eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 راهپیمایی اربعین قوت اسلام است ✅ رمز پیروزی 🔰 سیدالشهدا (علیه‌السلام) مذهب را بیمه کرد 🔷🔹
نبینید آرومیم یا که خاموشیم، اگر روزی امام امت فرمان دهند، ما کفن می‌پوشیم...🇮🇷
حتی عراقی‌ها هم در مسیر پیاده‌روی اربعین فراموشت نمی‌کنند.👩🏻‍🦯💔
••🍄🌿•• .! چادرم...؛ شهادتی‌دخترانه‌رقم‌میزند! 🌿🤍⇢ࢪفیـق چـادرے
اینا میخوان با قِر دادن نظامو ساقط کنن و انتقام خون شهداشونو بگیرن😐😂
- گنگ اگه عڪس بود🕶🇮🇷؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من‌این روزا اصلا حالم‌ خوب‌نیست ! پُرِحرف تو سینم اما . . اصلا حرفم نمیاد🚶🏻‍♂💔:) | |
من در فراقه تو جان میدهم
خدایا کمکمون کن حروم نشیم! حروم ِمسیرهای اشتباه ، فکرهای اشتباه ، موقعیت‌های اشتباه ، آدم‌های اشتباه ..
به خودم اومدم دیدم دوباره زیادی دل خوش‌ کردم به کسی جز خودم...
فرمانده تویی گوشه چشم تو سپاهت من یک نفرم ارتش آماده ندارم👀🫂؛
برام سواله که بعضی ها چطور میتونن با دستکش ظرف بشورن ؟!🤨 بزارین دستتون تمیزی ظرف های شسته رو حس کنه و زیر قطرات آب شاد بشه🤗
بِسمِ رَِبِّ الحُسین...✋🏻🫀
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🙂"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 🙂🌱
💫یه سلام بدیم به ارباب: السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
✨🩷 -آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم. +اوممم باشه پس وایسا یه لیست خرید بنویسم بری بخری. -چششششم رسید رو بهش دادم. بعد از ظهر بود. همه رو خریده بود و اومد خونه. من برنج و خورشت رو آماده کردم. حامد هم کباب ها و سالاد رو درست کرد. خیلی بهش افتخار میکردم. واقعا عاشقش بودم.عاشق مرد زندگیم. مامان و بابا از در اومدن داخل. محمد هم باهاشون بود. خاله و عمه و بچه هاشون هم اومده بودن. دایی و عمو هم همینطور. حتی خانواده حامد هم اومده بودن. خونه کلی شلوغ بود. بچه ها تو حیاط ویلا داشتن بازی می کردن. تو گوش حامد گفتم : +حامدددد مگه نگفتی فقط مامان اینا میاننن؟؟ چه خبرهههه! -چیه خب خواستم همه باخبر بشن. +پس بگو چرا اینقدر زیاد خرید کرده بودییی. -بعله. حامد کلا آدم شوخ طبعی بود و از این خصلتش خوشم میومد. داشتیم شام می‌خوردیم که حامد بلند مثل خبرنگار ها گفت : +اهم. قابل توجه خانواده های عزیز. میخوام یه خبر خوب بهتون بدم، آیناز خانم باردارههههه همه یهو غذا گیر کرد تو گلوشون و سرفه کردن. خنده ریزی کردم. بعد از اینکه به خودشون اومدن گفتن: +بابا حامد شوخی نکن سر غذا. و اون موقع بود که من باید پشتیبانی اش میکردم. -اتفاقا راست میگه! بهم تبریک نمیگین؟؟ همه عین گروه سرود هماهنگ گفتن: +به سلامتیییی مبارکههههه. از اون شب به بعد دیگه بیشتر اوقات حامد مرخصی می‌گرفت و مواظب من بود. +عه حامد من که بچه نیستم خودم مواظب خودمم تو چرا خودتو از کار میندازی. -مگه من بهت قول نداده بودم که تو و بچه رو همیشه تو الویت بزارم؟ لبخندی زدم و بوسش کردم. +قربونت برم من که اینقدر با غیرتی. -عه خدانکنه. از خستگی خوابمون برد. ادامه‌ دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 صبح کلاس داشتم و حامد رسوندم. وقتی وارد دانشگاه شدم همه دخترا اومدن پیشم و بهم تبریک گفتن. من چادر سرم بود و شکمم مشخص نبود پس حتما یکی بهشون خبرچینی کرده بود. بعله فاطمه! تو گوشش گفتم : +فاطمه خانوم برات دارم وایسا کلاس تموم شه. قیافه اش رو بانمک کرد و گفت : +آمممم بیبشید. -بیبشید؟؟ میکشمتتتت. همه خندیدیم. بچه‌ها یکی یکی بهم تبریک گفتن و یکیشون گفت : +وایییی خوش به حالت آیناز داری مامان میشییی. یکی دیگه شون گفت : +دختره یا پسر؟؟؟ فاطمه قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت : -فعلا دو ماهشه مشخص نیست که. +فااااااطططططمهههههههههههههه -بازم بیبشید، چشم. نمیدونم چرا امروز اینقدر شیطون شده بود. بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم. گفت :... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 گفت : +سلام بر بانوی من. چخبر؟ -هیچی سلامتی، فاطمه به بچه ها خبر داده. +از دست این فاطمه خانم. راستی من امروز بهم مرخصی ندادن. باید برم سرکار. اگه مشکلی داشتی زنگ بزن مامانم بیاد پیشت. -دستش درد نکنه. نه ممنون خودم مواظب خودمم. وقتی رسیدیم خونه از حامد خداحافظی کردم و رفت سرکار. نزدیکای ساعت سه بود. یکی از دخترای های دانشگاه که اسمش ثنا بود بهم زنگ زد: +الو سلام آیناز جون خوبی؟ -علیک سلام کاری داشتی گلم ؟ +اوممم راستش من و چند تا از دخترای دانشگاه یه مهمونی کوچیک گرفتیم دور هم باشیم تو هم میای؟؟ -والا چی بگم خودت که از اوضاعم خبر داری. +میدونم عزیزم مگه میخوای ورزش کنی بیا دیگه لطفا!!! زیاد اهل مهمونی با دوستام نبودم. -نمیدونم ببینم چی میشه خبرت میکنم. +باشه. قطع کرد. زنگ زدم به حامد ببینم چی میگه. +الو حامد جان. -جانم عزیزم چیزی شده؟ +نه فقط یکی از دخترای دانشگاه بهم زنگ زده دعوتم کرده واسه امشب برم مهمونی. -کیا تو مهمونی هستن؟ +نمیدونم خودش میگه چندتا از دخترا دانشگاه. -باشه اگه خواستی برو ولی مراقب خودت و اون آبنبات باش. خندیدم و گفتم: +آبنبات؟! اونم خندید و خداحافظی کردیم. بلافاصله ثنا زنگ زد : +الو سلام ایناز جون چی شد میای؟ -سلام گلم باشه میام. خداحافظی کرد و قطع کرد. حوالی ساعت هفت شب بود که آماده شدم و چادرم رو سرم کردم و با تاکسی رفتم. وقتی رسیدم دم در خونشون قبل از اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد. +سلام عزیزم چه خوب شد که اومدی بیا داخل دخترا منتظرتن. نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم. شاید بخاطر بارداری بود. تشکر کردم و وارد شدم. وقتی در رو باز کردم بچه ها بهم سلام کردن. فاطمه نیومده بود. +پس فاطمه کجاست؟ -اونو دعوت نکردیم. کمی از حرفش ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. نشستم رو مبل... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 نشستم رو مبل. بعد از چند دقیقه چندتا پسر جوون هم اومد داخل. اخم کردم و روبه ثنا گفتم : +مگه نگفتی مهمونی دخترونست؟؟؟ - ببخشید خب اگه میگفتم نیومدی. حرفی نزدم. یهو لامپا خاموش شد و یه آهنگ رپ پخش شد و رقص نور روشن شد. دخترا و پسرا رفتن وسط و شروع به رقصیدن و.. کردن. اونقدر عصبی بودم که ناخواسته داد زدم: +بسهههههههههههه دویدم و کفشامو پوشیدم. اونقدر عصبی بودم که هرچی بچه ها صدام زدن اهمیتی ندادم و فورا تاکسی گرفتم و رفتم ویلا. حامد خونه بود. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی سلام کرد. تند تند لباسامو عوض کردم. نماز خوندم و آرامش گرفتم. حامد اومد داخل اتاق . نازم کرد و گفت : +جواب سلام واجبه هاااا -ببخشید اینقدر عصبی بودم نفهمیدم. +چرا؟ راستی مهمونی خوش گذشت؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟؟ -اصلا مهمونی نبود بابا، پارتی بود. دختر پسر قاطی. اخمی کرد و حرفی نزد. خوب منو می‌شناخت. فهمید چرا عصبانی بودم. اونقدر نوازشم کرد که خوابم برد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 چشامو باز کردم. دیدم حامد داره کنار دهنم خر و پف میکنه!! +ایشششش حامدددددد چتههههه اونقدر داد زدم که حامد از خواب پرید. -چی شدهههههههه +داشتی کنار دهنم خروپف میکردیییی اونقدر بلند بلند خندید که خودمم خندم گرفت. _ شش ماه گذشت، امروز صبح مثل همیشه داشتم میرفتم دانشگاه. شکمم خیلی بزرگ شده بود. عبا میپوشیدم تا زیاد معلوم نباشه. بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم. +سلام خسته نباشی. لبخندی زدم و گفتم : -ممنون عجیجم چه خبر؟ +سلامتی، بریم بازار؟ -آره بریم یکم لباس و وسایل برای آبنباتمون بخریم. +باشه. با دیدن لباس های کوچولو دلم ضعف میرفت. بعد از خرید لباس رفتیم یکم بگردیم ببینیم چی هست. همینطور که داشتیم قدم میزدیم تو بازار و لباس هارو می‌دیدیم حامد گفت : +راستی اسم بچه رو چی بزاریم؟ -نمیدونم خودت چی میگی؟؟؟ +اگه دختر بود اسمشو میزاریم آبنبات اگر هم پسر بود میشه کاکائو. خندیدم و گفتم: -عه حامد جدی میگم +خب نمیدونم تو بگو -نه ت و ب گ و سرم گیج رفت. افتادم وسط بازار. چشام سنگین شد و هیچی نفهمیدم... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛