eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست گر این جهان بپا شده به‌خاطر صفای توست ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز بگو کدام لحظه‌ها ظهور روی ماه توست 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
📚حکایت خواندنی روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟ پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما! پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!! بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!! و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او، ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند... 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
‌ 📚 دارکوب ها را از درخت زندگی تان دور کنید! به دارکوب ها نگاه کنید. آنها اَره برقی ندارند. مته همراه شان نیست اما تنه سخت ترین درخت ها را سوراخ می کنند و در دل شان لانه خودشان را می سازند. دارکوب ها با ضربه های سریع، کوتاه اما پشت سر هم درخت ها را سوراخ می کنند. آنها سردرد نمی گیرند، خسته نمی شوند، تا لحظه ای که موفق نشوند دست از کار نمی کشند، نه ناامید می شوند و نه پشیمان. دارکوب ها به خودشان ایمان دارند. در زندگی هر کدام از ما دارکوب هایی هستند که با نوک زدن های مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درون مان نفوذ می کنند و لانه شان را می سازند. این دارکوب ها خسته نمی شوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند دست از آن نوک زدن های مکرر برنمی دارند. سردرد نمی گیرند، کلافه نمی شود اما ما را کلافه می کنند! دارکوب های طبیعت اگر لانه می سازند و زندگی تازه ای خلق می کنند، دارکوب های زندگی فقط یک حفره سیاه خلق می کنند، توی دل آدم را خالی می کنند و بعد می روند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر! این همه به روان آدم های دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، درون درخت زندگی آدم ها حفره سیاه خلق نکنیم. ایمان آنها را ندزدیم. بگذاریم شادمان زنده بمانند، زندگی کنند. ما دارکوب نیستیم، انسانیم! ✍ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
والدین عزیز دربرابر رفتارهای فرزندتان صبور باشید. 🍃اصلا قرار نیست‌ که پدر و مادر همه جا به رفتاری که از فرزندشون سر میزنه مستقیما حرفی بزنند یا واکنشی از خودشان نشان دهند. 🍃 اتفاقا خیلی جاها برخوردهای غیر مستقیم و سعه صدر بیشتر جواب میده. چه قبل از نوجوانی چه در دوران نوجوانی 🍃در این دوران مدارا خیلی مهم هست قرار نیست چون خیلی چیزها را میدانیم پس به سرعت نقد کنیم و جواب درست و جایگزینش را به نوجوان بگیم. 🍃 برخی اوقات گذر زمان خیلی چیزها را برای آنها مکشوف میکنه. 🍃بماند که اگر مرتب برای آنها صحبت کنیم نقد و سرزنش و ملامت کنیم بعد از یک زمان کوتاهی واکنش منفی نوجوان وحداقل عادی سازی تندی شما را نشان خواهد داد. 🍃یه ضرب المثل داریم میگه خودشو زده به کوچه علی چپ این یک جاهایی باید اتفاق بیفته( همان اصل تغافل است) خسروجردی 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹 امام زمان فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند! پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند... اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود...  پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی... از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم... آنقدر پیش خدا دستِ تو باز است آقا لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی... 📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی
‍ 🌸🍃🌸🍃 یک روز مرد دهاتی می آید شهر برای فروش محصول و خرید اجناس خوردنی و بعضی لوازم کشاورزی. پس از فروش محصولات و دریافت پول، مایحتاج خود را می خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده با خود آورده، می رود دکان پینه دوزی و پینه دوز گیوه های او را وصله می کند، بعد خرش را هم نعلبند نعل می کند تا این کارها را می کند نزدیک غروب می شود. با شتاب سوار الاغش می شود و در هوای سرد به طرف ده راه می افتد، نیم فرسخی که هن هن کنان می رود هوس می کند چپقی بکشد و گرم بشود در سابق چپق های نی ای بلندی بود که یک ذرع قد نی آنها بود. مرد دهاتی چپق نئوی بلندش را در می آورد و چاق می کند و مشغول کشیدن می شود که صدای سم یک الاغ را از پشت سرش می شنود، به پشت سر نگاه می کند می بیند کدخدای ده سوار یک الاغ سفید تندرو است و به سرعت می آید با رسیدن به همدیگر سلام و حال و احوال می کنند، مرد دهاتی می بیند الاغ کدخدا قدم به قدم از خر او جلو می افتد بنا می کند به هن هن کردن و زنجیر محکمی به خر زدن، فایده نمی بیند، اوقاتش تلخ می شود آتش چپق نیمه کشیده را خالی می کند و نی چپق را به هوار خر می کشد و می گوید : «روزی 100 درم جو بشد می دم کوفت می کنی حالا باس از یه خر مردنی وامونی ؟» کدخدا با شنیدن این حرف مرد دهاتی افسار الاغش را می کشد و شش شش کنان الاغ را نگاه می دارد و رو می کند به طرف مرد دهاتی و می گوید : «ای رفیق ! قربون چماق دود کشد کاش بده جوش پیش کشد» (کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی) 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
☕️ یک ماشین را در نظر بگیرید، که زمان زیادی بدون هیچ رسیدگی خاصی صرفاً استفاده شده باشه. مثلا اگر تصادف کرد و سپرش شکست تعویض نشه. اگر ترمز دستی‌اش خراب شد تعمیر نشه. فقط یک جاهایی هزینه بشه که دیگه هیچ رقم نمیشه هزینه نکرد، مثل بنزین زدن. تازه همون بنزین هم بی کیفیت ترین بنزین را بهش بزنند، و همیشه فکر کنند به اینکه آیا میشه با یک چیزی ارزون تر راهش برد یا نه؟ این ماشین بعد از یک مدت دیگه نه ظاهر داره نه باطن. همه جاش صدا میده، صندلی‌ها و رودری‌هاش پاره پوره است، بدنه‌اش فرسوده و زنگ زده است، هیچ جایی‌اش بالانس نیست، لاستیک‌هاش تا به تا است، از زیرش روغن می‌ره، دیفرانسیل و گیربکس و موتورش صدا میده، کولر و بخاری نداره، شیشه بالابرهاش خرابه، نه گاز می‌خوره نه ترمز می‌کنه، عقربه‌هاش مدتهاست گزارش درستی نمی‌دهند، چراغ‌هایش هیچ جایی از مسیر را روشن نمی‌کنه. این ماشین هنوز داره لخ لخ کنان راه میره، حتی ممکنه ۶ ماه دیگه هم به حرکت ادامه بده، و در عین حال ممکنه سر اولین دست‌انداز بدون هیچ اتفاق خارق‌العاده‌ای خاموش بشه و دیگه هم روشن نشه دیگه اونجا نمیشه تعجب کرد که عه، این که فقط یک چاله کوچیک بود که، عه این که فقط یک سرعت‌گیر ساده بود که، عه این که فقط یک پیچ معمولی بود که. اونجا دیگه نمیشه هلش داد و روشن‌اش کرد، دیگه نمیشه سر کرد تو کاپوت و دنبال مسأله خاصی گشت، دیگه نمیشه با عوض کردن یک قطعه حرکت را از سر گرفت، دیگه نمیشه جغرافیای فعلی‌اش را از تاریخ چند ساله‌اش جدا کرد.
🔴 ما از آنچه در دست داریم استفاده نمی‏‌کنیم و به آن عمل نمی‏‌کنیم  آن‌قدر راه را گم کرده‏‌ایم و آن‌قدر از قرآن و عترت کناره گرفته و دور افتاده و بیگانه شده‏‌ایم که نزدیک است به آمریکا و اروپا برویم و از آنها سؤال کنیم که «شما از قرآن و عترت چه فهمیده‏‌اید؟»به ما یاد دهید! علت آن است که ما از آنچه در دست داریم استفاده نمی‏‌کنیم و به آن عمل نمی‏‌کنیم؛ لذا وقتی کفار که مزایای اسلام را می‏دانند، چیزی می‏‌گویند تصدیق می‏‌کنیم و سخنانشان باورمان می‏‌آید. و دیگر اینکه ما عبید دنیا هستیم؛ لذا ما را با تطمیع از کتاب و عترت منحرف و منصرف کرده‏‌اند! می‏‌بینیم، ولی گویا نمی‏‌بینیم! جلوی ضریح امام رضا علیه‏السلام در یک شب، پنج کرامت دیدم: شفای مریض و کرامت‏‌های دیگر. وقتی این مطالب را برای ما نقل می‏‌کنند، گویا داستان رستم و افراسیاب می‏‌خوانند! ... قرآن و عترت دوای تمام دردهاست. اگر آنها را کنار بگذاریم، در دنیا از این هم ذلیل‌تر می‌شویم. آیا ذلت از این بیشتر که مسلمانان با این همه قوّت و ثروت نوکر کفار هستند و آنها مالک امرشان هستند؟! یک روز به گرگ پناه می‌بریم و یک روز به روباه ! برای اینکه از قرآن و عترت به کلی کنار نرویم و آنها را از ما جدا نکنند، از الآن باید در فکر اصلاح باشیم؛ «علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد». [در محضر بهجت(ره)، جلد2، ص167 و جلد3، ص240 ] 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
📚 📖 1⃣2⃣ روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان می کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کرده اند که دست از سر شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید: »همه سالمید؟« پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید: »پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد: »خوبم خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : »یوسف بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد : »حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی ها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت : »دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!« اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم : »میخوای بیدارش کنم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد : »اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان شکسته ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداری ام داد : »انشاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!« و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد : »نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم : »دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.« سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد : »انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط سیدعلی خامنه ای و حاج قاسم پشت ما هستن!« اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد : »سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!« صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد : »تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!« دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد : »بلدی باهاش کار کنی؟« من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت : »نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...« و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت: »هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.« 👇
با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشتزده ام افتاد : »انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...« دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :»دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟« عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :»پس یوسف چی؟« هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد : »یه شیشه آب میاری؟« بیقراری های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد : »برو خواهرجون!« نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بالفاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم : »یه ساعت استراحت کن بعد برو!« انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد : »فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!« و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : »خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!« او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد : »حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« ادامه دارد...          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢بشارت آیت الله توکل در مسجد مقدس جمکران: خودتان را برای ظهور آماده کنید، ان شاالله ظهور را خواهیم دید و پرچم‌ انقلاب را همین رهبرمان به دست امام‌ زمان می دهند. ان‌شاءالله و به امید و لطف و فضل خداوند          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابوالفضل العباس (ع) 🖤 اى عطــر گل یاس! دلم را دریاب اى منبع احســـاس دلـم را دریاب من تشنه یڪ قطره محبـت هستم یا حضرت عبـــاس! دلـم را دریاب