😊داستانی برای اندیشیدن!
کوچیک که بودم، یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبار فروشی پدرم در بازار.
#پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت:
#یک مشت آجیل برای خودت بردار!
دوستم قبول نکرد.
#ازپدرم اصرار و از اون انکار. تا این که پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
#ازدوستم پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی؛ چرا هرچه پدرم اصرار کرد همون اول خودت برنداشتی؟
#دوستم خیلی قشنگ جواب داد:
آخه مشت های بابات بزرگ تره!
خداجونم!
اقرار می کنم که مشت من کوچیک است و معجزههای تو بزرگ؛
#پس به لطف و کرمت ازتو میخواهم که با مشت خودت، از هرچی که خیروصلاح ماست، به زندگی تمام مردم سرزمینم هدیه کن🌱
😊این روزهای عید یادتون نرود دستهای پدر و مادر خیلی بزرگترند
#ودست خالی هم برنمیگردند،
#حتی اگر در قید حیات نباشند🌸
#روحشان شاد آنها که آسمانی اند🌱