eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 مرد جوانی در شهر بناب زندگی می‌کرد. او پدر پیری داشت که خانه‌نشین بود. این جوان کارگری می‌کرد و زندگی‌شان در فقر مطلق بود. هر عصر که از سرِ کارگری بر می‌گشت پدر پیرش را که نمی‌توانست راه برود، بر کول خود می‌گرفت و در روستا می‌گردانید تا حوصله‌اش سر نرود. چوب کوچکی دست پدر خود داده بود و می‌گفت: ای پدر من مرکب و چارپای تو هستم٬ هر وقت حس کردی مرکبت تنبل شده با این چوب بر من بزن تا من حرکت کنم. وقتی در محله‌٬ پدرش را می‌گرداند، برخی به او می‌خندیدند که خود را مانند اسب و قاطر در اختیار پدرش گذاشته بود. اما این مرد افتخار می‌کرد. بعد از مرگ پدرش از سه بانک٬ سه خودرو هم‌زمان در قرعه‌کشی برنده شد و هم‌اکنون در تهران سرمایه‌دار بزرگی است. ‎