#خاطرات🌱
●{به نقل از #همرزمِ شهید}●
(میثمنورے)
من و آقاے رامینرضایے و #شهیدشالیکار
و صادقے در یک اتاق بودیم.
#محمدتقے هم همراه بچهاے ما شده بود
و شبها مےآمد پیش ما میخوابید.🌖
یک روز دیدم او و #شهیدرادمهر دارند
روے یک نقشه باهم بحث میکنند.
من داخل اتاق دراز کشیده بودم
و تازه داشتم میخوابیدم.😴
بحثشان درباره این بود که
"توپ ۲۳ را کجا مستقر کنیم که بتوانیم
#قَراصے را بزنیم و آتش🔥 و ادوات🪖
را کجا بچینیم⁉️"
من همینطور که گوش میدادم ، خوابم برد.
خواب دیدم در قَراصے هستیم و اینها دارند
توپ ۲۳ را جا به جا میکنند...
از خواب بیدار شدم و دیدم هنوز دارند
درباره همان مسئله حرف میزنند.
انگار خوابِ حرفهاے آنها را دیده بودم.
گفتم:
آقا‼️تو رو خدا بس کنید.
با تعجب نگاهم کردند و گفتند:
چرا⁉️چےشده...🙄
گفتم:
هرچے رو شما میگید من دارم خوابش رو
میبینم. خواهش میکنم برید یه اتاقِ دیگه.
خندیدند.😄
هر دو #بزرگوار و #متواضع بودند.🌹
شبها که میخواستیم بخوابیم😴 ،
حساسیت داشتیم که
پتوهایمان تمیز باشد؛
اما بارها خودم شاهد بودم
که #محمدتقے پتو برنمےدارد.
اتفاقا اگر پتو برمیداشت ، بدترین پتو و
کهنه ترینشان را که خاکے بود برمیداشت.
یکے را تا میکرد و زیر سر میگذاشت و یک
پتو را هم روے سر میکشید.
خیلے قانع بود.
با سختترین شرایط
به راحتے کنار مےآمد.🙃🪴
✅ با ما همراه شوید...👇👇
🌹📡 @nekavang 📡🌹
🕌 @ziaratashoraneka🕌
https://eitaa.com/joinchat/2711552203Cf097dc164f
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈