فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دنبال #ناموس مردم بیفتی دنبال ناموست
می افتند، شک نکن‼️
✅ بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار
🎤استاد #دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🔴 امام مهدی حتی در بین شیعیانش هم غریب و ناشناخته است
🌕 فخر رازی، عالم سقیفهای میگوید:
امام شیعیان از دیدگان آنان پنهان است؛ چون مردم نمیدانند که او افضل و برترین شخصیت دوران است...
وقال الرازي... غائب عن الخلق لأنّ الخلق لا يعلمون أنّ ذلک الشخص هو أفضل أهل هذا الدور...
📗المطالب العالية، ج ۸، ص ۱٠۶
✅ شیعیان بی تفاوتی که تنها نام شیعه را یدک میکشند و همچون گوسفند سرشان در آخور دنیاست و اصلا انگار نه انگار که امام زمانی دارند.. از طعن این عالم عمری هزار بار بمیرند و زنده شوند بازهم کم است!!!
✅ از دیگر مظلومیت های امام مظلوممان عجل الله فرجه، این است که شیعیان و محبانش پس از قرنها آوارگی و گرفتاری و رنج و فشار، هنوز آن تشنگی و اشتیاق را نیافته اند و در جهت هرچه زودتر فرار رسیدن زمان ظهور همدلی و وحدت لازم را ندارند و حتی از مسؤولیتهایشان در برابر امام زمانشان بی خبرند!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
میخوای بدونی امام زمان چقدر دوستت داره
یا چقدر برات دعا میکنه؟
▪️از حسن بن جهم نقل شده که گفت:
خدمت امام رضا علیه السلام عرضه داشتم: مرا از دعایت فراموش نفرما!
پرسید: « آیا چنین گمان داری که فراموشت می کنم؟»
اندکی با خود فکر کردم، با خود گفتم: امام علیه السلام حتما برای شیعیانشان دعا می فرماید، و من هم که شیعه اش هستم. پس در جواب گفتم: خیر، فراموش نمی کنید!
پرسید: از کجا دانستی؟
گفتم: زیرا از شیعیانتان هستم، و شما هم برای شیعیان دعا می کنید.
فرمود: غیر از این جهت چه طور؟ گفتم: خیر.
فرمود:
هرگاه خواستی ببینی نزد من چه [منزلتی] داری
ببین من نزد تو چه [مقامی] دارم.
📚عیون الاخبار جلد ۲ صفحه ۴۹
▪️چقدر متوجه امام عصر روحی فداه هستیم؟!
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
✅آیت الله #مجتهدی:
#تقوا یعنی این که
اگر از کار هایت به مدت یک هفته فیلم برداری کردند و آن را در تلویزیون پخش کردند
ناراحت و #شرمنده نشوی...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟چرا هرچی خدا رو صدا می زنم جوابمو نمی ده💟
🌸اگه برای شما هم سواله ببینید🌸
✨استاد دانشمند✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
در طریقت هرچه پیش سالک آید،خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
دو هزاری رو...
پنج هزاری حساب کنی،
سه هزار باید تاوان بدی..!
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بعضیها خیال میکنند نشاط یعنی رقاصی!
نشاط واقعی یعنی...👆
👇
🌎 مرکز گروههای نفوذسیاسی و بصیرت انقلابی🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3587965022C5e4b4aecf8 📛
منتظر حضور سبزتان هستیم.🇮🇷✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای کمتر شنیده شده شفا گرفتن سالار عقیلی از #امام_رضا علیه السلام
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زحمت بکش بچه بزرگـ کن😭😢😞
@zibastory
🌸پروردگارا
🌷چه زیبا روزی شود
🌸همراه با خورشیـد
🌷به تو سـلام کنیـم.
🌸و نام تو را نجوا کنیم
🌷و آرام بگیریم
🌸روزمان را با توکل بر
🌷نام زیبایت آغاز می کنیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🌷 الــهـــی بــه امــیــد تــو
@zibastory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷آخرین دوشنبـه اردیبهشت ماهتون
معطر به عطرخوش صلوات 🌷🍃
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش 🌷🍃
🍃🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ
إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ🌷🍃
🌸✨در آخرین
💞✨دوشنبه اردیبهشت مـاه
🌸✨از خـدا میخواهم
💞✨هر آنچه آرزو داریـد
🌸✨بی دلیل نصیبتان شود
💞✨عشق و آرامش
🌸✨در کنارتان
💞✨عزت و خوشبختی
🌸✨همراهتان
💞✨سلامتی و تندرستی
🌸✨همیشہ در وجودتان باشـد
💞✨دوشنبه تون زیبا و پر برکت
@zibastory
۩﷽۩
زیباترین حدیث در مورد صلوات فرستادن بر حضرت محمد ﷺ و اهلبیت پاکش(ع)
🌹
روزی پیامبر خدا ﷺ با جمعی از اصحاب ویاران خود نشسته بودند که جبرئیل(ع) نازل شد و به شکل عجیب طرف پیامبر ﷺ نگاه میکرد
پیامبر ﷺ پرسید،
🌹
ای جبرئیل امین چرا این گونه به من نگاه میکنی؟
🌹
حضرت جبرئیل(ع) فرمود: ای پیامبر معظم اسلام ، الله متعال به اندازه ای به من قدرت و توان داده که اگر بخواهد آب تمام بحر های دنیا را قطره قطره حساب کنم میتوانم،
🌹
اگر بخواهد تمام درختان دنیا را برگ برگ حساب کنم میتوانم،
🌹
اما اگر یکی از امتت بر تو وآل پاکت درود (صلوات) بفرستد ، من نمی توانم ثوابش را حساب بکنم.
🌹
🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸🍇
@zibastory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷آخرین دوشنبـه اردیبهشت ماهتون
معطر به عطرخوش صلوات 🌷🍃
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش 🌷🍃
🍃🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ
إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ🌷🍃
@zibastory
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت، خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد. «اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي، آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم».
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه... اصلآ کفش نمي خوام!!
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود. بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري مي کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. اون همين طور يه پاکت شيريني خريد ...
اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش و شروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود.
وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه ورداشت. خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو مي گرفتم .
هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت، آقاهه هم يکي بر مي داشت. ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مي آورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا اين آقاي پر رو و سو استفاده چي. چه عکس العملي نشون ميده..هان ؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف ديگه شو خودش خورد ...
اين ديگه خيلي رو ميخواد. خانومه ديگه از عصبانيت کارد مي زدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما. يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره. که يک دفعه غافلگير شد، چرا ؟
براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست. دست نخورده و باز نشده فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود در زماني که اون عصباني بود و فکر مي کرد که در واقع اونه که داره شيريني هاشو آقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره .
نکته داستان : چهار چيز هست که غير قابل جبران و برگشت ناپذير هست: سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد. موقعيت، بعد از اين که از دست رفت و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد.
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
روزی نظر ریاضی دانی را در باره زن و مرد پرسیدند.
ریاضی دان جواب داد : اگر زن یا مرد "اخلاق" داشته باشند پس مساوی هستند با عدد یک.
اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰).
اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰۰) .
اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم (۱۰۰۰).
ولی اگر زمانی عدد یک یعنی "اخلاق" رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست.
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.🌺
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#داستان_آموزنده
❤️ عجایب آیت الکرسی
«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#داستان_آموزنده
🔆عهد و پيمان با خدا
جوانى با خداى متعال عهد و پيمان بست كه به دنيا دل نبندد و به زيورآلات آن ننگرد چون اينها انسان را از ياد خدا باز مى دارد.
روزى از بازارى مى گذشت از جلوى جواهر فروشى رد مى شد ديد كه كمربندى مُرصّع به دُرّ و جواهر است ، از عهد خود غافل شد و نگاه طولانى به آن كرد و از زيبائى و حُسن آن تعجب نمود.
صاحب جواهر فروشى ديد كه آن جوان با دقت تمام به آن كمربند نگاه مى كند دل از آن نمى برد همينكه آن جوان قدرى از در مغازه جواهر فروشى رد شد صاحب جواهر فروشى كمربند را در دكان نديد فورا از در مغازه بريزآمد و با شتاب تمام خود را به جوان رسانيد و دست او را گرفت و گفت اى عيّار تو كمربند را دزديدى من از تو دست برنمى دارم تا كمربند مرا بدهى و كشان كشان او را به محضر حاكم آورد گفت اى حاكم اين جوان دزد است و كمربند جواهرنشان را ربوده .
حاكم نگاهى بسيماى آن جوان كرد و گفت گمان نكنم اين جوان دزد باشد زيرا به او اين كار نمى آيد.
صاحب كمربند گفت چرا او كمربند مرا دزديده و ما جرا را براى حاكم شرح داد. حاكم دستور داد او را بازرسى كنند وقتى كه او را بازرسى كردند ديدند در زير لباسهاى جوان كمربند بسته شده ، حاكم متعجب و خشمناك فرياد زد.
((يا فتى اَما نستحيى تلبس لباس الاخيار و تعمل عمل الفجار)) اى جوان آيا حيا نمى كنى و خجالت نمى كشى لباس خوبان را ميپوشى و عمل بدكاران را انجام ميدهى ؟
جوان وحشت زده و ناراحت گفت : مولاى من قدرى صبر كن تا مطب برايت واضح گردد. سپس رو به آسمان نمود و از صميم دل گفت الهى لااعود الى مثلها خدايا ديگر به اين عمل برنمى گردم مى دانم از ياد تو غافل شدم و به گناه افتادم از كرده خود پشيمان و نادمم توبه مرا بپذير كه خيلى ناراحتم و آبروى مرا نبر.
قاضى خيال كرد كه جوان عمل دزدى را مى گويد خيلى ناراحت شد و دستور داد او را عريان كنند و تازيانه بزنند (باينكه آن حكم بر خلاف قرآن بود زيرا حكم دزد پس از اثبات دست بريدن بود.)
ناگهان صدائى شنيدند ولى صاحب صدا را نديدند كه فرمود: ادعو ولاتضربوه انما ارودنا تأ ديبه ) رهاكنيد او را زيرا ما مى خواستيم او را تاءديب نمائيم .
حاكم منقلب گرديد واز كرده خود پشيمان شد و از آن جوان عذر خواهى كرد و آمد بين دوچشم او را بوسيد و گفت مرا از قصه خود آگاه كن .
جوان جريان عهد خود را با خدا بيان كرد و نقض عهد را نيز عنوان نمود و گفت نقض عهد و پيمان مرا به اين رسوائى و بليه دچار كرد.
صاحب كمربند وقتى از داستان آگاه شد پشيمان و نادم او را قسم داد كه تو را به خدا قسمت مى دهم كه اين كمربند را از من قبول كن و مرا حلال نما.
جوان گفت : اى مرد برو دنبال كارت من خودم باعث اين كيفر شدم و گوش مالى هم شدم .
📚كيفر و كردار جلد 2
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما
🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی:
🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند.
🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم.
🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم.
🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم.
🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود.
🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت.
🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد.
🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد.
🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم.
خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200.
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
°•°•°
دانه بی هیچ صدایی رشد میکند
اما افتادن درخت با صدای بلندی همراه است
تخریب پر سر و صداست و خلقت آرام
این همان قدرت سکوت است
بی صدا رشد کن!☘
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#داستان_آموزنده
🔆كدام بهترند، دشمنان يا دوستان؟
پس از جريان صلح امام حسن مجتبى عليه السلام با معاويه ، آن حضرت مورد ضربت شمشير قرار گرفت .
يكى از دوستان حضرت به نام زيد بن وهبِ جَهنى حكايت كند: در شهر مداين به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم و ايشان را در حالى ديدم كه از شدّت درد و زخم آن شمشير بى تابى و ناله مى كرد، گفتم : يا ابن رسول اللّه ! مردم متحيّر و سرگردان شده اند؛ تكليف ما چيست؟
ام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! در نظر من معاويه از اين جمعيّت بى ايمان براى من بهتر است ، اين اشخاص ادّعاى شيعه و دوستى مرا دارند، وليكن چون كركسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اينان حيثيّت و آبروى مرا نابود كرده ، اموال ما را به يغما بردند.
سوگند به خداوند! چنانچه از معاويه پيمان ايمنى بگيرم ، ديگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسيد؛ و چه بسا همين كار سبب شود كه مسلمانان و ديگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند؛ و در غير اين صورت همين اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحويل معاويه خواهند داد.
امام فرمودند، براى همگان و حتّى براى آيندگان سودمند مى باشد؛ و اين بهتر از آن است كه كوفيان مرا اسير كرده و با دستِ بسته تحويل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نمايد، كه در اين صورت ، خاندان بنى هاشم براى هميشه تضعيف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت .
زيد جهنى اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! آيا در چنين حالت و موقعيّتى دوستان و شيعيان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟!
امام عليه السلام فرمود: اى زيد! من مسائلى را مى دانم كه شماها به آن آگاهى نداريد، همانا پدرم اميرالمؤ منين عليه السلام روزى مرا شادمان و خندان ديد، پس اظهار داشت : فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسيد كه پدرت را كشته ببينى ؛ و همگان از تو روى برگردانند.
و بنى اميّه حكومت را در دست گيرند و بيت المال را از مستحقّين قطع و بين دوستان خود تقسيم نمايند.
و در آن زمان مؤ منين ذليل و خوار گردند؛ و فاسقان و فاجران قدرت و نيرو گيرند؛ حقّ پايمال شود و باطل رواج يابد؛ خوبان و نيكان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شكنجه شوند.
پس روزگار اين چنين سپرى شود، تا شخصى از اهل بيت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد.
و خداوند در آن زمان بركات آسمانى خود را بر مؤ منين فرود فرستد؛ و گنج هاى زمين ، هويدا و آشكار شود؛ و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك نمايند.(1)
1- احتجاج : ج 2، ص 69، ص 158.
📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دشمنی_که_دوست_بود!!
🌷مجروحان تعریف میکردند: زمانیکه قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت مینوشتند، نماز میخواندند، به فکر خانوادههایشان بودند، حین اینکه هر کسی کاری میکرد، یک مار وارد سنگر شد. بیسیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، میتوانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمیتوانید خارج شوید، اگر میخواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمهخیز بیرون بروید.» یکی از بچهها بلافاصله....
🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شدهاند و جا تنگ بود. بیسیمچی دوباره بیسیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمهخیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد.
🌷آن زمان اصلاً هیچکس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، میگفت: «آماده باش بودیم و نمیتوانستیم کفشهایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک میزد، ما هم باید پاتک میزدیم. باران شدید میآمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفشهایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمیفهمیدیم. آنقدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفشهایمان پر از آب شده است، وقتی که میخواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمیتوانستند بخوابند.
🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار میگرفتیم، آمپول میزدیم. یکبار یکی از انگشتهایم زخم شده بود و خون میآمد ولی احساس نمیکردم که دستم زخمی است. داشتم کار میکردم و فکر میکردم خون مجروح است که دارد میآید، همینطور گذشت تا زمانیکه به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون میآید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم....
#راوی: خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج)
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅