eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
من در فراقه تو جان میدهم
خدایا کمکمون کن حروم نشیم! حروم ِمسیرهای اشتباه ، فکرهای اشتباه ، موقعیت‌های اشتباه ، آدم‌های اشتباه ..
به خودم اومدم دیدم دوباره زیادی دل خوش‌ کردم به کسی جز خودم...
فرمانده تویی گوشه چشم تو سپاهت من یک نفرم ارتش آماده ندارم👀🫂؛
برام سواله که بعضی ها چطور میتونن با دستکش ظرف بشورن ؟!🤨 بزارین دستتون تمیزی ظرف های شسته رو حس کنه و زیر قطرات آب شاد بشه🤗
بِسمِ رَِبِّ الحُسین...✋🏻🫀
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🙂"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 🙂🌱
💫یه سلام بدیم به ارباب: السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
✨🩷 -آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم. +اوممم باشه پس وایسا یه لیست خرید بنویسم بری بخری. -چششششم رسید رو بهش دادم. بعد از ظهر بود. همه رو خریده بود و اومد خونه. من برنج و خورشت رو آماده کردم. حامد هم کباب ها و سالاد رو درست کرد. خیلی بهش افتخار میکردم. واقعا عاشقش بودم.عاشق مرد زندگیم. مامان و بابا از در اومدن داخل. محمد هم باهاشون بود. خاله و عمه و بچه هاشون هم اومده بودن. دایی و عمو هم همینطور. حتی خانواده حامد هم اومده بودن. خونه کلی شلوغ بود. بچه ها تو حیاط ویلا داشتن بازی می کردن. تو گوش حامد گفتم : +حامدددد مگه نگفتی فقط مامان اینا میاننن؟؟ چه خبرهههه! -چیه خب خواستم همه باخبر بشن. +پس بگو چرا اینقدر زیاد خرید کرده بودییی. -بعله. حامد کلا آدم شوخ طبعی بود و از این خصلتش خوشم میومد. داشتیم شام می‌خوردیم که حامد بلند مثل خبرنگار ها گفت : +اهم. قابل توجه خانواده های عزیز. میخوام یه خبر خوب بهتون بدم، آیناز خانم باردارههههه همه یهو غذا گیر کرد تو گلوشون و سرفه کردن. خنده ریزی کردم. بعد از اینکه به خودشون اومدن گفتن: +بابا حامد شوخی نکن سر غذا. و اون موقع بود که من باید پشتیبانی اش میکردم. -اتفاقا راست میگه! بهم تبریک نمیگین؟؟ همه عین گروه سرود هماهنگ گفتن: +به سلامتیییی مبارکههههه. از اون شب به بعد دیگه بیشتر اوقات حامد مرخصی می‌گرفت و مواظب من بود. +عه حامد من که بچه نیستم خودم مواظب خودمم تو چرا خودتو از کار میندازی. -مگه من بهت قول نداده بودم که تو و بچه رو همیشه تو الویت بزارم؟ لبخندی زدم و بوسش کردم. +قربونت برم من که اینقدر با غیرتی. -عه خدانکنه. از خستگی خوابمون برد. ادامه‌ دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 صبح کلاس داشتم و حامد رسوندم. وقتی وارد دانشگاه شدم همه دخترا اومدن پیشم و بهم تبریک گفتن. من چادر سرم بود و شکمم مشخص نبود پس حتما یکی بهشون خبرچینی کرده بود. بعله فاطمه! تو گوشش گفتم : +فاطمه خانوم برات دارم وایسا کلاس تموم شه. قیافه اش رو بانمک کرد و گفت : +آمممم بیبشید. -بیبشید؟؟ میکشمتتتت. همه خندیدیم. بچه‌ها یکی یکی بهم تبریک گفتن و یکیشون گفت : +وایییی خوش به حالت آیناز داری مامان میشییی. یکی دیگه شون گفت : +دختره یا پسر؟؟؟ فاطمه قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت : -فعلا دو ماهشه مشخص نیست که. +فااااااطططططمهههههههههههههه -بازم بیبشید، چشم. نمیدونم چرا امروز اینقدر شیطون شده بود. بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم. گفت :... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 گفت : +سلام بر بانوی من. چخبر؟ -هیچی سلامتی، فاطمه به بچه ها خبر داده. +از دست این فاطمه خانم. راستی من امروز بهم مرخصی ندادن. باید برم سرکار. اگه مشکلی داشتی زنگ بزن مامانم بیاد پیشت. -دستش درد نکنه. نه ممنون خودم مواظب خودمم. وقتی رسیدیم خونه از حامد خداحافظی کردم و رفت سرکار. نزدیکای ساعت سه بود. یکی از دخترای های دانشگاه که اسمش ثنا بود بهم زنگ زد: +الو سلام آیناز جون خوبی؟ -علیک سلام کاری داشتی گلم ؟ +اوممم راستش من و چند تا از دخترای دانشگاه یه مهمونی کوچیک گرفتیم دور هم باشیم تو هم میای؟؟ -والا چی بگم خودت که از اوضاعم خبر داری. +میدونم عزیزم مگه میخوای ورزش کنی بیا دیگه لطفا!!! زیاد اهل مهمونی با دوستام نبودم. -نمیدونم ببینم چی میشه خبرت میکنم. +باشه. قطع کرد. زنگ زدم به حامد ببینم چی میگه. +الو حامد جان. -جانم عزیزم چیزی شده؟ +نه فقط یکی از دخترای دانشگاه بهم زنگ زده دعوتم کرده واسه امشب برم مهمونی. -کیا تو مهمونی هستن؟ +نمیدونم خودش میگه چندتا از دخترا دانشگاه. -باشه اگه خواستی برو ولی مراقب خودت و اون آبنبات باش. خندیدم و گفتم: +آبنبات؟! اونم خندید و خداحافظی کردیم. بلافاصله ثنا زنگ زد : +الو سلام ایناز جون چی شد میای؟ -سلام گلم باشه میام. خداحافظی کرد و قطع کرد. حوالی ساعت هفت شب بود که آماده شدم و چادرم رو سرم کردم و با تاکسی رفتم. وقتی رسیدم دم در خونشون قبل از اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد. +سلام عزیزم چه خوب شد که اومدی بیا داخل دخترا منتظرتن. نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم. شاید بخاطر بارداری بود. تشکر کردم و وارد شدم. وقتی در رو باز کردم بچه ها بهم سلام کردن. فاطمه نیومده بود. +پس فاطمه کجاست؟ -اونو دعوت نکردیم. کمی از حرفش ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. نشستم رو مبل... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 نشستم رو مبل. بعد از چند دقیقه چندتا پسر جوون هم اومد داخل. اخم کردم و روبه ثنا گفتم : +مگه نگفتی مهمونی دخترونست؟؟؟ - ببخشید خب اگه میگفتم نیومدی. حرفی نزدم. یهو لامپا خاموش شد و یه آهنگ رپ پخش شد و رقص نور روشن شد. دخترا و پسرا رفتن وسط و شروع به رقصیدن و.. کردن. اونقدر عصبی بودم که ناخواسته داد زدم: +بسهههههههههههه دویدم و کفشامو پوشیدم. اونقدر عصبی بودم که هرچی بچه ها صدام زدن اهمیتی ندادم و فورا تاکسی گرفتم و رفتم ویلا. حامد خونه بود. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی سلام کرد. تند تند لباسامو عوض کردم. نماز خوندم و آرامش گرفتم. حامد اومد داخل اتاق . نازم کرد و گفت : +جواب سلام واجبه هاااا -ببخشید اینقدر عصبی بودم نفهمیدم. +چرا؟ راستی مهمونی خوش گذشت؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟؟ -اصلا مهمونی نبود بابا، پارتی بود. دختر پسر قاطی. اخمی کرد و حرفی نزد. خوب منو می‌شناخت. فهمید چرا عصبانی بودم. اونقدر نوازشم کرد که خوابم برد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 چشامو باز کردم. دیدم حامد داره کنار دهنم خر و پف میکنه!! +ایشششش حامدددددد چتههههه اونقدر داد زدم که حامد از خواب پرید. -چی شدهههههههه +داشتی کنار دهنم خروپف میکردیییی اونقدر بلند بلند خندید که خودمم خندم گرفت. _ شش ماه گذشت، امروز صبح مثل همیشه داشتم میرفتم دانشگاه. شکمم خیلی بزرگ شده بود. عبا میپوشیدم تا زیاد معلوم نباشه. بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم. +سلام خسته نباشی. لبخندی زدم و گفتم : -ممنون عجیجم چه خبر؟ +سلامتی، بریم بازار؟ -آره بریم یکم لباس و وسایل برای آبنباتمون بخریم. +باشه. با دیدن لباس های کوچولو دلم ضعف میرفت. بعد از خرید لباس رفتیم یکم بگردیم ببینیم چی هست. همینطور که داشتیم قدم میزدیم تو بازار و لباس هارو می‌دیدیم حامد گفت : +راستی اسم بچه رو چی بزاریم؟ -نمیدونم خودت چی میگی؟؟؟ +اگه دختر بود اسمشو میزاریم آبنبات اگر هم پسر بود میشه کاکائو. خندیدم و گفتم: -عه حامد جدی میگم +خب نمیدونم تو بگو -نه ت و ب گ و سرم گیج رفت. افتادم وسط بازار. چشام سنگین شد و هیچی نفهمیدم... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 از زبان حامد🧔🏻‍♂: یهو آیناز بیهوش شد وسط بازار. تکونش دادم: +آیناز، آیناز جان، بیدار شو، عزیزم خوبی؟ بیدار شو خواهش میکنم صدامو میشنویییییی چند نفر اومدن پیشمون. میخواستن کمک کنن آیناز رو بزاریم تو ماشین که ببریمش بیمارستان. نزاشتم. نمیخواستم بهش دست بزنن. زنگ زدم اورژانس. وقتی اومد بردنش بیمارستان. خیلی منتظر بودم. دکتر اومد بیرون. +خانم دکتر حالشون خوبه؟ -شما همسرشونین؟ +بله -تبریک میگم، سه قلو دارین. دوتا پسر و یه دختر. قلبم اومد تو دهنم. باورم نمیشد!! سهههههه قلووووووو! خدایا شکرت. خدایا ممنونمممم. رفتم داخل. بهوش اومده بود. لبخندی زدم و گفتم : +سلام عزیز دلم حالت خوبه؟ -آره خوبم. دیدی سه قلو داریم. +آره خیلی خوشحال ‌شدم. خب اسم این قندعسلا رو چی بزاریم؟ -تو بگو +نه تو بگو یکم فکر کرد و گفت : +مهدی، رضا، زینب -حالا چرا امامی؟ +نذر کرده بودم. -خیلی هم عالیییی زینب داشت شیر می‌خورد. مهدی و رضا رو هم گرفتم بغلم. قربون صدقشون رفتم و نازشون کردم. چقدر ناز و کوچولو بودن. زینب رو هم بغل کردم و نازش کردم. چقدر خوشگل بودن... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 چقدر خوشگل بودن. فرداش آیناز مرخص شد. از زبان آیناز 🧕🏻: احساس سبکی میکردم. بچه ها رو گذاشتیم تو کالسکه و رفتیم بازار. سه تا گهواره گرفتیم. لباس هم براشون گرفتیم با پستونک و جوراب و.... کلی خرید کردیم و رفتیم خونه. بچه هارو خوابوندم و رفتم کنار حامد ناهار خوردیم. __ چهار سال گذشت. بچه ها هم چهار سالشون شده بود.باید دیگه به حامد میگفتم. حامد تو اتاق بود. صداش زدم: +حامد جان -جانم +یه لحظه میای وقتی اومد بهش گفتم که بشینه رو مبل باهم صحبت کنیم. +جانم؟ -پاسپورت هارو آماده کن باید بریم کربلا. +کربلا؟ حالا چرا الان یادت افتاده بریم؟ -یادته واسه ماه عسل بهم گفتی چرا نریم کربلا گفتم به وقتش؟ -خب؟ +خب نداره دیگه الان موقشه، نذر کرده بودم وقتی بچه هام چهارسالشون شد ببرمشون کربلا. خندید و گفت : -ای بابا از دست این نذر های شما، چشم، پس خودت و بچه ها آماده شین بریم پاسپورت هارو بگیریم. بعد از حدود سه چهار روز پاسپورت هامون آماده شد و بلیط گرفتیم. +حامد جان بیا بریم پرواز داریم هاااا بچه ها هم خسته شدن. محمد رسوندمون فرودگاه و خداحافظی کرد و رفت. بچه ها اینقدر ذوق میزدن واسه هواپیما..... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 وقتی رسیدیم قند تو دلم آب شد. ____ بعد از برگشتن رفتیم خونه. اونقدر من و حامد و بچه‌ها خسته بودیم که باهمون لباسا و وسایل تو پذیرایی خوابمون برد(😂) صبح با صدای حامد بلند شدم. بچه هارو بردیم گذاشتیم تو تخت هاشون و خودمون هم رفتیم کنار دریا. یهو حامد شوخی شوخی آب رو پاشید بهم. -وایسا بینم، منو خیس میکنی؟؟ ابرو هاشو بالا برد و گفت : +بعله -عه، اینطوریاس؟ الان نشونت میدم خیس کردن یعنی چیییی اومدم هلش دادم تو آب. سرتاپا خیسِ آب شد. +آیناززززززززز میکشمتتتتتتتتتت دویدم و فرار کردم. اونم دنبالم می‌کرد. خلاصه کلی بازی کردیم به یاد کودکی!! حامد رسوندم دانشگاه. گفت بعد از دانشگاه نمیتونه بیاد دنبالم و باید با فاطمه برگردم. وقتی رفتم دانشگاه فاطمه با خوشحالی اومد سمتم: +آیناز آیناززززز -چیه چیه چی شده +هفته آینده عقدمههههههه!!! چشام تا آخر باز شد. -چییییییییی، هورااااا مبارکهههههههههه. +ممنونننننن، تو هم حتما بیایییی هااااا. -مگه میشه نیاممم حتماااا +اون موچولو هارو هم بیار. - چششش.. فاطمه رسوندم خونه. ایندفعه... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 فاطمه رسوندم خونه. ایندفعه اومد خونمون. سارا پیش بچه ها بود و وقتی رسیدم ویلا ازما خداحافظی کرد و رفت. واقعا سارا خیلی عمه خوبی بود واسه بچه ها. وقتایی که دانشگاه بودم اون ازشون مراقبت می کرد. _ فردا عقد فاطمه بود و ازم خواست که امروز باهاشون برم برای خرید لباس و وسایل. بعد از خرید فاطمه خودش رسوندم ویلا. ازم خداحافظی کرد و گفت که سلیقه ام خیلی عالیه. بعد از اینکه رفتم داخل دیدم حامد خونه بود پیش بچه ها. +سلام پس سارا کجاست؟ -علیک سلام از سر کار برگشتم بهش گفتم بره خودم مراقب بچه ها هستم. رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم. هنوز حدود یه ساعتی تا اذان مونده بود. تازه یادم افتاد که فردا عقد فاطمه است و من هنوز چیزی به حامد نگفتم. رفتم پیشش رو مبل نشستم. بچه ها داشتن با اسباب بازی هاشون بازی میکردن.... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
پس با این حساب، زمان شما که خانوم ها یه مدالم نمیتونستن تو رقابت‌ها کسب کنن، برابری جنسیتی وجود نداشته دیگه!😁 (پ.ن:تا دیروز میگفتن تیم ملی های ایران ،حکومتی هستن و مال جمهوریِ اسلامین ،الان مجبور شدن تبریک‌بگن😂😂)
••🍄🌿•• گَر‌ نِگهدار‌مَن‌آن ‌است‌که‌من‌میدانم شیشه‌را‌در‌بغل‌سنگ‌نگه‌می‌دارد...! 🌿🤍⇢ࢪفیـق چـادرے
وقسم‌به‌غیرتی‌که‌در‌زن‌بجوشد👀.
باشه ولی ساعت 11 صبح هیچ جای ایران هوا تاریک نیست دیگه قزوین که جای خود داره.