فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 رخسار شـهیدِ
✨کربلا را صلوات
🖤سـالارِ قیـامِ
✨نینـوا را صلوات
🖤جانها به فدای
✨نامِ والای حسین
🖤آن نورِ دو چشمِ
✨مصطفی راصلوات
🖤اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤صبحم،بنامِ اربابم حسین(ع)
🖤عالم،به عشقِ روی تو بیدار میشود
🖤هر روز، عاشقـانِ تو بسیارمی شود
🖤وقتی،سلام می دَهَمت، درنگاهِ من
🖤تصویرِ کربلای تو، تکرار می شود
🖤اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
ِ🖤وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
ِ🖤وَ عَلى اَولادِ الْحُسَیْن
🖤وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀سلام بر آخرین سرباز عاشق کربلا
🥀یک نفس آمدهام تا که عمو را نزنی
🥀که به این سینۀ مجروح، تو با پا نزنی
🥀ذکر لا حول و لا از دو لبش میبارد
🥀با چنین نیزۀ سر سخت به لبها نزنی
🥀عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
🥀میشود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
🥀نیزهات را که زدی باز کشیدی بیرون
🥀میزنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
🥀من از این وادی خون زنده نباید بروم
🥀شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
🥀دست و دل باز شو، ای دست بیا کاری کن
🥀فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
🥀السَّلَامُ عَلَی عَبْدِاللهِ بْنِ
🥀الْحَسَنِ بْنِ عَلِی الزَّكِی
#روز_پنجم_محرم
روز منتسب به عبدالله
فرزند خردسال
آقا امام حسن مجتبی
عبدالله بن الحسن علیه السلام
🕯پدرش امام حسن مجتبی ( علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله میباشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین ( علیه السلام) را زخمی و بی یاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم» .
🕯در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین ( علیه السلام) روانه شد . عبدالله دست خود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان» !
🕯حسین ( علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق میکند . ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین ( علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#مهدی_جان ❤️
میدرخشد ... نور، فوقَ کل نور
میشود قلبم پر از شوق حضور
لیلةالعشق است و می خوانم دعا...
رَبّــــنا عَـجــّلْ لـَنا يَومَ الظــهور
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه محرم
🕊جهت شـادی روح
🕊تمام مسافران آسمانی
فاتحـه ای قرائـت کنیـم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
📚 چرا برای اموات حمد میخوانیم؟
قیصر روم برای یکی از خلفای بنی عباس ، در ضمن نامه ای نوشت: ما در کتاب انجیل دیده ایم که هرکس از روی حقیقت، سوره ای بخواند که خالی از هفت حرف باشد، خداوند جسدش را بر آتش دوزخ حرام میکند ، و آن هفت حرف عبارتند از: « ث ، ج ، خ ، ز ، ش ، ظ ، ف »
ما هر چه بررسی کردیم ، چنین سوره ای را در کتاب های تورات و زبور و انجیل نیافتیم ، آیا شما در کتاب آسمانی خود ، چنین سوره ای را دیده اید؟
خلیفه عباسی دانشمندان را جمع کرد، و این مسئله را با آنها در میان گذاشت، آنها از جواب آن درماندند، سرانجام این سوال را از امام هادی علیه السلام پرسیدند.
🔶آن حضرت در پاسخ فرمودند:
آن سوره ، سوره « حــمد » است، که این حروف هفتگانه در آن نیست... پرسیدند: فلسفه ی نبودن این هفت حرف، در این سوره چیست؟
🔶حضرت فرمودند:
❶ حرف «ث» اشاره به «ثبور» (هلاکت)
❷ حرف «ج» اشاره به «جحیم» (نام یکی از درکات دوزخ)
❸ حرف «خ» اشاره به «خبیث» (ناپاک)
❹ حرف «ز» اشاره به «زقوم» (غذای بسیار تلخ دوزخ)
❺ حرف «ش» اشاره به «شقاوت» (بدبختی)
❻ حرف «ظ» اشاره به «ظلمت» (تاریکی)
❼ حرف «ف» اشاره به «آفت» است
خلیفه ، این پاسخ را برای قیصر روم نوشت.
قیصر پس از دریافت نامه ، بسیار خوشحال شد ، و به اسلام گروید ، و در حالی که مسلمان بود از دنیا رفت.
📔شرح شافیه ابی فراس
، مطابق نقل منتخب التواریخ ، ص 795
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬ڪلیپ سوزناڪ
🌪« طوفان_آخرالزمان »🌪
👈طوفان آخرالزمان خیلے چیزها رو بُرد❗️
👈چادرها رو حجاب رو، حیا رو احترام رو باد برد
🎤 #استاد_دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که بینایی را خلق کرده
یقینا بیناست
یک کورنمیتواند هیچگاه بینایی را خلق کند
پس اوتو رامی بیند
از او کمک بخواه.
#الهی_قمشه ای.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 حجت الاسلام دارستانی
موضــوع؛
زیباترین داستان توبه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴#شب_جمعه_و_زیارتی_ڪربلا
🌷دلم شبنم دلم باران دلم کرب و بلا خواهد
🌷دلم امشب شبِ جمعه حسین جانم تو را خواهد
🌷بیا ای مهدیِ زهرا در این دنیای دلتنگی
🌷براتِ کربلا را دل ؛ که از دست شما خواهد
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
⚘#شهیــدمهـدیزیـنالدین:
✨هر ڪس در شب جمعه شهدا را یاد ڪند شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می ڪنند
﹉
✿به نیابت از شهدا و به نیت همه ملتمسین دعا
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
اَللّهُمَ صَلِّ علي مُحمّدو آل مُحمّدو عجّل فرجهم اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪ الفـَرَج بِحقّ الزّینب سَلامُ الله عَلَیها اَللّهُمَ صَلِّ علي مُحمّدو آل مُحمّدو عجّل فرجهم✨🤲🏻💔
#صلیاللہعلیڪیاسیدےیامولاےیااباعبداللہالحسینعلیهالسلام
🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼کندوی باغ هستی
💫بی تو عسل ندارد
🌼بی تو کتاب عاشق
💫ضرب المثل ندارد
🌼گفتا که بین خوبان
💫مهدیست، یا که یوسف
🌼گفتم که در دو عالم
💫مهدی بدل ندارد...
🌼السلام علیک
یا ابا صالح المهدی(ع) 🌼
🌼 #جانم_امام_زمان_عج
تقصیر ماست
غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته پنهانی شما
بر شوره زار معصیتم
🌺گریه می کنم....
جانم فدای دیده بارانی شما
تعجیل در ظهور
🌺 #امام_زمان صلوات
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌷وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاعبداالله_بن_الحسن
ابن الحسن هستم جگر دارم #عموجــان😭
من بی زره یاد #جمل را زنده کردم
#آجرک_الله_یاصاحـب_الـزمــان
#اللھمعــــجلݪوݪیــــڪاݪفــــࢪج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
CQACAgQAAx0CVc35HwABARGuZo_3bBFCeFTjJRwEu5h7Kp33HQ4AApEWAAJZ-nlQCF7njxsqdqw1BA.mp3
18.9M
🎶 #زمینه_بسیارجانسوز
🎧 من اومدم باز ببینم روتو....
🎤 کربلایی جواد مقدم
#یـــاعـــبدالله_بن_الحسن
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
#اللھمعــــجلݪوݪیــــڪاݪفـــࢪج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درباره_تو 🍃
خدا نکنه غیبت امام زمان عج برامون عادت بشه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
※ تاریخ تکرار حوادث است!
عبرت نمیگیرد اما عبرت آموز است!
• یکی بهانهٔ زن و فرزند آورده
• یکی بهانهٔ بدهکاری و مال مردم آورده
• دیگری چنان ترسیده که گفته اصلاً از نامم نپرس!
درست مثل ما؛ بندگانِ دنیا !
گرفتارانِ همیشهٔ تاریخ !
دوستداران فرزند و زندگی و آسایش !
نافهمیدگانِ حقیقت ایمان !
نچشیدگانِ عشق ! ...درست مثل ما
※ بهانههایی که امروز تو را از فکر کردن به امام، و از زیستن برای امام باز میدارند، فردا مانع تو از رسیدن «در رکاب امام» خواهند بود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_یازدهم
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می آمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمی آمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :
»پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!«
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس های بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :
»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!«
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :
»این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که
به گلویم رسیده بود، برنمی گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم
است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست می دادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی
زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی پهلوی رزمنده ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، می گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه ای در حمله خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی
دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله های حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی ام برد، زن عمو اعتراض کرد :
»سِر نمیکنی؟«
و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :
»نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سر ی داریم نه بیهوشی!«
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :
»آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!«
یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :
»دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانی ها برن تا آمریکا کمک کنه!«
و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :
»میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!«
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :
»همینی که الان تو درمانگاه پیدامیشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!«
از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی آمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم. به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم فرزندشان
غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می دانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمی آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در
بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :
»گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!«
👇
و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خالصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از
کار افتاد. پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و
طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزهای کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند، بی پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. از قداره کشی های عدنان می فهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این
مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه
من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشت زده پرسید :
»برق چرا رفته؟«
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :
»موتور برق رو زدن.«
شاید داعشی ها خمپاره باران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای
حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش مان میزد.
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید
داعش برای شهر می آوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
ادامه دارد...
#ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌چقدر زیبا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
CQACAgQAAx0CVc35HwABARH1ZpFHmzLXS4vzfAfLm-KWnEPZbZYAAtcVAAK46IlQNJDoIKgsmL01BA.mp3
8.81M
🎶 #زمینه_بسیارجانسوز
🎧 دل بارون نمیسوزه....
🎤 کربلایی مهدی رعنایی
#یاحضرت_علی_اصـغــر
#آجرک_الله_یاصاحب_الـزمان
#اللھمعــــجلݪوݪیــــڪاݪفــࢪج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشفته میشویم چو یاد از غمش کنیم
از بس که زلف دلبر ما سخت درهم است...
#دلبرفقطحسین❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•