eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ـ🌱🌱🌱 دو چیز شما را تعریف میکند👌 بردباری تان، وقتی هیچ چیز ندارید و نحوه رفتارتان، وقتی همه چیز دارید تنها دو روز در سال هست که نمیتوانی هیچ کاری بکنی👌 یکی دیروز و دیگری فردا دو شخص به تو می‌آموزد👌 یکی آموزگار، یکی روزگار اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت آدما دو جور زندگی میکنن👌 یا غرورشونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن یا انسانها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن دو چیز که برا همه درسته👌 همه يادشون می‌مونه باهاشون چيكار كردى ولی يادشون نميمونه براشون چیکار كردى 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗 داستان کوتاه دزدان سحرخیز! داستان معروفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان. می‏گویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت می‏کرد و خودش هم صبح زود می‏آمد؛ شاه هم خوشش نمی‏ آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه‏ ای می‏کشم که این دیگر مزاحم نشود. به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه‏ اش بیرون می‏ آید و حرکت می‏کند شما بروید تمام لباسهای او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پولها و لباسهایش را گرفتند و رهایش کردند. مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت امروز حادثه‏ ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد. گفت جنابعالی که می‏گفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی»، چطور شد؟ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود. 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دعواهای خانوادگی رو چطور مدیریت کنیم که کار به جاهای باریک نکشه؟ 🎙دکتر رفیعی 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🍀سلام دوست عزیز 🍀 🌺شما دعوت شده شهدا هستید در کانال خادم الشهدا 👇👇 در خدمت شما هستیم با پستهای شهدایی و آموزنده💯 حضور شما در انجمن پیروان شهدا باعث افتخار ما هست. 👇👇👇 https://eitaa.com/khademin_kermanshahsh زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🌹🌹🌹🌹
    @zibastory👈 سلام بر آن‌هایی که وجودشان به ما ثابت کرد آدم‌های خوب افسانه نیستند... 🌷
    @zibastory👈 حیف است بخاطر وجود آدم‌های بد از خوب بودن خودت دست بکشی رفیق...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا ✨دستانم سوی توست ⭐️نگاهم به مهربانی وکرم توست ✨باتو غیرممکن ها ممکن می شود ⭐️ناممکن های زندگی ام راممکن کن ✨که باخدای بی همتایی چون تو ⭐️معجزه زندگی جان می گیرد 🙏الهی آمیـــن 🌙شبتون در پنـاه حـق ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 مهربان خـــدای من ✨بوی ناب بهشت می‌دهد 🌸 همه‌ی نامهای قشنگت... 🌸هوای دلم سبک می‌شود ✨ با زمزمه‌ی نامهای زیبایت... 🌸نفس می کشم در هوای ✨ مهربانیهای نابت.... 🌸روزی زیبا و پربار را با توکل ✨بر اسم اعظمت آغاز میکنیم .. 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️آنکه امروز را از دست می دهد 🌲فـردا را هرگز نخواهد یافت! ❄️هیچ روزی 🌲با ارزش تر از امروز نیست ❄️آرزوهایت را صدا بزن 🌲خوشبختی نزدیکت است ❄️مهربانی را به قلبت بسپار ❄️الهی امـروز براتون 🌲برکت ، شادی ، آرامش ❄️و خوشبختی را 🌲به همراه داشته باشـه 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃چهارشنبه تون عالی الهی امروز به 🌷🍃آرزوهای قشنگتون برسید الهی حالتون خوب 🌷🍃لحظه هاتون شیرین کارهاتون موفق 🌷🍃نگاه مهربان خدا همراهتون مشکلات تون آسان و 🌷🍃زندگیتون با خوشبختی سپری بشه 🌷 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
ادامه داستان زیبای نم نم عشق👇
📚داستان های زیبا 📚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت16 مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش
💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت17 یاسر توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد... زدم روی بلندگو _جانم‌مامان +سلام‌پسرم.کجایی مادر؟ _سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره.. +باشه‌عزیزم.مراقب‌خودت‌باش.خداپشت و پناهت. _یاعلی . و تماس رو قطع کردم.. بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم... به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم... زنگ رو زدم... مدل خاص خودم... دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره... باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم.. یکی از بچه ها اومد سمتم... +سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم... +سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟ +بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه... با نفرت نگاش کردم و گفتم _این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار... چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام... کم حرف بزن...مسعود کجاست؟ +میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی... _خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت... میدونی که انگیزشم دارم... +چشم رئیس😏کم رجز بخون... حواسم هست... پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم... دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم... سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم. مهسو وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن. نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ با عجله رفتم وگفتم: _سلام چیزی شده؟ مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟ _آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد... ترسیدم ...همین مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد... بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم... راستی شما کجارفتین؟ تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت.. _لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون... بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم. وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم... تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم. بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم.. +سلام‌بفرمایید. _سلام‌طنازی‌چطوری؟ +ببخشیدشما؟؟؟ _واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو +ببخشیدنشناختم _کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده... +خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط... کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم. بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم... حجم فشارهای امروز برام زیادبود... توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد... _سلام آقاسید +سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم _خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین +غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت. البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین. _ممنون.لطف کردین. +خواهش میکنم.امری نیست؟ _عرضی نیست +شبتون زیبا.یاعلی ع _خدانگهدار بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن... ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم... 🍁محیاموسوی🍁