eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
(گردش روزگار) @zibastory زن سفره را پهن کرد و مرغ بریان را در وسط آن گذاشت. نان و سبزی و دوغ هم آورد. نماز مرد که تمام شد با لحنی محبت آمیز به او گفت: - غذا حاضر است بفرما. مرد سر سفره نشست. در همین موقع در خانه به صدا درآمد. مردی فقیر بود. صدایش به وضوح شنیده می‌شد. - به خاطر خدا کمک کنید. گرسنه ام. چند روز است چیزی نخورده ام. مرد گفت: - مرغ را برای این فقیر ببر! زن پرسید: - پس خودمان چه؟ - اشکال ندارد. نان و ماست می‌خوریم. زن مرغ را برای مرد فقیر برد. وقتی برگشت؛ چشمانش اشک آلود بود. به آشپزخانه رفت و با یک کاسه ماست برگشت. مرد پرسید: - چرا گریه می‌کنی؟ - چیزی نیست! - بگو! اتفاقی افتاده؟ زن کاسه ماست را داخل سفره کنار نان گذاشت و گفت: - می‌دانی مرد فقیر چه کسی بود؟ - نه! از کجا بدانم؟ - شوهر سابقم بود! مرد شروع به خوردن نان و ماست کرد. در همان حال گفت: - حالا چرا گریه می‌کنی؟ تو که دل خوشی از او نداشتی. - گریه من به خاطر یک موضوع دیگر است. - چه موضوعی؟ زن با دست اشک‌ها را از پهنای صورتش پاک کرد و گفت: - سال‌ها پیش یک روز مرغ بریانی درست کرده بودم. با شوهر اولم آماده ی خوردن غذا بودیم. مرد فقیری در زد. گرسنه بود. درخواست کمک کرد. درست مثل امروز. شوهرم... - شوهرت چه؟ زن با لحنی اندوهناک گفت: - به سراغ مرد بیچاره رفت و در حالی که فحش می‌داد او را هل داد و از خانه دور کرد. - مرد فقیر چکار کرد؟ - آهی کشید و رفت. فکر کنم دلش شکسته بود. از آن روز به بعد وضع زندگی ما به هم ریخت. شوهرم کار و سرمایه اش را از دست داد. بدهکار شد. طوری که مجبور شدیم به خاطر پرداخت قرض، خانه و زندگی را بفروشیم. مشکلات به حدی زیاد شد که از هم جدا شدیم. بعد هم من زن تو شدم. گریه‌ام به خاطر یادآوری این خاطره بود. شاید اگر او هم مثل تو اهل گذشت و کار خیر بود هرگز به این حال و روز نمی افتاد. مرد دست از خوردن کشید و آرام گفت: - می‌دانی مرد فقیری که شوهرت به او فحش داد و بی احترامی کرد چه کسی بود؟ زن با تعجب گفت: - نه مگر تو او را می‌شناسی؟ - البته! خیلی هم خوب می‌شناسم. آن فقیر گرسنه ی دل شکسته خود من بودم! نام کتاب 🌸🌸🌸🌸🌸
(خزانه ی غیب) گوشه ی اتاق کز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. زن با لحنی سرزنش بار گفت: - بچه‌ها گرسنه هستند. چیزی برای خوردن نداریم! مرد به فکر فرو رفت. مقداری طناب در خانه داشتند. باید آن‌ها را به بازار می‌برد و می‌فروخت. طناب‌ها را برداشت و از خانه خارج شد. بازار دمشق شلوغ تر از همیشه بود. ساعتی بعد طناب‌ها را به قیمت یک درهم فروخت. با خوشحالی سکه را در مشت فشرد و به راه افتاد. می‌خواست برای خانواده ش چیزی بخرد. در این هنگام متوجه ازدحام جمعیت در قسمتی از بازار شد. یکی از مغازه داران یقه ی جوانی را گرفته بود و فریاد می‌کشید: - یا همین حالا بدهی ات را بده یا تو را پیش قاضی می‌برم تا زندانی ات کند! جوان بیچاره که لباس‌های مندرسی پوشیده بود با التماس گفت: - تو را به خدا رحم کن! آخر یک درهم که قابل این حرف‌ها را ندارد! نیازی به قاضی و دادگاه نیست. چند روز دیگر طلبت را می‌دهم. مغازه دار به شاگردش اشاره کرد و گفت: - هوای مغازه را داشته باش تا من این مال مردم خور را پیش قاضی ببرم! مرد نزدیک رفت و گفت: - او را رها کن! بیا این هم یک درهم. مغازه دار سکه را از مرد گرفت و یقه ی جوان را رها کرد. جوان بیچاره نفسی به راحتی کشید و به پای مرد افتاد. - خدا خیرت بدهد! نزدیک بود این از خدا بی خبر به خاطر یک درهم مرا روانه ی زندان کند. مرد بی آن که چیزی بگوید از آن جا دور شد. وقتی به خانه رسید زن پرسید: - چکار کردی؟ چرا دست خالی هستی؟ - طناب‌ها را یک درهم فروختم! - خوب؟! مرد همه چیز را برای زنش تعریف کرد. زن با وجودی که ته دلش ناراحت بود اما به روی خودش نیاورد و گفت: - اشکال ندارد! یک نفر را از گرفتاری نجات دادی. خدای ما هم بزرگ است. مرد نگاهش را به اطراف چرخاند. در این موقع چشمش به گلیم کهنه ی گوشه ی اتاق افتاد. گلیم را به زن نشان داد و گفت: - این را ببرم بفروشم؟! - ببر ولی زود برگرد. مرد گلیم را جمع کرد و به بازار برد. اما کسی آن را نخرید. نزدیک غروب بود. می‌خواست به خانه برگردد که چشمش به یک مرد ماهی فروش افتاد. ماهی فروش که متوجه شده بود او هنوز گلیمش را نفروخته نزدیک شد و به ماهی بزرگی که در دست داشت اشاره کرد. - بیا این ماهی را بگیر و گلیمت را به من بده! مرد موافقت کرد. گلیم را داد و ماهی را گرفت و به خانه برد. شب هنگام زن شکم ماهی را پاره کرد تا آن را تمیز کند و غذایی برای بچه‌ها بپزد. مرد در اتاق بود که صدای فریاد زن را شنید. با عجله به حیاط رفت و گفت: - اتفاقی افتاده؟ زن با خوشحالی به او اشاره کرد و گفت: - بیا داخل شکم ماهی را نگاه کن! باور کردنی نیست. مرد جلو رفت و نگاه کرد. داخل شکم ماهی یک مروارید درشت و درخشان بود. آن را بیرون آورد و گفت: - فکر کنم خیلی با ارزش باشد! زن آهسته گفت: - فردا صبح به بازار جواهر فروشان ببر و قیمت کن! اگر به قیمت خوبی خریدند بفروش! مرد صبح روز بعد مروارید را به بازار برد. طلا فروش بعد از بررسی مروارید گفت: - از کجا پیدا کردی؟ هزار سکه طلا می‌ارزد! مرد گفت: - آیا با همین قیمتی که گفتی از من می‌خری؟ - البته که می‌خرم ولی یک شرط دارد! -چه شرطی؟ -من در حال حاضر این قدر پول ندارم. اگر کمی صبر کنی از همکارانم قرض می‌گیرم. -اشکال ندارد. هر چند ساعت که لازم باشد صبر می‌کنم! طلا فروش رفت. اما خیلی زود با دست پر برگشت. پول‌ها را شمرد و به مرد داد و مروارید را از او گرفت. مرد با خوشحالی به خانه برگشت. زن با دیدن سکه‌ها ذوق زده گفت: -مروارید را چند فروختی؟ -باورت نمی شود هزار سکه طلا! در این هنگام در خانه به صدا درآمد. مرد رفت و در را باز کرد. پیرمرد فقیری پشت در بود. پیرمرد گفت: - به من مسکین کمک کنید! مرد لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: - پدر جان امروز خداوند پول زیادی به من داده. آن را با تو نصف می‌کنم تا دیگر مجبور نباشی دست نیاز پیش دیگران دراز کنی. با من به خانه بیا! پیرمرد با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: - من فرستاده ی خدا هستم. به مال تو احتیاجی ندارم فقط می‌خواستم امتحانت کنم! @zibastory نام کتاب:
(داستانی واقعی و زیبا) 🔸پدرم حاج میرزا خلیل تهرانی در آستانه ی هشتاد سالگی هنوز سرحال و شاداب بود. عادت داشت هر روز به زیارت حرم امیرمؤمنان(عليه السلام) برود. من نیز همراهش می‌رفتم. با چنان سرعتی حرکت می‌کرد که از او جا می‌ماندم. بین راه مردم با او سلام و احوال پرسی می‌کردند. پدرم طبیبی معروف بود. بیماران از کربلا و کاظمین و شهرهای دیگر عراق برای مداوا به نزدش می‌آمدند. شنیده بودم در قم و تهران آدم‌های مهمی را معالجه کرده، آن هم به صورتی اعجازآمیز. طوری که او را افلاطون زمان و جالینوس دوران لقب داده بودند. 🔹آن روز هم مثل همیشه برای زیارت و شرکت در نماز جماعت ظهر عازم حرم مطهر بودیم. تصمیم داشتم سؤالی از او بپرسم. سؤالی که مدت‌ها بود فکرم را مشغول کرده بود. البته دورادور، چیزهایی از برادران بزرگم شنیده بودم. اما دلم می‌خواست به طور مفصل و کامل از زبان پدرم بشنوم. نماز جماعت که تمام شد گوشه ی یکی از رواق‌ها نشستیم. برای پرسیدن سؤالم دودل بودم. پدر نگاه نافذش را به من دوخت و پرسید: - پسرم چیزی شده؟ لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و گفتم: - سؤال کوچکی داشتم! - بپرس! - شما چطور در علم طب به این درجه ی بالا رسیدید؟ پیش کدام استاد درس خواندید؟ - من استادی نداشتم! با شگفتی پرسیدم: - استاد نداشتید؟! غیر ممکن است! - هیچ چیز غیرممکن نیست. همه ی این‌ها به برکت ایثار یک قرص نان است پسرم! - نان؟ 🔸پدر نگاهی به ضریح حضرت امیر (علیه السّلام) انداخت و آن گاه لب به سخن گشود. در جوانی به قصد زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و تحصیل علوم دینی از تهران عازم قم شدم. در یکی از حجره‌های دارالشفاء=[حوزه علمیه‌ای در قم] ساکن شدم. آن جا محل اقامت افراد غریب بود، پایین مدرسه ی فیضیه متصل به صحن شریف. سال ۱۲۲۰ هجری قمری بود. یک سال از شروع جنگ ایران و روس تزاری می‌گذشت. روس‌ها شهرهای قفقاز را گرفته بودند. علما فتوای جهاد داده بودند. اسرای زیادی آورده بودند و در شهرها پخش کرده بودند. ایام گرانی بود. نان به زحمت به دست می‌آمد. روزی به بازار رفتم و با زحمت نانی به دست آوردم. وقتی برمی گشتم بین راه به یکی از اسرای زن مسیحی برخوردم. طفلی در بغل داشت. رنگ صورتش از شدت گرسنگی زرد شده بود. نان را که در دست من دید گریه کنان گفت: - شما مسلمان‌ها رحم ندارید. مردم را اسیر می‌کنید و گرسنه نگه می‌دارید! 🔹دلم به حال زن سوخت. نان را به او دادم و خودم دست خالی به حجره‌ام برگشتم. آن روز چیزی نخوردم. شب هنگام نیز چیزی برای خوردن نداشتم. تنها در حجره نشسته بودم که مردی وارد شد و گفت: "بانوی من از درد بی طاقت شده! اگر طبیبی سراغ دارید به ما معرفی کنید." بی اختیار گفتم: - دم کرده‌ی گل گاوزبان بخورد خوب می‌شود. مرد رفت و ساعتی برگشت. سینی بزرگی پر از غذا آورده بود. یک اشرفی طلا هم داخل سینی بود. معذرت خواهی کرد و گفت: - قابل شما را ندارد! من خادم همسر فتحعلی شاه هستم. بانویم به محض این که جوشانده ی گل گاو زبان را خورد حالش خوب شد. معلوم می‌شود در طبابت خیلی مهارت دارید. ندیده بودم طبیبی نسخه ای بپیچد و به این زودی افاقه کند. 🔸فردای آن روز مریض دیگری آمد. او نیز از همراهان همسر شاه بود. داستان سلامتی بانویش را شنیده بود. بیماری اش را گفت و تقاضای دارو کرد. بدون فکر کردن اسم دارویی را گفتم. باور کردنی نبود. او هم به محض این که دارو را خورد خوب شد. از آن روز به بعد بیماران زیادی به حجره‌ام می‌آمدند. باید کاری می‌کردم.... چون با نام گیاهان دارویی و خواص آن‌ها آشنا نبودم به کتابفروشی نزدیک بازار رفتم و یک نسخه از کتاب "تحفه ی حکیم مومن" را خریدم و با دقت مطالعه کردم. مدتی بعد به تهران برگشتم و مشغول خواندن کتاب‌های طبی شدم. استادی نداشتم. مردم از شهرهای مختلف برای معالجه به نزدم می‌آمدند. تا این که عازم نجف اشرف شدم. در این جا هم همان شهرت و معروفیت را دارم. مطمئن هستم موفقیت و ثروتی که به دست آورده‌ام نتیجه ی ایثار همان قرص نان است. خداوند هیچ کار خالصانه ای را بی پاداش نمی گذارد. نام کتاب: @zibastory