محمدرضاشــاه بــرای دیــدن آثــار تاریخــی، آمده بــود اصفهــان. چند تا از خیابان هــا و کوچه هــای منتهــی بــه مســیر او را بســته بودنــد واجــازۀ رفت و آمد نمیدادند.
جناب صمصام اما با اســبش آمد توی مســیر. ســربازها با کلی خواهش و تمنــا،تقاضــا کردنــد که آقــا برگردد خانه اما ایشــان گفت:»من مســیر
همیشگی ام رامیروم وبه کسی هم کار ندارم.«
افســرپلیــس کــه ســید را میشــناخت و موقعیتــش رادر خطــرمیدیــد،جلــو رفــت و گفت:»آقا میدانم که این مســیر هرروز شماســت اما امروز اعلی حضــرت قصد دارنــد از این مکان عبور کنند پس لطفا شــما امروز رامنصرف شوید.
سید روی اسب در حال حرکت گفت:» بگو ببینم صمصام مهمتر است یا شاه؟
افسر که هر جوابی میداد به ضررش تمام میشد، ساکت ماند.
#صمصام
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
✨﷽✨
#پندانه
هیچ وقت ناامید نشوید
✍ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. عدهای ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ناامید شده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎت ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍرد. ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ تلاش شما ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ مُرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮد. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ تمام تلاشش را برای نجات از آب به کار گرفت. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است …
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ رسیدن به خواستههایت میگویند...
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#ضرب_المثل
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ !!
تا حالا بارها شنیدیم یا گفتیم که حتی اسمشم نیار!
ﻣﻠﮏ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻏﻮﺭﯾﺎﻥ ﻗﺼﺪ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺼﺎﻑ ﺩﺍﺩ. ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻓﯿﻞ ﺟﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ چادر ﺩﻫﻘﺎﻧﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ.
ﮔﻔﺖ: ﻃﻌﺎﻡ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭘﻮﻧﻪ ﻟﺐﺟﻮﯾﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ.
ﻧﻤﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ.
ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪﯼ ﻣﻮقعیتش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ، ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺳﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥﻧﻮﺍﺯﯼ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎﻻﻥ ﺧﺮ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.
بهرامشاه ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ. ﺳﺮﻣﺎ شدیدبود و ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ...
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#تلنگر 👌
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨
کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند.
دید ۲ ریالی است!!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست،
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک
آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم.
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#داستان_آموزنده
🔆سال دیگر زنده نخواهم بود
🌳حسین بن روح نوبختی، سومین نایب خاص امام زمان علیهالسلام بود. محمد بن صیرفی بلخی گوید: «به قصد زیارت خانهی خدا بیرون میآمدم. مردم بلخ مقدار زیاد شمش طلا و نقره به من دادند که در سامرا به نمایندهی امام زمان علیهالسلام تحویل دهم. چون به سرخس رسیدم، در قسمت شن زار، یک شمش طلا در خاکهای نرم فرو رفت. وقتی به همدان آمدم، یک شمش طلا خریدم و بهجای آن گذاشتم.
🌳چون در سامرا خدمت حسین بن روح رضیاللهعنه رسیدم، و اموال را تحویل دادم، همان شمش خریداریشده را به من داد و گفت: «این از ما نیست. شمش ما در سرخس زیر چادر در رمل فرو رفته، چون برگشتی به همان نقطه برو، آن را خواهی یافت. چون سال دیگر بیایی من زنده نخواهم بود.»
🌳در برگشت از حج، در سرخس به همان آدرس مراجعه کردم و طلا را در ماسهها پیدا کردم و چون سال بعد به سامرا آمدم، حسین بن روح رضیاللهعنه وفات کرده بود. (326 مدفون در بغداد) و کلامش دقیقاً درست بود و شمش طلا را به نایب چهارم دادم.
📚شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 42 -بحار، ج 51، ص 340
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆در جنگ تبوک خبر داد
💥چون همسر و پسر ابوذر در ربذه وفات کردند، ابوذر با دخترش تنها زندگی میکردند و چیزی برای خوراک نداشتند. دخترش میگوید: «سه روز باحالت گرسنگی زندگی کردیم و سپس پدرم در صحرا ریگی جمع نمود و سر بر آن گذاشت. چون دیدم چشمان پدرم در حال احتضار است، گریستم و گفتم: «با تنهایی در این صحرا چه کنم؟»
💥فرمود: «چون بمیرم، جمعی از اهل عراق بیایند و متوجه غسل و کفنودفن من شوند که حبیب من رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مرا در غزوهی تبوک چنین خبر داد. چون مُردم، عبا بر سرم بکش و بر سر راه عراق بنشین، چون قافلهای آمد، بگو: «ابوذر وفات کرده»
💥پس پدرم وفات کرد و گروهی از اهل عراق که مالک اشتر نیز در میان آنها بود رسیدند و او را غسل دادند و کفن کردند و دفن نمودند.»
📚منتهی الامال، ج 1، ص 117
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#نيم_متر_داخل_زمين!
🌷در عملیات کربلای ۵، نیروهای جلویی ما احتیاج به آتش داشتند. من یک قبضه خمپاره داشتم، آنقدر با آن شلیک کرده بودم که بدنه آن کاملاً قرمز شده بود. در آن حال یک گلوله در آن انداختم و منتظر شلیک شدم. گلوله شلیک شد اما....
🌷اما وقتی برگشتم با کمال تعجب مشاهده کردم قبضه خمپاره سر جایش نیست. با شوخی به دیدهبان جلو گفتم: «شما لوله خمپاره را ندیدی که به طرف عراقیها برود!» او هم پاسخ منفی داد. به دلیل ضرورت، قبضه دیگری آوردیم. وقتی در حال کندن جای سکوی آن بودیم، دیدیم لوله خمپاره نیم متر به داخل زمین فرو رفته است.
#راوی: بسیجی شهید معزز حمیدرضا مسعودی
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
12.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای جالب نان و نمکی که آهنگری را به پادشاهی رساند
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🦋✨🦋✨✨🦋✨🦋
#داستان_آموزنده
🔆به هیچ امانتی نباید خیانت کرد
🌱«عبدالله بن سنان» گوید: بر امام صادق علیهالسلام (در مسجد) وارد شدم درحالیکه ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
🌱عرض کردم: بعضی از پادشاهان و اُمراء، ما را امین میدانند و اموالی را به امانت نزد ما میگذارند، بااینکه خمس مال خود را نمیدهند، آیا اموالشان را به آنها رد کنیم یا تصرف نماییم؟
🌱امام سه مرتبه فرمود: به خدای کعبه اگر ابن ملجم، کشنده و قاتل پدرم علی علیهالسلام امانتی به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او میدهم.
نمونه معارف، ج 1، ص 354 -بحارالانوار، ج 15، ص 149
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
🌹خوش تیپ
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم، ص41
امــام عــلــی (علـیـه السـلام)
زکات زیبایی، عفت و پاکدامنی است.
📘داستان وحکایت زیبا📕
https://eitaa.com/joinchat/4077584690C3415268171
🌱 امام صادق علیهالسلام
دوزخيان از اين رو در آتش جاويدانند كه در دنيا نيّتشان اين بود كه چنانچه تا ابد زنده بمانند تا ابد خدا را نافرمانى كنند،
و بهشتيان نيز از اين رو در بهشت جاويدانند كه در دنيا بر اين نيّت بودند كه اگر براى هميشه ماندگار باشند، براى هميشه خدا را فرمان برند.
پس، جاودانگى هر دو گروه به سبب نيّتهايشان است. آن گاه حضرت اين آيه را تلاوت کرد:
«قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَىٰ شَاكِلَتِهِ»
و فرمود: يعنى طبق نيّت خود.
🌸
📚 الكافي، ج۲، ص۸۵، ح۵
#حدیث
https://eitaa.com/joinchat/4077584690C3415268171
✨ پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله
قسم به خدایی که مرا بشیر و نذیر مبعوث فرمود کسانی که در دوران غیبتش بر اعتقاد به او ثابت باشند از کبریت احمر کمیابترند.
🦋
📚 کمال الدین، باب ۲۵، حدیث۷
#حدیث #امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/4077584690C3415268171