فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 راهپیمایی اربعین قوت اسلام است
✅ رمز پیروزی
🔰 سیدالشهدا (علیهالسلام) مذهب را بیمه کرد
#اربعین
🔷🔹
نبینید آرومیم یا که خاموشیم، اگر
روزی امام امت فرمان دهند،
ما کفن میپوشیم...🇮🇷
#بدون_تعارف
#رهبرانه
حتی عراقیها هم در مسیر پیادهروی اربعین فراموشت نمیکنند.👩🏻🦯💔
#شهید_جمهور
اینا میخوان با قِر دادن نظامو ساقط کنن و انتقام خون شهداشونو بگیرن😐😂
#بدون_تعارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناین روزا اصلا حالم خوبنیست !
پُرِحرف تو سینم اما . .
اصلا حرفم نمیاد🚶🏻♂💔:)
#اربعین | #امام_حسین | #کربلا
خدایا کمکمون کن حروم نشیم!
حروم ِمسیرهای اشتباه ، فکرهای اشتباه ،
موقعیتهای اشتباه ، آدمهای اشتباه ..
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
کربلا واسم جنت الاعلامه🥺💔... حسین جانم #کربلا #کالیگرافی #پیشنهاد_دانلود
عشق چند حرف داره؟
من میگم ۴ حرف 🥺💔
حسین جانم
#کالیگرافی
#کربلا
فرمانده تویی گوشه چشم تو سپاهت
من یک نفرم ارتش آماده ندارم👀🫂؛
#عاشقانه
برام سواله که بعضی ها چطور میتونن با دستکش ظرف بشورن ؟!🤨
بزارین دستتون تمیزی ظرف های شسته رو حس کنه و زیر قطرات آب شاد بشه🤗
#روزمرگی
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🙂"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . 🙂🌱
💫یه سلام بدیم به ارباب:
السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن
وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن
و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_32
-آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم.
+اوممم باشه پس وایسا یه لیست خرید بنویسم بری بخری.
-چششششم
رسید رو بهش دادم.
بعد از ظهر بود. همه رو خریده بود و اومد خونه.
من برنج و خورشت رو آماده کردم. حامد هم کباب ها و سالاد رو درست کرد. خیلی بهش افتخار میکردم. واقعا عاشقش بودم.عاشق مرد زندگیم.
مامان و بابا از در اومدن داخل. محمد هم باهاشون بود. خاله و عمه و بچه هاشون هم اومده بودن. دایی و عمو هم همینطور. حتی خانواده حامد هم اومده بودن. خونه کلی شلوغ بود. بچه ها تو حیاط ویلا داشتن بازی می کردن. تو گوش حامد گفتم :
+حامدددد مگه نگفتی فقط مامان اینا میاننن؟؟ چه خبرهههه!
-چیه خب خواستم همه باخبر بشن.
+پس بگو چرا اینقدر زیاد خرید کرده بودییی.
-بعله.
حامد کلا آدم شوخ طبعی بود و از این خصلتش خوشم میومد.
داشتیم شام میخوردیم که حامد بلند مثل خبرنگار ها گفت :
+اهم. قابل توجه خانواده های عزیز. میخوام یه خبر خوب بهتون بدم، آیناز خانم باردارههههه
همه یهو غذا گیر کرد تو گلوشون و سرفه کردن.
خنده ریزی کردم.
بعد از اینکه به خودشون اومدن گفتن:
+بابا حامد شوخی نکن سر غذا.
و اون موقع بود که من باید پشتیبانی اش میکردم.
-اتفاقا راست میگه! بهم تبریک نمیگین؟؟
همه عین گروه سرود هماهنگ گفتن:
+به سلامتیییی مبارکههههه.
از اون شب به بعد دیگه بیشتر اوقات حامد مرخصی میگرفت و مواظب من بود.
+عه حامد من که بچه نیستم خودم مواظب خودمم تو چرا خودتو از کار میندازی.
-مگه من بهت قول نداده بودم که تو و بچه رو همیشه تو الویت بزارم؟
لبخندی زدم و بوسش کردم.
+قربونت برم من که اینقدر با غیرتی.
-عه خدانکنه.
از خستگی خوابمون برد.
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_33
صبح کلاس داشتم و حامد رسوندم. وقتی وارد دانشگاه شدم همه دخترا اومدن پیشم و بهم تبریک گفتن. من چادر سرم بود و شکمم مشخص نبود پس حتما یکی بهشون خبرچینی کرده بود.
بعله فاطمه!
تو گوشش گفتم :
+فاطمه خانوم برات دارم وایسا کلاس تموم شه.
قیافه اش رو بانمک کرد و گفت :
+آمممم بیبشید.
-بیبشید؟؟ میکشمتتتت.
همه خندیدیم.
بچهها یکی یکی بهم تبریک گفتن و یکیشون گفت :
+وایییی خوش به حالت آیناز داری مامان میشییی.
یکی دیگه شون گفت :
+دختره یا پسر؟؟؟
فاطمه قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت :
-فعلا دو ماهشه مشخص نیست که.
+فااااااطططططمهههههههههههههه
-بازم بیبشید، چشم.
نمیدونم چرا امروز اینقدر شیطون شده بود.
بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم.
گفت :...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_34
گفت :
+سلام بر بانوی من. چخبر؟
-هیچی سلامتی، فاطمه به بچه ها خبر داده.
+از دست این فاطمه خانم. راستی من امروز بهم مرخصی ندادن. باید برم سرکار. اگه مشکلی داشتی زنگ بزن مامانم بیاد پیشت.
-دستش درد نکنه. نه ممنون خودم مواظب خودمم.
وقتی رسیدیم خونه از حامد خداحافظی کردم و رفت سرکار.
نزدیکای ساعت سه بود. یکی از دخترای های دانشگاه که اسمش ثنا بود بهم زنگ زد:
+الو سلام آیناز جون خوبی؟
-علیک سلام کاری داشتی گلم ؟
+اوممم راستش من و چند تا از دخترای دانشگاه یه مهمونی کوچیک گرفتیم دور هم باشیم تو هم میای؟؟
-والا چی بگم خودت که از اوضاعم خبر داری.
+میدونم عزیزم مگه میخوای ورزش کنی بیا دیگه لطفا!!!
زیاد اهل مهمونی با دوستام نبودم.
-نمیدونم ببینم چی میشه خبرت میکنم.
+باشه.
قطع کرد.
زنگ زدم به حامد ببینم چی میگه.
+الو حامد جان.
-جانم عزیزم چیزی شده؟
+نه فقط یکی از دخترای دانشگاه بهم زنگ زده دعوتم کرده واسه امشب برم مهمونی.
-کیا تو مهمونی هستن؟
+نمیدونم خودش میگه چندتا از دخترا دانشگاه.
-باشه اگه خواستی برو ولی مراقب خودت و اون آبنبات باش.
خندیدم و گفتم:
+آبنبات؟!
اونم خندید و خداحافظی کردیم.
بلافاصله ثنا زنگ زد :
+الو سلام ایناز جون چی شد میای؟
-سلام گلم باشه میام.
خداحافظی کرد و قطع کرد.
حوالی ساعت هفت شب بود که آماده شدم و چادرم رو سرم کردم و با تاکسی رفتم.
وقتی رسیدم دم در خونشون قبل از اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد.
+سلام عزیزم چه خوب شد که اومدی بیا داخل دخترا منتظرتن.
نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم. شاید بخاطر بارداری بود.
تشکر کردم و وارد شدم. وقتی در رو باز کردم بچه ها بهم سلام کردن. فاطمه نیومده بود.
+پس فاطمه کجاست؟
-اونو دعوت نکردیم.
کمی از حرفش ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. نشستم رو مبل...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_35
نشستم رو مبل. بعد از چند دقیقه چندتا پسر جوون هم اومد داخل.
اخم کردم و روبه ثنا گفتم :
+مگه نگفتی مهمونی دخترونست؟؟؟
- ببخشید خب اگه میگفتم نیومدی.
حرفی نزدم.
یهو لامپا خاموش شد و یه آهنگ رپ پخش شد و رقص نور روشن شد. دخترا و پسرا رفتن وسط و شروع به رقصیدن و.. کردن. اونقدر عصبی بودم که ناخواسته داد زدم:
+بسهههههههههههه
دویدم و کفشامو پوشیدم.
اونقدر عصبی بودم که هرچی بچه ها صدام زدن اهمیتی ندادم و فورا تاکسی گرفتم و رفتم ویلا. حامد خونه بود. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی سلام کرد. تند تند لباسامو عوض کردم. نماز خوندم و آرامش گرفتم.
حامد اومد داخل اتاق . نازم کرد و گفت :
+جواب سلام واجبه هاااا
-ببخشید اینقدر عصبی بودم نفهمیدم.
+چرا؟ راستی مهمونی خوش گذشت؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟؟
-اصلا مهمونی نبود بابا، پارتی بود. دختر پسر قاطی.
اخمی کرد و حرفی نزد. خوب منو میشناخت. فهمید چرا عصبانی بودم. اونقدر نوازشم کرد که خوابم برد...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_36
چشامو باز کردم. دیدم حامد داره کنار دهنم خر و پف میکنه!!
+ایشششش حامدددددد چتههههه
اونقدر داد زدم که حامد از خواب پرید.
-چی شدهههههههه
+داشتی کنار دهنم خروپف میکردیییی
اونقدر بلند بلند خندید که خودمم خندم گرفت.
_
شش ماه گذشت، امروز صبح مثل همیشه داشتم میرفتم دانشگاه. شکمم خیلی بزرگ شده بود. عبا میپوشیدم تا زیاد معلوم نباشه.
بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم.
+سلام خسته نباشی.
لبخندی زدم و گفتم :
-ممنون عجیجم چه خبر؟
+سلامتی، بریم بازار؟
-آره بریم یکم لباس و وسایل برای آبنباتمون بخریم.
+باشه.
با دیدن لباس های کوچولو دلم ضعف میرفت. بعد از خرید لباس رفتیم یکم بگردیم ببینیم چی هست. همینطور که داشتیم قدم میزدیم تو بازار و لباس هارو میدیدیم حامد گفت :
+راستی اسم بچه رو چی بزاریم؟
-نمیدونم خودت چی میگی؟؟؟
+اگه دختر بود اسمشو میزاریم آبنبات اگر هم پسر بود میشه کاکائو.
خندیدم و گفتم:
-عه حامد جدی میگم
+خب نمیدونم تو بگو
-نه ت و ب گ و
سرم گیج رفت. افتادم وسط بازار. چشام سنگین شد و هیچی نفهمیدم...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛