بسته هدیه به شهید بزرگوار : ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهدا واقع شویم 🟢🟢🟢
‌ ــ ـــــــــ اِنّا اعطیناڪ الکوثر و بہ‌تو عطا کردیم دختری را . . بہ‌پیامبر خداﷺ بشارت فرزنددار شدن او را آوردند و گفتند که‌ فرزندش دختر است. حضرت چهره ناراحت اصحاب‌را کھ مشاهده کرد فرمودند : « ریحانه اشمها » دختر گلی بوییدني‌ست کہ‌خدا به من دادھ‌است. • محمدعلی‌انصارۍ/مُفسرِقرآن‌کریم "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
ء مَآسبِقْ . زنبور کہ نیشمان مي‌زد، مادربزرگ ریحان را مۍچکاند مرهم می‌کرد می‌زد جای نیشش بوی ریحان کہ می‌پیچید در آن‌سوز گزگزمان دل پیچه‌مان با شاخہ‌نبات و دم کرده چای قلمی خوشرنگ خوب میشد در خیال‌مان نخء نبات جادوۍِ قاشق مادربزرگ بود .. "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
• . گونہ‌هایش قرمز بود، بادي وزید و گیسوانش بھ رقص درآمدند، در آن‌ هنگام، عطرِ گیسوانش تمام بھشت را فرا گرفت. فرشتگان، از پلك زدن عـاجز شدند هنگامي که بہ‌آن همه لطافت چشم دوختند ! خداوند به‌آنان فرمود: بَر او سجده کنید؛ او جلوھ‌گاه زیباییِ من، دختر است. ‌ــــــــــــــــــــــــ "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
‌‌‌ سالِ ۷۱ رَهبرجان بیان کردند کھ ما باید از حضرتِ‌‌‌معصومہ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- سلام‌‌ اللھ‌علیھا - بیشتر استفادھ کنیم. ایشان امامزادھ بلافصل است .. دختر امام، خواهر امام، عمہ امام خیلـۍ عظمت دارد. در زیارت نامہ‌شان آمدھ است؛ اۍ فاطمھ معصومھ ! تو بـراۍ ورودِ من بھ‌‌بهشت شفاعت کن، چون‌ پیشِ‌‌‌ خداوند دارای شأن و مقامـۍ بزرگـۍ. ‌‌ - این‌‌جا ﴿﴾ را کلیك کنید. "‍❄️‍‍🌨‍‍|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے