حکایات سعدی
گلستان، باب دوم، در اخلاق درویشان
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت و خرامان همی رفت و میگفت:
نه به استر بر سوارم نه چه اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری می گذارم
اشتر سواری گفتش ای درویش کجا می روی برگرد که به سختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی.
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
ای بسا اسب تیز رو که بماند
که خر لنگ جان به منزل برد
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد
#حکایت
#گلستان
#سعدی
محتاط باشیم در
"سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران"
وقتی نه از "دیروز کسی" خبر داریم
و نه از "فردای خودمان"🌱
خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران"کنجکاوی"نیست "فضولیه"🌱
تندگویی و قضاوت
در مورد دیگران"انتقاد"نیست ،"توهینه"🌱
هرکار یا حرفی که در آخرش بگی "شوخی کردم" شوخی نیست جانم؛
حمله به شخصیت اون فردِ🌱
بازی با احساسات مردم و
سرکارشون گذاشتن"زرنگی"نیست
اسمش "بی وجدانیه"🌱
خراب کردن یه نفر توی جمع "جوک"نیست
اسمش "کمبوده"🌱
مواظب گفتار خود باشیم دلی که بشکنه
دوباره نمیتونی به دستش بیاری🌱
📗#داستان
پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند.
گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید.
خواجه نظام الملک،وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ...
امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .
📗جوامع الحکایات
نظام_الملک🌱
📗حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خــــداوندا..🙏
🌸بنام تو که زیباترین نامهاست
✨روزمان را آغاز میکنیم
🌸روزی که با نام و یاد تو باشد
✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی
🌸و سرشار از خیر و برکت است
✨و فـراوانـی
🌸امام زمان عزیز
✨صبحی که با نگاه تو آغاز شود
🌸بینظیر ترین روز زندگیم خواهد بود
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️صبح سرد زمستانی
💝را گرم کنیم ومعطر و خوشبو
❄️با صلوات بر حضرت
🩷محمّد صلی الله علیه و آله
❄️و خاندان پاک و مطهرش
❄️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚وآلِ مُحَمَّدٍ
❄️وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐠صبـــ☀️ـح ها...
🌼 هدیهٔ نابی ست به تـــــو...
🐠نفســت گـــرم...
🌼دلــــت گـــرم...
🐠جهـــانـت زیبا
🌼ســـــلااااام
🐠صبـحتــ غـــرق خوشی
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#طنز_جبهه
🟡تا او در میان جمع بود،
کسی بین دو نماز دعا نمی کرد،😟
چون به کسی اصلا مهلت نمی داد.😄
🟣دعا کردنش هم خلاف همه بود.😁
🟡عقبه که بودیم، تو پشت جبهه، کولاک می کرد و در دعا، از آن حرف های شهادت طلبانه ی داغ می زد...😍😅
🟣جلوتر که می رفتیم،نزدیک خط، همه ی اون دعاها یادش می رفت.🙄😁
🟡و فقط می گفت:
خدایا ما رزمندگان اسلام را برای اسلام و مسلمین حفظ بفرما...🥲😄
🟣همه می خندیدند..😂
🟡و می گفتند:
اگر راست میگی از آن دعاهای تنوریِ لبه آتیشی اول راه بکن.😉😝
🟣لبخند تبسم مانندی می زد و می گفت:
جانم! هر دعایی جایی داره، این جا که شهر نیست.😊
این جا جبهه است؛😌
🟡باید تو دعایی که میکنی تأمل کنی
اینجا دعا سریع الاجابه ست؛☺️😄
🟣اومدیم و دعای ما گرفت و به استجابت رسید، تکلیف بچه هامون چی میشه؟!!🤨😂
📚کتاب فرهنگ جبهه/(شوخی طبعی ها)/جلد 2/ صفحه209/
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
#داستانک
یک همخوابگاهی داشتم که رشتهاش ریاضیات محض بود. حسن.
ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعشوار تعصب داشت روی ریاضیات.
یک شب یلدا، تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصلهاش سر رفت و با پس گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک بهعلاوهی یک میشود دو. بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک میشود یک. اصول و بدیهیات.
من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سهگانهی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: "اگه اول اثبات نمیکردن که یک بهعلاوهی یک میشه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمیارزید".
خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت میزند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بیموقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم.
اما حالا فکر میکنم حسن درست میگفت. همه چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی هم بدیهی است. الکی مشکلش میکنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوستداشتنی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک بهعلاوهی یک. من اعتراف میکنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سهگانهی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود ...
💬 فهیم عطار
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
#طنز_جبهه😅
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
🌷شهید سعید شاهدے🌷
🦋🦋🦋
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خیابانهای بیروت ساعاتی پیش از تشییع پیکر شهید سیدحسن نصرالله
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️و اما پیام سید حسن نصرالله
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊