eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403
مشاهده در ایتا
دانلود
    @zibastory👈 سلام بر آن‌هایی که وجودشان به ما ثابت کرد آدم‌های خوب افسانه نیستند... 🌷
    @zibastory👈 حیف است بخاطر وجود آدم‌های بد از خوب بودن خودت دست بکشی رفیق...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا ✨دستانم سوی توست ⭐️نگاهم به مهربانی وکرم توست ✨باتو غیرممکن ها ممکن می شود ⭐️ناممکن های زندگی ام راممکن کن ✨که باخدای بی همتایی چون تو ⭐️معجزه زندگی جان می گیرد 🙏الهی آمیـــن 🌙شبتون در پنـاه حـق ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مهربان خـــدای من ✨بوی ناب بهشت می‌دهد 🌸 همه‌ی نامهای قشنگت... 🌸هوای دلم سبک می‌شود ✨ با زمزمه‌ی نامهای زیبایت... 🌸نفس می کشم در هوای ✨ مهربانیهای نابت.... 🌸روزی زیبا و پربار را با توکل ✨بر اسم اعظمت آغاز میکنیم .. 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️آنکه امروز را از دست می دهد 🌲فـردا را هرگز نخواهد یافت! ❄️هیچ روزی 🌲با ارزش تر از امروز نیست ❄️آرزوهایت را صدا بزن 🌲خوشبختی نزدیکت است ❄️مهربانی را به قلبت بسپار ❄️الهی امـروز براتون 🌲برکت ، شادی ، آرامش ❄️و خوشبختی را 🌲به همراه داشته باشـه 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃چهارشنبه تون عالی الهی امروز به 🌷🍃آرزوهای قشنگتون برسید الهی حالتون خوب 🌷🍃لحظه هاتون شیرین کارهاتون موفق 🌷🍃نگاه مهربان خدا همراهتون مشکلات تون آسان و 🌷🍃زندگیتون با خوشبختی سپری بشه 🌷 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
ادامه داستان زیبای نم نم عشق👇
📚داستان های زیبا 📚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت16 مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش
💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت17 یاسر توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد... زدم روی بلندگو _جانم‌مامان +سلام‌پسرم.کجایی مادر؟ _سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره.. +باشه‌عزیزم.مراقب‌خودت‌باش.خداپشت و پناهت. _یاعلی . و تماس رو قطع کردم.. بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم... به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم... زنگ رو زدم... مدل خاص خودم... دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره... باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم.. یکی از بچه ها اومد سمتم... +سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم... +سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟ +بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه... با نفرت نگاش کردم و گفتم _این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار... چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام... کم حرف بزن...مسعود کجاست؟ +میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی... _خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت... میدونی که انگیزشم دارم... +چشم رئیس😏کم رجز بخون... حواسم هست... پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم... دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم... سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم. مهسو وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن. نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ با عجله رفتم وگفتم: _سلام چیزی شده؟ مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟ _آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد... ترسیدم ...همین مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد... بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم... راستی شما کجارفتین؟ تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت.. _لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون... بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم. وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم... تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم. بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم.. +سلام‌بفرمایید. _سلام‌طنازی‌چطوری؟ +ببخشیدشما؟؟؟ _واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو +ببخشیدنشناختم _کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده... +خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط... کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم. بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم... حجم فشارهای امروز برام زیادبود... توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد... _سلام آقاسید +سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم _خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین +غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت. البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین. _ممنون.لطف کردین. +خواهش میکنم.امری نیست؟ _عرضی نیست +شبتون زیبا.یاعلی ع _خدانگهدار بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن... ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم... 🍁محیاموسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌ نم‌ عشق💗 قسمت18 یاسر بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم... خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم... **** صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم.. _هااااااان چه مرگته...چته...عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم.. _خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه بترشی ان شاءالله.. +هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی...اثرات دومادشدنه؟ همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم... بحث کردن بااین بی فایده اس.. رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم ...قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم... یاصاحب صبر... بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم... عادت به صبحانه خوردن نداشتم...معده ام اذیت میشد... _سلام براهل بیت...مامان جان تماس گرفتین؟ بابا با کنایه و خنده گفت: +میبینم که عجله ام داری...ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم.. مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید. _چشم روی چشام. +چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو _باشه مادری.میدونم بلدم خودم😅 ++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟😂😆 _آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی ++بابااااا ببینین چی میگه😢 +اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا. رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم... حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم. مهسو از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه. بازخوبه مامان به گلبهار خانم که بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد ...وگرنه حسابی دخلم میومد... خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم... مامان اومد توی اتاقم و گفت +مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟ اشک از چشام سرازیرشد... _مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟😢 روی تخت نشستم و گریه سردادم.. دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد.. _آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم... مامان من میترسم...ازآخرش میترسم.. +هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم.. ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم.. عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه... خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من.. با حرفاش آروم شده بودم.. بوسیدمش _ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن.. خنده ای کرد و گفت +چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت.. ** به ساعت نگاه کردم راس نه بود.. باصدای زنگ آیفون از جام پریدم.. مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد.. خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم. اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد. باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم.. بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید.. یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش _بروبینم بچچچه. ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود... این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای...که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد... شیک و ساده.. +تقدیم‌به شما _ممنونم به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم... 🍁محیا موسوی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق 💗 قسمت19 ‍ پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا...بفرمایید. بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن... +بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله... من هم بله رو دادم و ... رسما صاحب همسرشدم... مهسو باورم نمیشد... یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟ باورم نمیشه... چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم... چه نقشه هایی که نقش برآب شد... یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد... یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون...امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری...سلیقه ی این داداش خلمه... همه به حرف یاسمن خندیدن... و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید... به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد... باصدای زیری گفت _میشه دست چپتون...یعنی..چپت رو..بدی؟ دستمو اروم توی دستش گذاشتم ... لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم.. شنیدم که زیر لب گفت.. + خدایا به امیدتو.. باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد.. انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم... هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و... هنوز دستم توی دستش بود... سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم... +قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری...فقط بهم اعتمادکن چیلیک یاسمن:عجبببب عکسی شد...ایول الله شکار لحظه ها بودا الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه... لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت... +شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد ...عکسای اون روز قشنگتره.. نگاهی بهم کرد و ادامه داد.. +...مگه نه مهسو؟ دویدن خون به صورتم رو حس کردم... نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم _یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان... بازهم صدای خنده ی جمع... و نگاه شوکه شده ی یاسر....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌ عشق💗 قسمت20 یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره... +چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟ باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم _اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا... باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت ++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا _چشم حاجی..یاعلی همگی دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم.. *** همیشه عاشق اینجا بودم... اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه... حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن... جذابه... گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود... نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم _«سلام بیداری» بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد... ... +«سلام،بله..شماچرابیدارید؟» هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم.. بوق اول...بوق دوم...بوق سوم +الو... _سلام +سلام _ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده +موردنداره...میتونم حرف بزنم _حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟ +من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره _اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون... +سختمه مفرد به کار ببرم آخه.. _سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم... +باشه.. _خب،نگفتی‌درگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون... مهسو کمی مکث کردم... _نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟ پس حالا چرا... +میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته... دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه... _ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل... +شنابلدی؟ _چی؟😳چه ربطی داره؟ +واضح بود..شنابلدی یا نه؟ _خب..خب آره چطور؟؟؟ +پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه... پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه... ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت: « » _تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن... اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم... +خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا... لبخندی زدم و... _ممنون +بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه. درضمن از بدقولی متنفرما خنده ای زدم و گفتم... _این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان.. صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش +شب خوش _شب بخیر 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊