🌷هنگامه ی عید است و پُر است از برکات
❤️آمد ز حَرا ، رسولِ شیرین حرکات
🌷با خُلقِ عظیم شد ، رسول ِ اخلاق
❤️بر خُلق خوشش ، ز صدق و ایمان، صلوات
🌷 اَللَّهُـمَّ ❤️صَلِّ🌷 عَلَی ❤️ مُحَمَّـدٍﷺ
🌷وَآلِ❤️ مُحَمـَّدﷺ
🌷وَ عَجِّـل❤️ فَرَجَهُـم
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پيامبر (ص) میفرماید:
⚜چهار چيز
از گنج هاى بهشت است:
☘🌸 پنهان داشتن نادارى،
☘🌸پنهان داشتن صدقه،
☘🌸پنهان داشتن مصيبت
☘🌸پنهان داشتن درد.
📚 ميزان الحكمه، ج 10، ص 494
#عید_مبعث
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
دعای امروز 🌷❤️🌷
خـدایا 🙏
دراین روز فرخنده مبعث 🌹🍃
و بحرمت رسول الله (ص)💚
دلهای دوستانم را
سرشاراز نوروشادی کن✨
وآنچه را که
به بهترین بندگانت
عطا میفرمایی🙏
به آنها نیز عطا فرما🙏
آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
#عید_مبعث
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🌸🌺🌸
#عید_مبعث
آغاز نبوت و رسالتِ
#خاتم_الانبیاء صلیاللهعلیهوآله
به ساحت مقدس
#خاتم_الاوصیاء عجلاللهتعالیفرجه
وهمه شیعیانشان
تبریکعرضمینماییم
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
📚 #حکایتی_از_کشکول_شیخ_بهایی
👈 حلوا فروش و مشتری
🌴مردی، حلوافروش را گفت که کمی حلوایم به نسیه ده.
🌴حلوافروش گفت: بچش، حلوای نیکی است. گفت: من به قضای رمضان سال پیش روزه دارم.
🌴حلوافروش گفت: پناه به خدا! اگر با چون تو معامله کنم.
🌴تو که قرض خدا را سالی به دیگر سال عقب اندازی با من چه خواهی کرد؟
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#حکایت_های_ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🦋این متن بسیـار زیــبا
ارزش هزار بار خواندن رو داره 🍂🌺🍃
🦋خداوند نمیپرسد چه ماشینی سوار می شدید
بلکه میپرسد چند پیاده را سوار کردید؟
🦋خداوند نمیپرسد مساحت منزلتان چقدر بوده
بلکه میپرسد .در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید
🦋خداوند نمیپرسد .در کمد خود چه لباسهایی داشتید
بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید .
🦋خداوند نمیپرسد .بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است،
بلکه میپرسد برای بدست آوردن آن چقدرشخصیت خود را کنترل دادید .
🦋خداوند نمیپرسد .عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد
چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید .
🦋خداوند نمیپرسد .که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید،
بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید .
🦋خداوند نمیپرسد .چند دوست داشتید، بلکه میپرسد با
دوستانتان چگونه رفتار کردید .
در مورد رنگ پوستتان نمیپرسد ، بلکه
از شخصیت شما سئوال می کند 🍂🌺🍃
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
مهم تر از لبخند
"چشم
خند" است...
گاهی لبانت به خنده باز میشوند اما
چشمانت غمی را به دوش میکشند!
گاهی صدای قهقهه هایت در فضا میپیچد اما
در عمقِ چشمانت گریه پنهان شده است!
گاهی به ظاهر خوبی اما
چشمانت چیزِ دیگری را نشان میدهند! "چشم ها" این دو گردالیِ کوچک
چه رازها که در دلِ سینه نگه میدارند و
چه شکست هایی را که بروز نمیدهند!
نکند حواسمان پرتِ خنده ی تصنعیِ کسی شود
و چشم هایش را از یاد ببریم!
زبانِ چشم ها را فهمیدن کارِ سختی نیست؛
کافیست جنسِ غم را بلد باشی!
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
کانال #عجایب باپستهای هیجانی،جذاب ودیدنی برای شما😍👍
╔◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╗
@best_natur
╚◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╝
ما را به دیگران معرفی کنید.
⭕️انواع استیکر مناسبتی وسفارشی طبق درخواست شما رایگان 💯
وارد شویدونام عزیزانتون رادرخواست استیکر دهید همین الان😍😇❤️
👇👇👇👇👇
@kolbesticker
@kolbesticker
@kolbesticker
.
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#ضرب_المثل
بُز در غم جان و قصاب در غم پیه!
خوراک اصلی مردم تفرش در گذشته، آبگوشت بوده است.
آبگوشت را با گوشت چربی دار تهیه می کردند.
معمولاً دیزی ها را «سَرکو» می کردند، به این معنی که مقداری از پیه، دنبه، نخود و سیب زمینی را می کوبیدند و درون آبگوشت می ریختند تا هم چربتر شود هم لعاب بیشتری بدهد.
گوسفندها دنبه داشته ولی بزها دنبه نداشتند.
دُنبه یا دُمبه، تکه بزرگ چربی انتهای پُشتِ بدنِ گوسفند را گویند.
همه گوسفندان دارای دنبه نمیباشند
پیه، چربی های داخل حفره شکم جانوران را گویند.
وجود یا عدم وجود پیه در حیوان، نشانه چاقی یا لاغری آن شمرده میشود.
زمانی که این حیوانات را ذبح می کردند،؛ دنبه و پیه را جدا کرده و به مصارف مختلف می رسیده است.
قصاب معمولاً به فکر این بوده است که حیوان، دنبه یا پیه بیشتری داشته باشد، که بتواند گوشت پُرچرب به دست مشتری بدهد.
مثلِ « بُز در غم جان و قصاب در غم پیه! » را در موارد مختلف به کار می برند:
هرکس به دنبال سود یا نیاز خودش است.منافع افراد گاهی با هم تضاد پیدا می کند و سود یکی در زیان دیگری است.هرکس در فکر چیزی است که خواهان آن است.
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
میزان موفقیت شما، بستگی به میزان اعتقادتون داره. با اهداف کوچک، انتظار دستاوردهای بزرگ نداشته باشید. به اهداف بزرگ فکر کنید تا به نتیجه های بزرگ برسید.
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
ذهن انسان
مانند یک چتر نجات است!
تا باز نشود
کار نخواهد کرد...
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
♨️ماجرای رابطه نامشروع شاه با پری غفاری چه بود؟
داستاه شاه و پری، حکایت دختری است که با وساطت فردوست و مادرش به دربار راه یافت و رؤیای ملکه شدن در ذهن میپروراند و مدتی انیس و مونس شاه شد. سرانجام شاه پس از ازدواج با ثریا اسفندیاری وی را همچون تفالهای به بیرون پرت کرد و رویای کاخ آرزوهایش مثل حباب ترکید. پروین غفاری در واقع مأمور سرگرم کردن شاه در روزهای جدایی شاه و فوزیه بود.
نافرجام پری و علی آشوری که بر اثر توطئه چینی ـ مادر پری و پدر علی ـ طراحی شده بود؛ پس از گذشت چهار ماه استحکام خود را از دست داد، و مادر پری فهمید که این پلکان ترقی محکم نیست ، پس از طریق دیگری سعی نمودکه در بدبختی دخترش کوشا باشد … پری از همان ابتدا با اکراه به عقد علی آشوری در آمده بود. مادر پری هم با وساطت حسین فردوست تلاش کرد که طلاق او را بگیرد.
نمایش فردوست و مادر پروین برای دیدار با شاه بسیار جالب است.
پری در خصوص اولین دیدار با شاه گفت :
“… احساس کردم که برروی ابرها گام بر میدارم، از اینکه در کنار شاه قدم میزنم خود را خوشبخت احساس کردم و غافل از اینکه همچون صیدی دست و پا بسته اسیر یک سفاک شدهام”.
شاه و پری با هم قرار بعدی گذاشتند؛ فردای روز ملاقات ، شاه ساعت یازده صبح زنگ زد و گفت : “… من تمام شب به یاد تو بودم، میخواهم امشب در کاخ میهمان من باشید، تا بیشتر با هم آشنا شویم”.
آن روزها همه میدانستند که فوزیه ایران را ترک کرده است و خیال بازگشت هم ندارد. از سوی دیگر مادر پری با همدستی فردوست و گرفتن وکیلی به نام ارسلان خلعتبری، طلاق او را از علی آشوری گرفتند، مادر پری فکر میکرد که ...
مادر پری فکر میکرد که از این پس دخترش ملکه ایران خواهد شد.
پری با فسخ عقد با علی آشوری، آزادی خود را به دست آورد، رویای هر شب وی دربار و در کنار شاه بودن بود. پدر پروین (پری) مخالف رفتن دخترش به دربار بود و زنش را مؤاخذه میکرد.
ساعت هفت صبح بود که امیرصادقی(راننده شاه) آمد و ماشین وی را به سوی کاخ برد.
پری به همراه امیرصادقی به کاخ رسیدند … امیرصادقی رفت و وی را تنها گذاشت، دستی از پشت به شانهی پری خورد، برگشت، شخص شاه بود …وقتی صبح که از خواب بیدار شد، دوران کودکی و دوشیزهگی را از دست داده بود … احساس پلیدی به وی دست داد … هنوز با اعلیحضرت عقد زناشویی نبسته بود.
شاه از پری میخواهد این ماجرا را به کسی ،حتی پدر و مادرش نگوید تا زمانی با یک تشریفات رسمی مراسم عقد اجرا شود.
اکنون از ماجرای شبی که در کنار شاه بود یک ماه میگذرد ، وی در این یک ماه دیگر هیچ شبی را در کاخ نخوابیده بود.
شاه دستور داده بود در خیابان کاخ، خانهای برای وی خریداری شود تا نزدیک شاه باشد و هر ماه پنج هزار تومان نیز به مادر پری قرار بود پرداخت نماید تا هزینه زندگی وی تأمین شود.
شاه پری را از پرخوری و نوشیدنی زیاد بر حذر میداشت تا همیشه زیبا و خوش اندام بماند … وی هفتهای سه روز در کنار شاه بود؛ روزهای شنبه، دوشنبه، چهارشنبه … به سفارش شاه ، خیاط و آرایشگر او را هم چون عروسکی در میآوردند تا ساعتی از لحظات شخصی شخص اول مملکت را سرگرم خود کند.
غفاری در خصوص هم نشینی با شاه میگفت :”.. هنگام صرف شاه آرام آرام مشروب میخورد و گاهی گیلاس مرا هم پر میکند … گاهی دور از چشم محافظان و زیر درختان بر روی زمین یا نیمکتی مینشستیم ؛ او در چنین مواقعی دست مرا میگرفت و چشم در چشم من میدوخت .....
حدود ساعت یازده شب سرگرمی صاحب عروسک تمام شده است و عروسک بایستی به گنجهاش باز گردد.”
پری میگوید: “من همچون .....که پس از انجام وظیفهاش، دستمزد میگیرد، هدیههای او را در کیفم میگذاردم … حداقل فایده این طلاجات دلخوشی مادرم بود”.
مادر پری فکر میکند؛ شاه و پری دوران نامزدی خودشان را میگذرانند اما پری یقین دارد که ازدواجی در کار نیست ...
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ حق خانواده
🎙 استاد عالی
👈داستانی از میرزا جواد تهرانی"
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#شهیدانه
🔆خاطرهای از شهید فریدون کریمی
🍃✨تقریباً دو روز بود که هیچ آب و غذایی به من نرسیده بود، هر چی با کد و رمز اعلام میکردم فایدهای نداشت، ما تو خط بودیم، چند تا از دوستانم شهید شده بودند و مجروح، آتش جنگ دشمن هم خیلی سنگین بود، کسی اجازه تردد به خط را نداشت، الا در مواقع ضروری مثلاً برای بردن مجروح و انتقال مهمات، دیگر نتوانستم تحمل کنم و پشت بیسیم بیرمز و به زبان مازندرانی گفتم: از گشنگی و تشنگی بَمِردِمِه، کسی دَنیِه مِه وِسِه آذوقه بیاره؟
🍃شهید غلام فضلی این دلاور و چشم و دیدهبان باتجربه بهشهری با اینکه مشغله زیادی داشت از پشت بیسیم متوجه سن و سال کم من شد و با آن وضعیت برایم آب، بیسکوئیت و آبمیوه با کلی وسایل خوراکی آورد، از شدت صدای مهیب مهمات جنگی، متوجه اطرافم نشدم به خودم آمدم دیدم یکی مرا صدامیزند. یک جیپ جلوی سنگرم بود، وسایل را ریخت توی سنگرم، برنج را داد دستم و به شوخی به زبان مازندارنی گفت:
🍃بَییر، وِشنامِه وِشنامِه! اینم غذا، اَمه آبرو رِه بَوِردی. باورم نمیشد، وقتی جیپ را دیدم، تمام بدنه ماشین، سوراخ سوراخ شده بود، از چادر جیپ فقط تکه پارچهای مانده بود، هر چی اصرار کردم صبر کن کمی خط آرام شود، بعد برو، قبول نکرد و برگشت و رفت سر پست.
🍃شهید غلام فضلی بهعلت جراحات جنگ و خیلی غریبانه و مظلومانه بعد از مدت کوتاهی بعد از جنگ به درجه والای شهادت نائل شد.
✨یاد و خاطره شهید فضلی و همه دیدهبانان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گرانقدر ادوات گرامی باد.✨
#_داستان_زیبا_حکایت👇👇👇
🌺🌸🌺🌸
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
#داستان_آموزنده
🔆محبت به كافر
🌟حضرت صادق (ع ) در سفر مى رفتند، بين راه كسى را ديدند كه در كنار جاده در زير سايه درختى به يك وضعى خودش را انداخته كه معلوم است كه ناراحت مى باشد و حالش غير عادى است ، به فردى كه همراهش بود فرمود:
🌟- برويم ببينيم اين مرد چه گرفتارى دارد. مرد كه از طيلسان و لباس مخصوص او معلوم مى شد كه مسلمان نيست و صدايش هم در نمى آمد، پس از بررسى فهميدند اين مرد تشنه و گرسنه است و در اين بيابان تنها مانده است ، حضرت دستور فرمودند تا آب و نانش دهند و نجات يافت . آن شخص همراه امام گفت :
🌟- آخر اين كافر بود، مگر ما به كافر هم مى توانيم محبت كنيم ؟
🌟حضرت فرمودند: آرى ، اين محبت كه ضررى به جايى نمى زند و دشمنى به مسلمين نيست .
📚-تعليم و تربيت در اسلام ، صفحه 45.
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
📚داستان کوتاه
مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .
تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.
در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ زمستونی موندگار نیست،
و هیچ بهاری
نوبتش رو از دست نمیده!
نگران نباش و از روزت لذت ببر
حکایت وداستان زیبا
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر
@kolbesticker
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺 🍃
💫پروردگارا ...🙏
💖به ما بیاموز
که دل آدم عصاره وجود توست،
حرمت دلها را از یاد نبریم...
💖بیاموز که دوست داشتن را
فراموش نکرده و آنهایي که
دوستمان دارند را از یاد نبریم...
💖بیاموز که سوگند راست بودن
دروغمان را به نام تو نسازیم...
💖و بیاموز همان باشیم
که قولش را به تو داده ایم ...
💫آمیـن
حکایت وداستان زیبا
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر
@kolbesticker
😍😍😍😍😍