••🇮🇷🌿••
پانزدهمخرداد؛
مبدانهضتاسلامیمردمایرانگرامیباد
.
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
#ایدهدرسۍ👩🏻🎓📚
سرجلسھۍامتحانیادتباشہ🖍!
↬"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
•﷽•
نمازٍ یکشنبھهاۍِ ذۍالقعدھ📿
#استاد_امینۍ_خواھ🎙
#پیام_صبحگاهۍ🌤
#استورے📲
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وا کن از کار من گره
یاعین الله ناظره♥️
#امام_حسین_ع🌿
.
.
📱بہ ما بپیوندید...😉
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥺💔🕊•
-|رَحمی نما به حال زیارت نرفته ها ..
{ما خستگانیم و شما
صد مرهم ما ...♡}
#حسینجان
#حضرتعشق♥️
:
˹
.
.
📱بہ ما بپیوندید...😉
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
#پارت17
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟
واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود.
فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم.
در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم.
انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم.
سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت:
_این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه.
تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم.
سخت ذهنم کنجکاو شده بود.
چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود.
همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت.
شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم.
به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم
دیدیمش! سوار ماشینش شد.
فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند.
اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد.
فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن:
_سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم.
_چی؟ اسامی؟
_اره اسامی!
_شما کجایی؟
_من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام.
_خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی!
_باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟
_ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما.
متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند.
صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین!
_نه خیالتون راحت.
معلوم نبود به کجا میرود.
صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید.
روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم.
وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم.
انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند!
از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم.
ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم.
داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود!
بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم:
_چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار!
صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید:
_کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟
_چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم.
هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت:
_راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته!
_گفتم به من دست نزن!
جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند.
انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود.
البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم...
ادامه دارد...
#میم_ر
#پارت18
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت:
_سوار شو!
_بهت گفتم به من دست نزن وگرنه..
وسط حرفم پرید و گفت:
_وگرنه چی؟
نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم.
چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد.
چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین!
خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست.
به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست.
مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت.
چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟
ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت:
_کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات!
در همان حالت خشکم زد.
روبه محمد حسین داد زد:
_اصلحتو بزار رو زمین.
محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت:
_خیلی خب! باشه!
اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت.
_پرتش کن به سمت من!
همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟
محمد حسین ارام گفت:
_برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟
خندید و گفت:
_منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم!
بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری!
شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری!
نگاهش به سمت من برگشت و گفت:
_اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر!
نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن!
لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود.
ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد.
_خب اماده باش جناب سرگرد!
اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت:
_حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین!
حالا رنگ از رخش پریده بود.
در عین ترس خندید و گفت:
_جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم.
اصلحه را به روی زمین پرت کرد.
فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد.
محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد.
محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد.
اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد!
چ حرفه ای!
جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند.
کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت:
_ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد!
محمد حسین گفت:
_اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته!
در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند!
_زخمی شدین؟
_نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه.
_کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن.
دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟
یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود!
محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت:
_اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین!
سوار شین باید با ما بیاید...
ادامه دارد...
#میم_ر