eitaa logo
عطـــ🌺ـࢪنـࢪگس
471 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
51 فایل
بِسمَ‌رب‌المَہدے🌱 💢آگاهی! کانآݪ‌وقف‌حضرٺ‌عشق‌³¹³مےباشد 🖐🏻 کپی ازمطالب‌کاناݪ‌با‌ذڪࢪ‌صلۅات‌‌ #جهت‌سلامتی‌وتعجیݪ‌فـرج‌آزاכہ
مشاهده در ایتا
دانلود
به دانشجویان گرامی قابل توجه مردان قهرمان کشورم ایران زمین.............. 💫مردهای واقعی (حکایت پسرا و پدرا) اکنون ۴ سال دارم و میگم! بهترین است!* When I was 4 Yrs Old : My father is THE BEST. اکنون ٦ سال دارم: همه مردم را میشناسه! When I was 6 Yrs Old : My father seems to know everyone. اکنون ۱۰ سال دارم: عالی و بی نظیره! کمی بداخلاقه! When I was 10 Yrs Old : My father is excellent but he is short tempered. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ اکنون ۱۲ سال دارم! کوچک بودم، پدرم خیلی با من مهربان بود! When I was 12 Yrs Old : My father was nice when I was little. اکنون ۱۴ سال دارم! کم کم داره نسبت به من بیشتر حساس میشه! When I was 14 Yrs Old : My father started being too sensitive. اکنون ١٦ سال دارم! نمیتونه با نسل امروز و عصر حاضر سازگار بشه! When I was 16 Yrs Old : My father can't keep up with modern. اکنون ۱۸ سال دارم! روز به روز داره سختگیرتر میشه! When I was 18 Yrs Old : My father is getting less tolerant as the days pass by. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اکنون ۲۰ سال دارم! دیگه تحمل رفتار پدرم را ندارم و رفتارش قابل بخشش نیست. تعجب میکنم مادرم چگونه تو این مدت تونسته او را تحمل کنه! When I was 20 Yrs Old : It is too hard to forgive my father, how could my Mum stand him all these years. اکنون ۲۵ سال دارم! کاری میکنم پدرم به من گیر میده! When I was 25 Yrs Old : My father seems to be objecting to everything I do. اکنون ۳۰ سال دارم! با پدرم به سختی میتونم به تفاهم برسم، میکنم! یعنی پدربزرگم هم از دست پدرم وقتی که جوان بود اینقدر سختی میکشید؟ When I was 30 Yrs Old: It's very difficult to be in agreement with my father, I wonder if my Grandfather was troubled by my father when he was a youth. اکنون ۴۰ سال دارم! مرا در زندگی، با شرایط و قوانین زیادی تربیت کرده است و من هم باید با فرزندانم همان روش را بکار بگیرم! When I was 40 Yrs Old: My father brough up with a lot of discipline, I must do the same اکنون ۴۵ سال دارم: حیران موندم، چگونه پدرم تونسته همه مارا تربیت و بزرگ کنه؟ When I was 45 Yrs Old: I am puzzled, how did my father manage to raise all of us # من اکنون ۵۰ سال دارم: کردن بچه هام خیلی مشکله!! میدونم پدرم برای تربیت و نگهداری ما چقدر رنج و مشقت متحمل شده است. When I was 50 Yrs Old : It's rather difficult to control my kids, how much did my father suffer for the sake of upbringing and protecting us. اکنون ۵۵ سال دارم: خیلی دوراندیش و آینده نگر بود #و برای خوشبختی ما خیلی برنامه ها برای خیلی چیزها داشته، واقعا بی نظیر و مهربان بود. When I was 55 Yrs Old: My father was far looking and had wide plans for us, he was gentle and outstanding. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌ #و من اکنون ٦٠سال دارم: بهترین هست. When I became 60 Yrs Old: My father is THE BEST. چرخش کامل ۵۶ سال طول کشیده تا دوباره به نقطه شروع آن، (سن ۴ سالگی)، برسد: #"پدرم بهترین بود" Note that it took 56 Yrs to complete the cycle and return to the starting point 'My father is THE BEST '. دیرنشده و فرصتی هست به پدران و مادران خود نیکی کنیم و از پرودگار عاجزانه بخواهیم تا فرزندان ما، بهتر از آنچه ما با والدین خود رفتار میکردیم، با ما رفتار کنند‌. Let's be good to our parents before it's too late and pray to Allah that our own children will treat us better than the way we treated our parents. از مردی که همه این مراحل را تجربه و زندگی کرده است و آن را در چند جمله خلاصه کرده که عبرتی برای دیگران باشد خداوند ، به همه پدرانی که زنده هستند تندرستی بدهد. و همه پدران آسمانی را بیامرزد روح شان شاد. آمین ... 🌹
بسم رب النور⚘ 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 🔹 بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 🔹 چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. 🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. : برای چی این قدر اصرار کردی؟ : خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 🔹 سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. 🔹 و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔹 دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد! همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب خیلی مهمه. این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. دیگه چه اهمیتی دارد؟ هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. 👈🏻«زمخت نباشیم»😊 یعنی: قدر لحظه ها! نفهمیدن اهمیت چیزها! توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها... @zibaandish
🔴اےوالدین خردمند!بدانید وعمل ڪنید! به روایت فرزندشهید صیاد شیرازی! خيلے زيبا و مؤثر به ما تذڪر می داد. هميشه غير مستقيم بود؛ دعوا نمی‌ڪرد و سرمان داد نمی‌ڪشيد. می‌ڪرديم، صدايمان می‌ڪرد و ما را می‌برد توی اتاقش. می‌نشستيم ڪنار هم. 🔹بابا سوره‌ی والعصر را می‌خواند. من دل توی دلم نبود ڪه من چی ڪار کردم!؟ زيبا و با ادب حرف می زد ڪه به خودم قول می‌دادم ديگر اشتباهم را تکرار نڪنم. 🌱 🌸 🌱
😊داستانی برای اندیشیدن! کوچیک که بودم، یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبار فروشی پدرم در بازار. کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت: مشت آجیل برای خودت بردار! دوستم قبول نکرد. اصرار و از اون انکار. تا این که پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیب‌ها و مشت دوستم. پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی؛ چرا هرچه پدرم اصرار کرد همون اول خودت برنداشتی؟ خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشت های بابات بزرگ تره! خداجونم! اقرار می کنم که مشت من کوچیک است و معجزه‌های تو بزرگ؛ به لطف و کرمت ازتو می‌خواهم که با مشت خودت، از هرچی که خیروصلاح ماست، به زندگی تمام مردم سرزمینم هدیه کن🌱 😊این روزهای عید یادتون نرود دستهای پدر و مادر خیلی بزرگترند خالی هم برنمی‌گردند، اگر در قید حیات نباشند🌸 شاد آنها که آسمانی اند🌱