🔘حکایت بهلول دانا
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مىشود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مىدهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و بهجاى سىشاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايهاش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زير مرغ مىگذاشتي، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان يک عالمه مىشد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مىخواهى بکني؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مىخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىرويد. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمىآيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸پروردگارا
✨بی نگاه لطف تو
🌸هیچ کاری
✨به سامان نمیرسد
🌸نگاهت را از ما دریغ نکن
✨و با دستان
🌸قدرتمند و توانايت
✨چرخ روزگارمان را بچرخان
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼آخرین چهارشنبه اردیبهشت ماه را
🍃معطر کنید به عطر خوش صلوات
🌼بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش
🍃🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍃🌼مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍃🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️انسان بی شباهت به «آب» نیست؛
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد،
باید جریان داشته باشد؛
باید پیِ برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد؛
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛
تا باران شود و بر جهان ببارد…
وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد،
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد؛
با دیگران که کنار نمی آید هیچ،
خودش را هم نمی تواند نجات دهد...!
مرداب می شود و می گندد …
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
✍... رسول خدا صلیاللهعلیهوآله
از امیرالمومنین علیهالسلام پرسیدند:
اگر مردی را
در حال ارتکاب فحشایی دیدی
چه میکنی؟
امیرالمومنین علیهالسلام:
او را میپوشانم
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله:
اگر دوباره او را
در حال ارتکاب گناه دیدی چه؟
امیرالمومنین عليهالسلام:
او را میپوشانم
پیامبر سه مرتبه این سوال را پرسیدند
و امیرالمومنین علیهالسلام
هر سه بار، همان پاسخ را دادند
پیامبر فرمودند:
جوانمردی جز علی نیست
آنگاه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله
رو به اصحاب کردند
و فرمودند:
برای برادران خود پرده پوشی کنید
📚مستدرک ج۱۲
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#تأمل
🔸وقــــتي
کسی تو را میرنجاند
ناراحت نشو!
چون این قانون طبیعت است!
درختی که شیرینترین میوهها را دارد
بیشترین سنگها را میخورد...
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آفرین
آفرین
خیلی خندیدیم😂
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
📚حکایت طبیب و قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🔴 داستان کوتاه (دهن بینی)
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
@zibastory
🔴 حکمت طولانی شدن غیبت و از دلائلِ تاخیر در ظهور حضرت مهدی علیهالسلام...
«لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَليماً»؛ «اگر مؤمنان و كافران از هم جدا بودند، یقیناً ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺬﺍبی ﺩﺭﺩﻧﺎک میگرفتیم»(فتح/25)
🌕 آقا امام صادق علیهالسلام در تفسیر این آیه فرمودند: «قائم عليهالسلام هرگز ظهور نمىكند تا آنگاه كه امانتهاى خداوند متعال يعنى مؤمنان از صلب كافران بيرون آيند؛ پس، هرگاه آنان بيرون آمدند قائم عجلالله فرجه بر دشمنان خدا چيره مىشود و آنها را مىكشد»
«القائمُ لَن يَظهرَ أبدا حتّى تَخرُجَ ودائعُ اللّهِ تعالى يعني بها المؤمنينَ مِن أصلابِ الكافرينَ فإذا خَرجَتْ ظَهرَ على مَن ظَهرَ مِن أعداءِ اللّهِ فقتَلَهُم»
📗تفسير نورالثقلين، ج 5، ص 70
📗عللالشرایع، ج2، ص147
📗بحارالأنوار، ج 29، ص 435
📗کمال الدين، ج 2، ص 641
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقت خداوند به موسی گفت :
برو از شیطان یه چیزی یاد بگیر
موسی بهش برخورد گفت من برم پیغمبر خدا از شیطان یادبگیرم
گفت برو اشکالی نداره.....
👌بسیار زیبا
🎙 از استاد
#الهی_قمشه_ای
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
نشانههای آخرالزمان...
پیامبر اکرم صلی ﷲ علیه وآله دربارهٔ حالات جسمی و روحی مردم آخرالزمان فرمودند: يَا اِبْنَ مَسْعُودٍ أَجْسَادُهُمْ لاَ تَشْبَعُ وَ قُلُوبُهُمْ لاَ تَخْشَعُ
اى پسر مسعود! بدنهاى آنها (از پُرخوری و نوشیدن شراب و روابط نامشروع) سير نمىشود و قلبهاى آنها(در برابر آیات و هشدارهای خداوند) خاشع نمیگردد
📗بحارالأنوار،ج۷۴،ص۹۲
امام صادق علیه السلام:
وَ رَأيْتَ قُلُوبَ النَّاسِ قَدْ قَسَتْ وَ جَمَدَتْ أَعْيُنُهُمْ وَ ثَقُلَ الذِّكْرُ عَلَيْهِمْ
در آن زمان میبینی دلهای مردم سخت شده و اشک چشمانشان خشكيده و ياد خدا بر آنها سنگين آيد
مردم قسی القلب و بی رحم شدهاند؛ دیگر از چشمها اشک خوف از خدا بر گونهای جاری نمیشود.. یاد خدا بر مردم سنگین است چون خدا آنان را به چیزی که دوست ندارند امر فرموده و از چیزی که دوست دارند نهی کرده
وَ رَأيْتَ اَلْآيَاتِ فِي اَلسَّمَاءِ لاَ يَفْزَعُ لَهَا أحَدٌ
در آخر الزمان میبینی که آیات و نشانههای آسمانی که علامت عذاب است ظاهر میشود؛ اما احدی نمیترسد و فزع نمیکند.(یعنی در دل مردم اثر نمیگذارد و بیقرار نمیشوند)
📗الکافی،ج ۸، ص۳۶
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پای چوبه دار یاد حرف مادرم افتادم گفتم السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و ناگهان همه چی تغییر کرد...
✅ سر عهدش با امامش ماند
یا علی بن موسی الرضا
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
💚 ای تو امان هر بلا
💚 ما همه در امان تو..
✨أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✨
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸پروردگارا
✨بی نگاه لطف تو
🌸هیچ کاری
✨به سامان نمیرسد
🌸نگاهت را از ما دریغ نکن
✨و با دستان
🌸قدرتمند و توانايت
✨چرخ روزگارمان را بچرخان
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@zibastory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼صبح آخرین پنجشنبه اردیبهشت ماهتون
معطر به عطر خوش
صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص)
و خاندان مطهرش🌼🍃
🌷🍃🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌷🍃🌼مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌷🍃🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
☀️دم را غنیمت بشمار
فردای روزی که از جهان برویم، فردای دیگری شروع می شود بی عقربه، بی ساعت، بی ثانیه. فردایی شبیه همه ی قرن های رفته و همه ی هزاره های فراموش شده.
فردای روزی که از جهان برویم، سوار قطاری می شویم که سالکانِ هفت هزار ساله هم بر آن سوارند و با مردگان، با همه مردگان همسفر می شویم.
اینجا زیر سقف خانه ی فنا تکیه داده ایم به آجرهای حبابی و شکننده ی امروز و از همه ی ثروت جهان، فقط «اکنون» را داریم.
عمر چه داراییِ عجیبی است، مُشتی دَم که بر کفِ دست گذاشته ایم تا بر بادش دهیم!
کاش از همه ی جهان، این دم، فقط همین دم را غنیمت می شمردیم.
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
🌹گرامی باد، ۲۸ اردیبهشت
روز نکوداشت خیام، شاعری که دم را غنیمت می شمرد.
✍️#عرفان_نظرآهاری
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷در آخرین پنجشنبه اردیبهشت
✨به یاد مسافران بهشتی،
🌷تمام سفرکرده ها.....
✨پدران و مادران آسماني،
🌷پدر بزرگ ها و
✨مادر بزرگ های بهشتی
🌷وهمه درگذشتگان
✨بخوانیم فاتحه و صلوات
🌷پروردگارا تمام اسیران
✨خاک را ببخش و بیامرز 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@zibastory
🌸🌟انسان بزرگ نمیشود
🌹✨جز به وسیله ی فڪرش،
🌸✨شــریـف نـمـیـشـود،
🌹✨جز به واسطه ی رفتارش،
🌸🌟و قابل احترام نمیگردد
🌹✨جز به سبب اعمال نیڪش
🌸✨تقدیم به شما دوستان
🌹✨ڪه شایسته ی احترام هستید.
ای کاش که منجی بشر برگردد
اینبار ستارهی سحر برگردد
ای کاش که این جمعه عزیز زهرا
با سیصدوسیزده نفر برگردد
💠امام سجاد علیهالسلام:
منتظران ظهور #مهدى
برترينِ اهل هر زمان اند
📚کمالالدین ج۱ص۳۲۰
کاش این جمعه بیاید
#اللهمعجللولیکالفرج
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#داستان_آموزنده
🔆فشار وجدان
مرحوم آيت اللّه شهيد شيخ فضل اللّه نورى (قدس سره ) پسر ناخلفى داشت به نام ميرزا مهدى (كه همين شخص پدر كيانورى رئيس حزب توده ايران است ). ميرزا مهدى فرزند ارشد شهيد شيخ فضل اللّه ، پاى دار پدر، كف مى زد و از همه بيشتر اظهار خرسندى مى كرد.
فرخ دين پارسا كه در آن روز جزء صاحب منصبان ژاندارمرى در ميدان توپخانه جهت انتظامات ، حضور داشت ميگويد:
@zibastory
وقتى طناب دار، آرام آرام ، شيخ فضل اللّه را به بالا مى برد، و او در بالاى درا قرار گرفت ، ار همان بالا ناگهان نگاه تند و سرزنش آلودى به پسرش انداخت كه پسر نا خلف دفعتا به سر عقل آمد، در حالى كه گردش طناب ، شيخ را به طرف قبله چرخانيد و به مختصرى حركتى ، جان به جانان سپرد، همان دم آثار پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر شد، سرگردان و حيران به اطراف مينگريست ، از آن ميان ، سيد يعقوب ، توجهش را جلب كرد و به طرف او رفت و خواست سخنى بگويد، سيد يعقوب به او اعتنا نكرد، و از نزد او دور شد).
اين است فشار وجدان كه هنگام طغيان ، حجابهاى ظلمت را ميشكافد، و فطرت خوابيده را بيدار مينمايد و چه خوبست كه انسان طورى نباشد كه درباره اش بگويند: بعد از مردن سهراب ، بيهوش دارو؟!
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
@zibastory
#برای_همانکه_خودم_کشتم_فاتحه_خواندم!!
🌷اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر. وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهریام افتاد که عراقیها در سنگرشان جمع کرده بودند، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد. ساعتی بعد، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمههای کثیفشان لگد مال کنند، به ما حمله کردند. ۱۷ سالم نمیشد. آزارم به مورچه هم نمیرسید. شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچهمان دنبالم کرده بود، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم.
🌷من نخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد. وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله میکردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمیشد سکوت کرد. خیلی داشتند نزدیک میشدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود، به صورت زیگزاگ میدوید طرف من. تا اون روز فقط توی فیلمهای سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. اینجا دیگر فیلم نبود. میترسیدم. دستم میلرزید. نه از ترس، از اینکه باید اولین تجربه مهم زندگیام را به انجام میرساندم. صورتش به سیاهی میزد. سبیلو بود. سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همینطور میدوید طرف من.
🌷درنگ جایز نبود.... بسم الله را گفتم و.... انگشت سبابهام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک.... زیر هدف مقابل و.... تق.... تق.... دو تا تیر بیشتر نزدم. یکی توی صورتش، یکی توی سینهاش. با همان سرعت که به طرفم میدوید، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم. دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشتهام، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همانجا افتاد روی زمین. دیگر زیگزاگ نمیدوید.
هیچ تکانی نخورد. نگاهی به بدن بیحرکتش انداختم. یادم آمد. عادت داشتم، اگر در خیابان یا تصادفی، مرده میدیدم، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و....
🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله رب العالمین.... شروع کردم به خواندن فاتحه. آره برای همانکه خودم کشته بودمش! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید میکردم. فاتحه را که خواندم، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم: خدایا.... من وظیفه خودم رو انجام دادم.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده.... تو ارحم الراحمینی.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم!
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅