eitaa logo
داستان های زیبا 📚
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️جنگ زرگری کنایه از مخالفت و جنگی ساختگی و ظاهری و جدال و نزاعی دروغین است که میان دو یا چند تن برای فریفتن شخص سوم یا دیگران درمی‌گیرد. جنگ زرگری پایه و اساسی جز فریب و زیاده‌طلبی ندارد، در واقع دونفری که به نظر دشمن می‌آیند یک هدف مشترک دارند و جهت پیشبرد آن جنگ زرگری می‌کنند. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
*تاریخچه ضرب المثل صدایش را در نیاور* روباه در حادثه‌ای دمش را از دست داد. روباه‌های گله از او پرسیدند دم‌ات چه شد؟ روباه دم‌بریده با حیله‌گری گفت که خودم قطع‌اش کردم! همه با تعجب پرسیدند چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک. احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه دم‌بریده رفت و گفت: تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌که بسیار درد دارم! دم‌بریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ والا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت... همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند و این حکایتی بسیار آشناست... وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاس‌گر ها و خلافکارها زیاد میشوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه می‌دانند 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
556669.mp3
5.07M
رادیو مقاومت رو داشتم گوش میدادم دیدم یه خانمی داره از خاطراتش با همسرش میگه و هی همسرشو منوچهر خطاب میکرد، خاطراتش خیلی منقلب کننده بود و تمام جمعی که اونجا بودن داشتن گریه میکردن.😭 کنجکاو شدم این منوچهر کیه؟ اومدم توی نت سرچ کردم تا بالاخره پیداش کردم و دیدم شهید بوده و گشتم و گشتم همون چیزی که از رادیو پخش شد فایل صوتیش رو گیر آوردم و گفتم بزارم شمام استفاده کنین.😭 چقدر بی خبریم .... بخدا ،شهدا شرمنده ایم .اگر حالتون عوض شد که قطعا میشه منم دعا کنین..... این پست رو ذخیره کنیم ، تا هر وقت زیاد به دنیا و مال دنیا و.... سرگرم شدیم و غافل شدیم ،مجدد گوش بدیم که ما مدیون چه عزیزانی هستیم ...
بریم قسمت هفتم داستان بسیار زیبای تنها در میان داعش رو با هم بخونیم داستانی ناموسی از به دام افتادن یک زن شیعه در بین کفتارهای داعش بسیار جذابه از دست ندید
7⃣ صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظه ای که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا برده اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است. بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بی جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد: »چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه- های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم: »گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن (ع) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنه های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد: »یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم: »سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد: »پس درست حس کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد: »از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم: »حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد: »دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه ای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم: »حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد: 👇
»اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوباره اش دلخوش بودم. تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیره بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟ زن عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای 45 درجه تابستان، زینب از ضعف روزه داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشی ها میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد: »نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« ادامه دارد... ✍ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔘 داستان واقعی چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر). آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. 🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. 🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. 🔹من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. ⚡️اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. 🌸🌸🌸🌸
🔻 🔷🔸جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط امام زمان (علیه السلام) می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید ودر مورد زنی حامله که فوت کرده وفرزندش زنده است سؤال کرد که: «آیا باید شکم این زن را پاره کرده وطفل را بیرون آوریم ویا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟» 🔴شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید»!. 🔹پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید وطفل را بیرون بیاورید و زن را دفن کنید». 🔸آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم ومعلوم است که آن شخص صاحب الامر (علیه السلام) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم»!. پس به خانه رفتند ودرب خانه را بستند وبیرون نیامدند. 🔹ناگاه از حضرت ولی عصر (علیه السلام) نامه ای برای شیخ مفید آمد که:👈 «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید وما هم شما را همراهی کنیم ومواظب باشیم که اشتباه نکنید». پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد. 🌹 تعجیل در ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات بفرستید 🌸🌸🌸🌸 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. شست و شوی ضریح مطهر حرم امیرالمومنین(ع) و برافراشتن پرچم به مناسبت نزدیک شدن به عید بزرگ غدیر خم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 به چه کسی منتظر میگن؟! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 غدیر و امام زمان عجل‌الله فرجه الشریف... 🌕 الویت امام زمان علیه‌السلام در زندگی، شرط و کمال ایمان است!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یواشکی میگم... 👤حجت‌ الاسلام و المسلمین دانشمند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته در زمان شاه یک بار آیت الله شهید سعیدی از خیابان عبور می‌کردند و در قهوه‌خانه ترانه پخش می‌شد مردم به صاحب قهوه خانه می‌گویند که آیت الله دارد می‌آید آن شخص هم دستگاه را خاموش می‌کند. آیت الله با صدای بلند می‌گوید روشن کنید چرا خاموش کردید؟! آن مرد می‌گوید آقا ترانه بود خوب نبود! ایشان می‌فرمایند ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد سعیدی تو چه کردی که مردم از تو حساب می‌بردند ولی از من نمی‌بردند؟ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✳️ من چهل سال پشت در ماندم! 🔻 هر وقت یکی از شاگردان می‌خواست یا شود، استاد با این جملات جان تازه‌ای به او می‌بخشید: «من چهل سال پشت در ماندم و کردم تا نهایتاً در به روی من باز شد! اگر واقعاً طالب حق بودی، به جست‌وجو ادامه بده. اگر الان نرسی، بالاخره زمانی خواهی رسید. تردید به دلت راه نده! تازه وقتی هم در برایت باز شد، به همان کم بسنده نکن؛ بیشتر جست‌وجو کن و بیشتر بخواه. ممکن است کسی با ناخن زمین را بخراشد و ناگهان چشمه‌ای سرشار از آب زلال از زمین بجوشد.،» 📚 برگرفته از کتاب | صد روایت از زندگی 📖 ص ۸۵ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا گنبد حرم امیرالمومنین پرچم نداره؟ حتما ببینید تا جواب این سوالو دریافت کنید. این الطالب بدم المقتول بکربلاء؟ 🥺 . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
دخترم رو تو کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما، یعنی شهرک ارتش تهران ثبت نام کرده بودم و تو کلاسها شرکت می کرد. یک روز یک گل سینه هدیه گرفته بود که عکس شهیدی روی اون  گل سینه بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگه که اجازه ندادم. يعني خيلي مشغول بودم و حال و حوصله نداشتم شب بود ،گل سینه روی زمین افتاده بود. حواسم نبود پام رفت روی سوزن اون گل سینه و... حسابی خون آورد و دردم گرفت خيلي سر دخترم داد زدم. بعد از پانسمان زخم پام، گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب، سریال ترکیه ای رو که می دیدم رو  دیدم و خوابیدم. سريال هاي ترکیه ای كه تأثير عجيبي در زندگي و حجاب من داشت. کلا سبك زندگي و حجاب خيلي ها با ديدن اين سريال ها تغيير كرده بود.منم مستثنی نبودم اما من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم، ولي نمازم رو سر وقت می خونم. خوابم برد صبح زود بعد از اذان، نمازم را با دقت خواندم. هنوز كف پايم درد داشت. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که یه وقت احساس کردم یک جوونی روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار، اما اون جوون که صورتش پیدا نبود، دو زانو روبرويم نشسته بود. من حيرت زده و با تعجب به او خيره بودم. به من گفت: اين سریال هایی که می بینی افسانه است. اما اما ما افسانه نیستیم. ما واقعيت هستيم. ما با شماییم باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر و عکس من روی اون گل سینه ای بود که انداختی توی سطل آشغال. يكباره احساس كردم تك و تنها سر جانمازم نشسته ام! دادی زدم و شوهرم را صدا كردم. اما دقيق يادم بود كه آن جوان چی بهم گفت. دویدم و رفتم داخل سطل آشغال را گشتم. تصویر یک شهید روي گل سينه قرار داشت که زیر آن نوشته بود: شهید ابراهیم هادی من همين چند روز اخير، نام و تصوير شهید ابراهیم هادی را ديده بودم. خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. لابه لاي كتابها، کتابی را ديدم به نام سلام بر ابراهیم. کتابی در مورد همین شهید. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. مشغول مطالعه شدم. طي چند روز، هر دو جلد کتاب را خواندم. خیلی عالی بود. چند روز بعد به بهشت زهرا رفتیم. این شهید مفقود و الاثره و هنور جنازه این شهید برنگشته اما یه قبر یادبود برای این شهید تو بهشت زهرا درست کردن ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. مدت هاست ابراهیم هادی حقیقت زندگی من شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. بعد از خواندن كتابش، حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده. سلام خدا بر ابراهیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که وقتی حضرت آقا این فیلم را دیدند گفتند بگو بگو که حضرت زهرا س را میدیدی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌸به نام نامت و با توکل به، ✨اسم اعظمت 🌸می‌گشائیم دفتر امروزمان را 🌸باشد کہ در پایان روز، ✨مُهر تایید بندگی زینت بخش، 🌸دفترمان باشد! 🌸روزتون پر از نگاه مهربون خــدا، ✨سهمِ دلتون آرامـش
جا دارد اگر من از حریمت مولا تا کشور خود عقب عقب برگردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عليه السلام فرمود: زمانى بر مردم مى آيد كه امام و پيشواى آنان غيبت مى كند، پس خوشا به حال كسانى كه در آن زمان بر فرمان ما استوار و ثابت قدم باشند
🌺🧚‍♀️یک_داستان_یک_پند 🌷روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر کینه دارند هنوز از غدیر ✍‌... فرازی از خطبه رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله در بدانید که هیچ کس بر مهدی (علیه‌السلام) چیره نخواهد گشت و احدی بر او پیروز نخواهد شد
🌸ســـلام 🍃صبح دوشنبه تون بخیر 🌸روزتون ختم به زیباترین خیرها 🍃امیـــدوارم 🌸امروز حاجت 🍃دل پاک و مهربانتون 🌸با زیباترین 🍃حکمتهای خدا یکی گردد🌸 روزتـون پر از بـهترین ها🌸
🌹مشاهده عجیب ملائکه و باغ و بوستان ِ برزخی 🌸شیخ حسین تبریزی که یکی از شاگردان سیّد بحرالعلوم بود روزی هنگام غروب آفتاب ، زمانی که در وادی السّلام نجف بوده است و قصد داشته که وارد قلعه ی نجف شود ، می گوید : ☘" در اثنای راه ، جمعی را دیدم بر اسبان تیز رو ، سوار شده و در پیش روی آن ها سواری بود در نهایت حسن و جمال ، من گمان کردم که یکی از آن ها مانند آقا سید صادق که یکی از علمای آن زمان بود و یکی دیگر شیخ محسن برادر شیخ جعفر می باشند لذا آنها را به اسم صدا کردم و به آنها سلام نمودم. جواب سلام مرا دادند و گفتند: 🌱"ما آن دو نفری که نام بردی نیستیم ، بلکه ما از ملائکه هستیم که به این صورت در آمده ایم و آن شخص خوش سیمایی که جلوی ما است یکی از صلحاء اهل اهواز است که او را باید به این مکان شریف برسانیم خوب است تو هم با ما بیایی " 🌿 باکمال تعجب وحیرت با آنها رفتم تا به مکان وسیعی رسیدیم که دارای هوای خوب و مناظر عالی بود که مثل آن را ندیده بودم. ✨ملائکه از اسبهای خود به زمین فرود آمدند و رکاب آن اهوازی را گرفته ، او را در باغی پیاده کردند که دارای قصری بود که به اقسام فرشها مفروش بود و از هر گونه زیور و زینت از حریر و استبرق ، آراسته و در اطراف همان موضع ، مشعلها افروخته و قندیلها آویخته بودند. پس آن اهوازی را در صدر آن مجلس نشانیدند و به افسام ملاطفت به او تهنیت گفتند. پس سفره ای انداختند که در آن همه قسم میوه جاب بود. 💫آن شخص شروع به خوردن کرد و من هم امر به خوردن نمود. من هم از آنها خوردم. پس به من فرمود : 🌷"ای مرد صالح ! آیا می دانی که سبب نشان دادن این منظره در این نشات برای تو چیست؟ گفتم " نمی دانم " گفت " سرّش این است که پدر تو ، دو مَن گندم از من طلب داشت ، نشد که در دنیا به او بدهم . چون خدا خواست مرا بیامرزد و درجه ی مرا کامل فرماید ، مقام مرا به تو نشان داد تا دین تو را اداء کنم و بری الذّمّه از پدرت شوم. یا از من بگذر و یا حقّت را از من بگیر." 🍃یکی از آن ملائکه به من گفت " عبای خود را بگشای " پس مقداری گندم در آن ریخت و گفت " به حق خودت رسیدی " 💥ناگاه تمام آنها از نظرم غائب شد و عبا و آن مقدار گندم در دست من ماند. آن را به منزل آوردم و تا مدتها از آن گندم می خوردم و تمام نمی شد ولی وقتی سرّ آن را برای دیگران بیان کردم ، آن گندم ها تمام شد. 👈این شخص اهوازی عالم نبود ، بلکه مرد عوامی از طایفه شیعه بود که محبت و دوستی زیادی به اهل بیت پیغمبر علیه السلام داشت و کاسبی بود که در ایام سال از عایدی خود ، پولی جمع می کرد و در دهه محرم ، صرف عزاداری و اطعام مجالس حضرت سیدالشهداء علیه السلام می نمود و چراغ در مجالس عزاداری را روشن می کرد و شربت می داد. 📗داستانهای شگفت انگیز •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم غمی در استخوانم می‌گدازد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•