#پندانه
این روزها آدمها
محتاج یک روی خوشاند
یک خدا قوت
یک لبخند
که خستگیِ تنهاییشان در برود؛
محتاج یک رفت و آمدند
یک عطر ماندگار
یک دست که گردِ انتظارشان را بتکاند؛
محتاج یک زنگ تلفناند
یک "کجایی؟"
یک "دلم برایت تنگ شده"
یک "مراقب خودت باش"
یک...
این روزها
چقدر،،،
چقدر آدمها فقیرند...!
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#همه_سید_اصغر_باشیم!!
🌷بیشتر وقتها من و سید اصغر، برای گشت امر به معروف و نهی از منکر میرفتیم. در کارش حساس و دقیق بود. یکبار با هم، با ماشین در شهر دور میزدیم. حرف میزدیم و میخندیدیم. ناگهان سید اصغر با ناراحتی به راننده گفت: «بایست!»
🌷....پرسیدم: «چیزی شده؟» گفت: «آن طرف رو نگاه کن، عدهای برای دفاع از ناموس و کشورشون توی جبهه میجنگن و شهید میشن، یک عده هم با بیحجابی به خون شهیدان، بیاحترامی میکنن. میخوام برم تذکر بدم!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علیاصغر جوادی آملی
#راوی: رزمنده دلاور محمدحسن حمزه
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
حکایت عبدالله دیوونه
🌹اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت
نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. .
خونه ما 💔💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد . .
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب 💔
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻♂
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍
میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود
حواست بود خرج هیئتت رو نداره
اینجوری هواشو داشتی
آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ...
*میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*🚶🏿♂
میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔
یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت .
💔😭😭
#حتمااااابخونید
#محرم_امام_حسین
#امام_زمان
#حجاب
#داستان_زیبا_حکایت_ضرب_المثل
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#نشر_حداکثری👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب..
بهانہ ی قشنگیست
برای سکوت
شب، طبیعت هم ساکت است
و بہ صدای خدا گوش می دهد
سکوت کنیم
تا صدای خدا را بشنویم...!
شبتون بخیر🌹
#محرم_امام_حسین
#امام_زمان
#حجاب
#داستان_زیبا_حکایت_ضرب_المثل
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#نشر_حداکثری👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
📚 #رازمثلها 🤔🤔🤔
هنگامی شخصی حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ،در جواب این افراد می گویند "بشنو و باور مكن"
شخصی خسیسی که خود را زرنگ می دانست ، تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش خریده و شيشه ها را درون صندوقي گذاشت.
چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت در بين راه به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد.
باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس که خيلي گرسنه بود كمي فكر كرد و به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
زمانبی که بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چست؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد به مرد خسيس رو كرد و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، "بشنو و باور مكن"
#بشنووباورنکن
📚#داستان_کوتاه
مردي وارد داروخانه شد وبالهجه ای ساده گفت: کرم ضد سيمان دارين؟
متصدی داروخانه با لحنی تمسخر آميز گفت:
بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجی ميخوای يا ايرانی؟
خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت:
ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم...
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده !
لبخند روي لبان متصدي يخ زد!
واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است
چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج
شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند...
انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ...
جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است...
مواظب باشيم که «تقوا»بايک «تق» «وا» نرود!
براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر"داشت نه"ريا
📚حکایت "بشر پرهیزکار"
از هفت گنبد نظامی
✍داستان مردی است نيك كردار كه از جايی رد می شد. بادی وزيدن گرفت و روبند از چهره زني زيبا روی كه از مقابل او رد می شد برگرفت و آن مرد كه نامش "بشرbeshr بود با ديدن چهره زن، غوغايي در دلش بر پا شد ولي براي رها شدن از شر وسوسه هاي دلش عازم زيارت بيت المقدس شد.
در سفر، فردي بد طينت كه مدعي عالم بودن و بزرگي بود همراهش شد و اطلاعات و دانش خود را به رخ بشر مي كشيد و او را تحقير مي كرد كه "تو چطور فلان چيز را نمي داني و ..." و مدام لاف خود و دانايي اش را مي زد.
مثلا از بشر درباره علت تيرگي ابرها، علت بوجود آمدن باد، علت بلندي كوه پرسيد و بشر مي گفت كه اينها كار و خواست خداست ولي آن مرد او را به تمسخر مي گرفت و بقول خودش دلايل علمي آنها را بيان مي كرد. تا اينكه بشر عصباني شد و به او گفت من ازتو آگاه تر هستم ولي در پشت همه اينها دست خدا را مي بينم و مثل تو نيستم.
آن مرد تا چند روزي فضولي نكرد تا اينكه به زير يك درخت سبز و خرم رسيدند. تشنه بودند و خسته كه ناگهان متوجه يك خم سفالي خيلي بزرگ شدند كه دهانه آن از خاك بيرون بود و بدنه آن داخل خاك دفن بود و در آن آبي خوشگوار بود. مرد فضول باز به بشر گفت كه چه كسي اين سفال را اينجا گذاشته است. بشر گفت كه اينكار را براي خيرات و ثواب انجام مي دهند تا مسافران تشنه را سيراب كنند. مرد فضول گفت كه كسی از اين كارها نمی كند و اين را شكارچيان بعنوان طعمه براي شكار حيوانات گذاشته اند تا حيوانات در حال نوشيدن آب را شكار كنند.
باري آب و غذا راخوردند و آن مرد به بشر گفت كه مي خواهد در آن آب، تنش را بشويد. هر چه بشر به او گفت كه آن آب را آلوده نكن، گوش نكرد و در آب شد . وقتي در سفال پريد، ديد كه عمق آن نا پيداست و هر كاري كرد كه خود را نجات دهد نتوانست و غرق شد و مرد.
بشر كه آن طرف تر منتظر او نشسته بود، ديد كه خبري از او نشد. به سراغ سفال رفت و ديد كه آن سفال در اصل يك چاه است كه برای نشانه، كلگي يك سفال را در دهانه آن كار گذاشته اند. به هر ترتيب جسد او را از آب بيرون آورد و خاكش كرد. و با خود مي گفت كه "آن ادعا ها و چاره گري هايت كجاست كه تو را از اينجا برهاند؟!"
بشر وسايل آن مرد را كه مقداري مهر و سكه و لباسهايش بود را برگرفت و به شهر برد و عمامه اش را نشان مردم مي داد تا بالاخره يك نفر آن عمامه را شناخت و آدرس خانه آن مرد را به بشر نشان داد و بشر وسايل را به همسر آن مرد داد و داستان را از سير تا پياز براي زن تعريف كرد.
وقتي آن زن داستان درستكاري بشر را شنيد او را تحسين كرد و اشك ريزان گفت كه شوهرش كارش بي وفايي و ستمگری بود ولی خدا رحمتش كند.
آن زن به بشر گفت كه من هم مال و اموال دارم و هم عفت و زيبايي كه اگر قبول فرمايي دوست دارم به عقد تو در آيم و همه را در اختيارت بگذارم و رو بند خود را برداشت تا بشر در مورد او تصميم بگيرد.
وقتي بشر چهره آن زن را ديد، متعجب شد. چون او همان زنی بود كه در آن روز طوفاني چهره اش را ديده بود و بخاطر فرار از وسوسه به زيارت رفته بود. بشر هم ماجراي عاشق شدنش را براي زن گفت و بدين ترتيب علاقه زن به او صد چندان شد.
بشر به ميمنت ازدواج با آن حور صفت، جامه سبز بر تن كرد و زندگی خوشی را با آن زن آغاز كرد
بیهوده مخور غصه ے این دار فنا را
دریاب همین لحظه ے ڪوتاه بقا را
از فلسفه ے زندگے و مرگ چه دانیم؟
باید بپذیریم قوانین قضا را
بے هیچ گناهے همه محڪوم حیاتیم
در بند ڪشیدست جهان تک تک ما را
آن ڪس ڪه تو را ڪرده فراموش
رها ڪن
یک عمر نڪن خرج جفا گنج وفا را
اندیشه ے فردا نڪن اے بے خبر از عمر
شاید ڪه نباشیم جز این یڪشبه ما را
هرڪس ڪه مُنزه"بُوَد این چرخ فسونگر
صد جرعه به او بیش دهد جام بلارا