eitaa logo
ظهور بسیار نزدیک است
15هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
17.4هزار ویدیو
378 فایل
💓 از غدیر تا ظهور 🙏 با شما حرف خواهیم زد از : 🌹 یاایتها النفس المطمئنة 🌼 ارجعی الی ربک 🌼 راضية مرضية 🌼 فدخلي في عبادي 🌼 وادخلي جنتي 👈 کپی آزاد 🔸 موسسه جنبش پیشوازان دولت کریمه 🔸 تبلیغات تبادلات 🔹 @mahdeyar314 🔸کانال دیگر ما 🔹 @zoh110hor
مشاهده در ایتا
دانلود
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 3⃣ ▪️شب است، هوا تاريك شده است، حسين(ع)امشب به نماز ايستاده است، ياران او هم قرآن مى خوانند و سر به خاك مى سايند و با خداى خويش، خلوت مى كنند. عبّاس امشب نگهبانى مى دهد. او سوار بر اسب در اطراف خيمه ها مى چرخد و مواظب همه چيز است. ▪️صدايى سكوت صحرا را مى شكند: "كجايند خواهر زادگان من؟". اين صداى كيست و چه كسى را صدا مى زند؟ اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده است و فرياد مى زند: "خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ جعفر، عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟"8 شمر يكى از فرماندهان سپاه كوفه است، او چند ساعت قبل ديد كه چگونه عبّاس در مقابل سپاه عمرسعد ايستاد و آن ها را مجبور به عقب نشينى كرد، او مى خواهد عبّاس را از حسين(ع) جدا كند. او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر حسين(ع) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست. ▪️به راستى چرا شمر، عبّاس را خواهرزاده خود خطاب مى كند؟ اُم ّالبَنين، مادر عبّاس است، اُمّ البَنين همسر على(ع) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است. براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند. بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: "من مى خواهم عبّاس را ببينم"، امّا عبّاس جواب او را نمى دهد. عبّاس نمى خواهد بدون اجازه حسين(ع) با شمر هم كلام شود. ▪️شمر فرياد برمى آورد: "آمده ام تا خواهرزاده خود را ببينم". حسين(ع) عبّاس را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "عبّاسم! درست است كه شمر انسان فاسقى است، امّا او تو را صدا مى زند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟".9 عبّاس سخن حسين(ع) را اطاعت مى كند، سوار بر اسب مى شود و خود را به شمر مى رساند و مى گويد: ــ چه مى گويى و چه مى خواهى؟ ــ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن برهانم.10 ــ لعنت خدا بر تو و امان نامه ات!11 پاسخ عبّاس آن قدر محكم و قاطع است كه جاى هيچ سخنى، باقى نمى ماند، شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد. عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد.12 مى خواهم به سوى علقمه بروم، اين علقمه بود كه مرا به اين سرزمين آورد، نهرى كه مرا به سوى خود خواند... ▪️گروهى با شمشيرهايشان به سويم مى آيند، مرا محاصره مى كنند و مى گويند: ــ كجا مى روى؟ اينجا چه مى خواهى؟ ــ مى خواهم كنار علقمه بروم. ــ تو كيستى؟ از كجا آمده اى؟ مى خواهى چه كنى؟ ــ نويسنده اى هستم، من با همراهى علقمه به اينجا رسيده ام. ــ اين حرف ها چيست كه تو مى زنى؟ نمى توانى سمت علقمه بروى. اين دستور فرمانده است. به خود مى آيم، ماه ديگر بالا آمده است، زير نور ماه، هزاران سرباز را مى بينم كه از علقمه محافظت مى كنند. چند روزى است كه در اين سرزمين، قحطىِ آب است! آب بر ياران حسين(ع) بسته شده است. با شما هستم! من نمى خواهم آب به خيمه ها ببرم، شمشير هم ندارم، فقط يك قلم و كاغذ دارم، نويسنده ام. فقط مى نويسم. بگذاريد كنار علقمه بروم. مى خواهم از حوادث امشب براى ديگران بنويسم... ▪️نگاه من بار ديگر به علقمه مى افتد، زير نور ماه، آب روان است، من گوشه اى نشسته ام و فكر مى كنم. به سخن عبّاس مى انديشم. چرا عبّاس با شمر آن گونه سخن گفت؟ چرا او را لعنت كرد؟ چه رمز و رازى در اين سخن است؟ ▪️چه كسى اين معمّا را برايم حل مى كند؟ شمر كه براى عبّاس امان نامه آورده بود، چرا عبّاس او را لعنت كرد؟ بايد به اين كار عبّاس فكر كنم! شمر از عبّاس چه مى خواست؟ او مى خواست عبّاس را از امام زمانش جدا كند، كسى كه از امام زمانش جدا شود به مرگ جاهليّت مى ميرد. ▪️شمر نمى خواست به عبّاس امان نامه بدهد، شمر مى خواست عبّاس را از ولايت حسين(ع) جدا كند. هدف شمر اين بود كه مسير زندگى عبّاس را تغيير دهد، يك زندگى در كمال آرامش را به عبّاس بدهد ولى ولايت حسين(ع)را از او بگيرد. شمر مى خواست كارى كند كه عبّاس به ولايت يزيد راضى شود. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• @zoohor59 ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 4⃣ اى عبّاس! تو با اين كار به همه تاريخ پيام دادى، به شيعيان درس دادى. درس تو اين بود: هركس بخواهد شما را از امام زمانتان جدا كند با او با قاطعيّت برخورد كنيد. مبادا به سخن او گوش فرا دهيد، او شما را به سقوط فرا مى خواند.... من راز سخن تو را فهميدم، وقتى كسى مرا به لبه پرتگاهى مى برد و مى خواهد مرا به آن پرتگاه بيندازد، آيا به او لبخند بزنم؟ هرگز. من او را لعنت مى كنم و ديگر با او سخن نمى گويم! اى عبّاس! تو خوب دانستى كه شمر تو را به چه پرتگاهى فرا مى خواند، تو دورى از امام زمان خود را سقوط مى دانستى و از آن حذر كردى. شمر تو را به سوى قدرت، ثروت و مقام فرا خواند، اگر تو به سمت او مى رفتى به همه اين ها مى رسيدى، امّا تو با حسين(ع) ماندى، تو مى دانستى كه فردا، روز ملاقات شمشيرها و نيزه ها مى باشد، روزى كه بايد در راه حسين(ع)، جان را فدا كنى! ضربه هاى شمشير، باران تيرها و نيزه ها در انتظار تو بود، امّا تو ماندن با حسين(ع)را انتخاب كردى، اين همان راه راست بود. من در نماز بارها اين آيه را خوانده ام: (اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ). تو به من آموختى كه از راه امام زمان خويش جدا نگردم، در اين راه استوار بمانم، هركس از امام زمانش جدا شد به تباهى مى رسد، من نبايد مسير زندگى واقعى را گم كنم. من نبايد به پست و مقام و ثروت دلخوش باشم، كسى كه پست و مقام و ثروت دارد امّا از امام زمانش جدا شده است، فقط زنده است، امّا زندگى نمى كند، زندگى واقعى چيز ديگرى است... آيا من به اين معرفت و شناخت رسيده ام؟ اگر به من ثروت و مقامى بزرگ بدهند و از من بخواهند دست از امام زمانم بردارم، چه خواهم كرد؟ اى عبّاس! شنيده ام كه تو "باب الحوائج" هستى و به اذن خدا، حاجت هاى مردم را مى دهى، من امشب با تو سخن مى گويم! روزگارى بود كه حاجت من، ثروت و پست و مقام بود، امّا امروز از آن حاجت هاى خود، توبه مى كنم. اى عبّاس! آن حاجت ها را ديگر نمى خواهم! من چيز ديگرى از تو مى خواهم. از تو مى خواهم آن غيرت و شهامت را به من لطف كنى و من هم رنگ و بوى تو را بگيرم! مرا درياب و ياريم كن كه در دو راهى هاى انتخاب، مانند خودت، درست و سريع تصميم بگيرم، اگر دنيا و جذبه هاى آن بخواهد مرا از امام زمانم جدا كند، آن دنيا را لعنت مى كنم... اين حاجت من است، ذرّه اى از غيرت خود را در روح و جانم بريز! 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• 🔹 @zoohor59 ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 5⃣ اى عبّاس! مى خواهم با تو سخن بگويم. من نياز دارم با مكتب فكرى تو بيشتر آشنا شوم، جواب سؤال مرا بگو، مرا راهنمايى كن! شمر از تو خواست تا امان نامه را قبول كنى، تو قبول نكردى، آيا به اين فكر كردى كه بيش از سى هزار نفر در اين صحرا جمع شده اند و فردا همه شما را به قتل مى رسانند. شايد بعضى ها خيال كنند كه تو يك نفر هستى و رفتن تو، ضررى به حسين(ع)نمى زند، چه باشى و چه نباشى، اين سپاه، حسين(ع) را مى كشد. پس چرا ماندى؟ ماندن تو، چيزى را عوض نخواهد كرد، فردا خون حسين(ع) اين دشت را سيراب مى كند. اى عبّاس! من هر كارى كه مى خواهم بكنم، به نتيجه آن فكر مى كنم، اگر من جاى تو بودم، وقتى مى ديدم ماندن من، نتيجه اى ندارد، مى رفتم، امّا تو به چه فكر مى كنى؟ چه چيزى باعث شد كه تو بمانى. اين را برايم بگو! من نتيجه گرا هستم، عقل من به نتيجه فكر مى كند، امّا تو چگونه فكر مى كنى؟ جواب تو يك جمله است: "بايد وظيفه گرا باشيم نه نتيجه گرا". وقتى شمر براى تو امان نامه آورد تو او را لعنت كردى و تصميم گرفتى با حسين(ع) بمانى، تو به وظيفه فكر كردى و نه به نتيجه! من هم بايد مثل تو باشم، به وظيفه اى كه در مقابل من است، فكر كنم، وقتى در جامعه خود، سياهى و تباهى مى بينم، نبايد بى خيال شوم و بگويم: "كار من نتيجه اى ندارد، من نمى توانم جامعه را اصلاح كنم". من بايد وظيفه ام را انجام بدهم، اگر مى توانم با يك زشتى و پليدى مقابله كنم، بايد اين كار را بكنم. كاش "عُبيدالله جُعفى" هم مانند تو فكر مى كرد! اگر او فكر و انديشه تو را داشت، نام و ياد او در تاريخ مى درخشيد و همه به او افتخار مى كردند، افسوس كه او نتيجه گرا بود و خود را از سعادت بزرگى محروم كرد. "عُبيدالله جُعفى" كيست؟ روز اوّل محرّم بود، حسين(ع) هنوز به كربلا نرسيده بود، كاروان او به سوى كربلا پيش مى رفت، از دور خيمه اى نمايان شد، اسبى كنار خيمه ايستاده بود و نيزه اى بر زمين استوار بود. آن خيمه از آن چه كسى بود؟ خيمه "عُبيدالله جُعْفى". او از شجاعان و پهلوانان عرب بود، نام او لرزه بر اندام همه مى انداخت. پهلوان كوفه آنجا چه مى كرد؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا عمرسعد از او بخواهد كه به جنگ حسين(ع)برود.13 حسين(ع) نزد او مى رود و به او چنين مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال، من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آنِ شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز دارم آن شمشير هم از آنِ شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.14 اين گونه شد كه عُبيدالله جُعْفى از سعادت بزرگى محروم شد، او به نتيجه كارش فكر كرد، او با خود گفت كه اگر من به يارى حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند. اين فكر او بود، ولى كاش او هم وظيفه گرا بود! او بايد مى ديد كه الآن وظيفه اش چيست؟ آيا نبايد به قدر توان خود،از حق دفاع مى كرد؟ عبّاس به همه ياد مى دهد كه ببينند وظيفه امروز آنان چيست و آن را انجام بدهند، چه به نتيجه مطلوب برسند چه نرسند، مهم انجام وظيفه است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 6⃣ از جاى برمى خيزم، من بايد فرصت را غنيمت بشمارم، بايد حادثه ها را ببينم و بنويسم. امشب شورانگيزترين شب تاريخ است! در سپاه كوفه شيطان قهقهه مى زند، صداى پاى كوبى و رقص و شادى در همه جا پيچيده است، گويا شيطان امشب و در اين جا، بيش از سى هزار دهان باز كرده است و مى خندد! ولى در آن طرف، در اردوگاه حسين(ع) صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد. صداىِ تپش عشق را مى شنوم. فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد.15 خبرى در خيمه ها مى پيچد. حسين(ع) ياران خود را به حضور طلبيده است. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه حسين(ع)مى شتابند. چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد! ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام خود نگاه مى كنند و در اين فكر هستند كه حسين(ع) چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. حسين(ع) از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم".16 حسين(ع)براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا او سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد".17 عبّاس همراه با برادرانش برمى خيزد. صداى عبّاس مى لرزد، گويا خيلى گريه كرده است، او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".18 حسين(ع) با شنيدن اين سخن، اشك در چشمانش حلقه مى زند و گريه مى كند، با گريه حسين(ع) عبّاس به گريه مى افتند، ديگران هم اشكشان جارى مى شود.19 اى عبّاس! امشب راز گريه ات را برايم بگو! برايم بگو چرا اين گونه اشك ريختى؟ تو پهلوان هستى، من عصر امروز، شجاعت تو را ديدم كه چگونه يك سپاه را به عقب راندى، پس چرا اين گونه گريه مى كنى؟ من شنيده ام كه مرد نزد ديگران گريه نمى كند، وقتى اشك تو را ديدم، فهميدم اين حرف درست نيست، مردى مانند تو نيز گريه مى كند، وقتى غصّه اى بزرگ، دل مرد را به درد مى آورد، اشكش جارى مى شود... غصّه تو چيست؟ مرد هر چقدر بزرگ تر باشد، اشك او نيز پيام بزرگ ترى دارد. تو بر غربت حسين(ع) اشك ريختى، مظلوميّت حسين(ع)، اين گونه دل تو را به درد آورد، حسين(ع) در دشت كربلا در محاصره دشمنان است، اگر اين چند نفر هم او را رها كنند و بروند، حسين(ع) غريب و تنها مى شود و اسير دشمنان. تو گريه كردى تا حسين(ع) ديگر اصرار بر رفتن تو نكند، تو مى خواستى بمانى تا حسين(ع) بيش از اين غريب نماند. تو به همه شيعيان تاريخ درس بزرگى دادى، تو با اشك خود، پيام خود را به همه رساندى! من نبايد در مقابل غربت امام زمان خود، بى خيال باشم! بايد به درك و شعورى برسم كه غربت امام زمانم، اشك مرا جارى كند! آيا به راستى من اين گونه ام؟ اى عبّاس! با تو سخن مى گويم، من خود را پيرو تو مى دانم، امّا خودم مى دانم از مرام تو، فاصله دارم، تو "باب الحوائج" هستى، از خدا بخواه تا به من درك و شعورى بدهد تا اشك من براى غربت امام زمانم جارى شود! اين حاجت من است. مدّت ها است كه امام زمانم در پسِ پرده غيبت است، مردم، او را فراموش كرده اند، نمى دانم چرا او را از يادها برده اند، من هم او را فراموش كرده ام! من در روزگار سياهى ها گرفتار شده ام، ديگر هيچ پناهى ندارم، از مردم فرارى شده ام، آخر كسى به فكر او نيست، من در جستجوى او هستم. از او دور مانده ام، امّا هنوز در قلب من، عشق او شعله مى كشد. اى عبّاس! من از تو آموختم كه بايد در حضور جمع، براى غربت امام زمانم اشك بريزم! وقتى ديگران اشك مرا ببينند، به خود مى آيند و به فكر فرو مى روند. من بايد عشق به امام زمانم را با تمام وجودم فرياد زنم. اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم، دل بستن به اينجا كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام... 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 7⃣ همه ياران حسين(ع)، صداى گريه تو را مى شنوند، تو با گريه ات به دل همه آتش غيرت زدى، ياران يكى يكى از جا برمى خيزند و از وفاى خود سخن مى گويند، هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، امّا سخن همه آن ها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".20 اكنون حسين(ع) نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آن ها دعا مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".21 همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. اينجا بهشت است! چقدر با صفاست! حسين(ع) تك تك ياران خود را نام مى برد و بهشت را به آنها را نشان مى دهد.22 الله اكبر، الله اكبر! صداىِ اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. حسين(ع) همراه ياران خود به نماز مى ايستد. همه براى نماز آمده اند... بعد از نماز، حسين(ع) رو به يارانش مى كند و مى گويد: "شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد". همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما كنيم".23 حسين(ع) لشكر خود را سازماندهى مى كند، ياران را به سه دسته تقسيم مى كند: دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در ميانه لشكر قرار مى گيرد.24 همه آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود حسين(ع) كنند، حسين(ع)پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. عبّاس امروز علمدار دشت كربلاست!25 اين مقامى است كه حسين(ع) به تو عطا كرده است. شيعه به خوبى مى داند هر پرچمى كه به نام حسين(ع) برافراشته مى شود، يادگارى از پرچم توست، ماه محرّم كه فرا مى رسد، اين پرچم توست كه در همه جا برافراشته مى شود. تو پرچم لشكر حق را در دست مى گيرى، تا زمانى كه اين پرچم در دست توست، لشكر حق پابرجاست. چه شكوهى دارد اين پرچم وقتى در دست هاى توست! در جنگ ها، پرچم را به دست شجاع ترين فرد لشكر مى دهند، شجاعت در چهره تو موج مى زند، تو از همه شجاع تر هستى... اين شجاعت را از كه به ارث برده اى؟ اى عبّاس! پدر تو على(ع) است! تاريخ شجاعت او را هرگز از ياد نمى برد. اين قلم مى خواهد گوشه اى از شجاعت على(ع) را بنويسد... سال پنجم هجرى بود، جنگ خندق يا جنگ احزاب. بت پرستان مكّه به جنگ پيامبر آمده بودند، پيامبر قبلاً دستور داده بود تا اطراف مدينه را خندق بكَنند، سپاه مكّه وقتى به مدينه رسيد، پشت خندق زمين گير شد. "ابن عبدُوُدّ" يكى از قهرمانان عرب بود، او قسم ياد كرد كه از خندق عبور كند. او سوار بر اسبش شد و از خندق عبور كرد، او مردى بود كه يك تنه با هزار سوار برابرى مى كرد.26 صداى ابن عبدُوُدّ در فضا پيچيد: "هَلْ مِنْ مُبارِز". آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟ طنين صداى او تا دور دست مى رفت، آيا كسى هست كه با من پيكار كند؟ هيچ كس جواب او را نداد، ابن عبدُوُدّ فرياد مى زد و حريف مى طلبيد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند و مى گفت: "اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟". مسلمانان همه سر به زير انداخته بودند، هيچ كس جوابى نمى داد.27 على(ع) لحظه اى صبر كرد، شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از او سن و سال بيشترى داشتند، على(ع)مى خواست احترام آن ها را بگيرد، امّا هر چه صبر كرد، كسى جوابى نداد، سرانجام او تصميم گرفت از جا برخيزد، صداى او در فضا پيچيد: "اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم؟"... پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: ــ يا على! آيا مى دانى كه اين مرد ابن عبدُوُدّ است؟ ــ من هم على، پسرِ ابوطالب هستم! پيامبر وقتى اين سخن را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد، به راستى على(ع) چقدر زيبا جواب داد...28 على(ع) به ميدان آمد و رو به ابن عبدُوُدّ كرد و گفت: "چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم".29 جنگ تن به تن آغاز شد، گرد و غبار همه جا را گرفت، لحظاتى گذشت... على(ع)پيروز اين ميدان شد، او با يك ضربه ابن عبدُوُدّ را به خاك نشاند. صداى "الله اكبر" همه جا پيچيد. پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "ضربتِ على(ع) در امروز، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ و انس است".30 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 8⃣ و اکنون.... ای عباس !تو برادری به نام "محمد" داری، من او را به "محمد حنیفه "میشناسم. "حنیفه"نام مادر اوست. تو و محمد حنیفه و حسین (ع)با هم برادر هستید، اما از سه مادر. نام مادر تو ،"ام البنین " است . نام مادر حسین (ع). فاطمه(س) است، نام مادر محمّدحنفيّه هم "حنفيّه" است. راستى محمّدحَنَفيّه الآن كجاست؟ چرا در كربلا نيست؟ چرا به يارى حسين(ع) نيامده است؟ وقتى حسين(ع) به سوى كوفه حركت كرد، او در سرزمين حجاز ماند، او بيمار بود و توان حركت نداشت. چرا من از "محمّدحنفيّه" ياد كردم؟ چه مى خواهم بگويم؟ مى خواهم از جنگ "صفّين" سخن بگويم. زمانى كه على(ع) در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت. على(ع) پرچم را به دست پسرش (محمّدحنفيّه) داد و از او خواست تا به قلب سپاه معاويه حمله كند. محمّدحنفيّه نگاهى به ميدان جنگ كرد، ترس بر دلش نشست و گفت: "پدر جان! مگر نمى بينى كه نيزه ها مانند قطرات باران به اين سو مى آيند". على(ع) نگاهى به پسرش مى كند و پرچم را از دست او مى گيرد و خود به قلب سیاه معاویه حمله می برد.31 اين ترس محمّدحنفيّه براى چه بود؟ او اين ترس را از خاندان مادرى خود به ارث برده بود، راست گفته اند كه حلال زاده به دايى خود مى رود... اكنون مى خواهم از يك ماجرا سخن بگويم! سال ها بود كه فاطمه(س) از دنيا رفته بود، على(ع) قصد داشت بار ديگر ازدواج كند. او مى دانست كه فرزند از مادر شجاعت را به ارث مى برد... على(ع) برادرى به نام "عقيل" داشت. عقيل قبيله هاى عرب را به خوبى مى شناخت و با نسب و ويژگى هاى آنان، آشنايى كامل داشت. على(ع) نزد عقيل رفت و به او گفت: "اى برادر! من مى خواهم پسرى شجاع داشته باشم، به دنبال دخترى مى گردم كه از خاندانى شجاع باشد".32 عقيل به فكر فرو رفت، به راستى على(ع) اين پسر شجاع را براى چه مى خواهد؟ خدا به على(ع) حسن و حسين(ع) را داده است، اين دو پسر در اوج شجاعت هستند، آنان پسران فاطمه(س) هستند، شجاعت آنان مثال زدنى است. عقيل نمى دانست كه روزى در كربلا، حسين(ع) غريب مى شود، مردم كوفه او را دعوت مى كنند و سپس شمشير به رويش مى كشند، على(ع)مى خواهد پسرى شجاع داشته باشد كه در روز عاشورا، برادرش حسين را يارى كند... عقيل نياز به زمان داشت، خيلى ها آرزو دارند دختر خود را به عقد على(ع)درآورند، امّا عقيل بايد بررسى مى كرد، به راستى چه كسى مى تواند پسرى شجاع به دنيا آورد؟ عقيل به دنبال دخترى بود كه قدّ بلندى داشته باشد و از خاندان شجاعى باشد... چند روز گذشت، عقيل بايد به خاندانى مى رسيد كه شجاعت در ذات و ريشه آنان باشد. او به ياد "عامِر" افتاد.33 عامِر كيست؟ همان كسى كه او را "مُلاعِب الأسِنَة" مى خواندند. "مُلاعِب الأسِنة" چه معنايى دارد؟ "كسى كه نيزه ها را به بازى مى گرفت". شيرمردى كه از نيزه ها نمى ترسيد و چنان به ميان تيرها و نيزه ها مى رفت، گويى كه به ميان قطرات باران مى رود. عقيل با شعر نيز آشناست، او مى داند كه شاعرى در وصف "عامر" چنين گفته است: "وقتى عامر به جنگ دشمنان مى رود، نيروى يك سپاه را در خود جمع كرده است!".34 آرى، عامر كسى بود كه يك تنه در مقابل يك سپاه مى ايستاد! عقيل به شجاع ترين مرد عرب فكر مى كرد. سال ها پيش عامر از دنيا رفته است، امّا نسل او هستند، عقيل در ميان آنان به جستجوى دختر بود... چه دخترى از نسلِ عامر در آستانه ازدواج است؟ عقيل از همه سؤال كرد، سرانجام به خانه زنى به نام "ثُمامه" رفت. ثمامه، نوه عامر بود. ثمامه دخترى به نام "فاطمه" داشت! عقيل شنيده بود كه فاطمه، قدّى بلند دارد و در چهره او ادب موج مى زند. آرى، عقيل گمشده خود را پيدا كرده بود، اين فاطمه همان كسى است كه مى تواند براى على(ع)، شيرمردى به دنيا آورد. در اينجا اين نكته را بايد بنويسم: اين فاطمه همان "اُمّ البَنين" است كه مادر عبّاس است. "اُمّ البَنين" لقب ايشان است. اسم اصلى مادر عبّاس، فاطمه است. "اُمّ البَنين" به معناى "مادر پسرها" مى باشد. بعد از ازدواج على(ع) با اين فاطمه، خدا به او چندين پسر داد، براى همين او را "مادر پسرها" خواندند. اُمّ البَنين، از نسل "عامر" بود، او دخترِ نوه عامر بود، شهامت و شجاعت چيزى بود كه در گوشت و خون او جارى بود. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 9⃣ عقيل خوشحال نزد على(ع) رفت و ماجرا را به او گفت، على(ع) انتخاب برادرش، عقيل را پسنديد و او را براى خواستگارى فرستاد. عقيل با پدر و مادر فاطمه سخن گفت، آنان بسيار خوشحال شدند، چه افتخارى بالاتر از اين كه على(ع) داماد آنان شود. آنان اين ماجرا را به فاطمه گفتند و او هم از صميم قلب، خدا را شكر كرد و با اين پيشنهاد موافقت كرد. مراسم عقد برگزار شد، مدّتى گذشت، على(ع) همسرش را به خانه اش آورد... نوزادى كه تازه به دنيا آمده است را روى دستان على(ع) قرار دادند، على(ع)نگاهى به چهره پسرش نمود، روى او را بوسيد و نام او را "عبّاس" نهاد، آن روز، هيچ كس نمى دانست كه على(ع) چقدر خوشحال است، او اوج شهامت و شجاعت را در چهره فرزندش مى ديد. عبّاس ذخيره اى است براى روز عاشورا! روزى كه حسين(ع)، غريب و تنها در دشت كربلا گرفتار شود، آن روز عبّاس، پشت و پناه حسين(ع) خواهد بود... همه اين سخنان را گفتم تا به پاسخ اين سؤال برسم: چرا صبح عاشورا، حسين(ع) عبّاس را به عنوان علمدار خود انتخاب كرد و پرچم لشكر حق را به دست او داد؟ من پاسخ خود را يافتم: هيچ كس از عبّاس، شجاع تر نيست. او شجاعت را از پدر و مادرش به ارث برده است. صبح روز عاشوراست، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!". لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(ع) مى ايستد، حسين(ع)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم". نفس ها در سينه حبس مى شود، حسين(ع) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبر نيستم؟".35 سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است".36 آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است. اكنون عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى حسين(ع) به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن حسين(ع) در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند! بيش از سى هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند.. سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".37 تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر حسين(ع) پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكّ نكنيد".38 ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(ع)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست! عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود. آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(ع) را كشته اند، امّا حسين(ع) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(ع) شهيد شدند. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند آنان، وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(ع)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(ع) مى كنند... 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 0⃣1⃣ ساعت تقريباً ده صبح است، تو در كجايى؟ من در جستجوى تو هستم، اى عبّاس! از صبح تا اين لحظه، هم از خيمه ها نگهبانى مى كردى، هم پرچمدار لشكر بودى، اكنون به علقمه مى انديشى... تو سقاى دشت كربلايى! از روز هفتم كه آب را بر حسين(ع) و يارانش بستند، تشنگى در خيمه ها بيداد مى كند، اكنون تو تصميم مى گيرى تا به سوى علقمه بروى و آب بياورى. بارها و بارها همراه گروهى از ياران، به سوى علقمه رفته اى و آب آورده اى! مى دانى كه امروز بر تعداد نگهبانان علقمه افزوده شده است، هزاران تيرانداز در اطراف علقمه سنگر گرفته اند تا نگذارند كسى آب به خيمه هاى حسين(ع)ببرد. ساعت ده صبح است، پسران اُمّ البَنين با هم به سوى علقمه حركت مى كنند: عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله! شما چهار برادر با هم حركت مى كنيد، در خيمه گاه كودكان زيادى، تشنه هستند... شما چهار نفر مى خواهيد به جنگ چهار هزار نفر برويد؟ اين همان شجاعتى است كه شما از پدر و مادر به ارث برده ايد! على(ع) از اين روز خبر داشت و براى همين در جستجوى همسرى شجاع بود... همسرى كه در خون و گوشت او، شجاعت موج بزند. شما فرزندان اُمّ البَنين هستيد... حماسه اى شكل مى گيرد. شما لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافيد و همه را فرارى مى دهيد و خود را به آب مى رسانيد. اى عبّاس! مشك را پر از آب مى كنى و آن را بر دوش مى گيرى و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كنى. تو مى دانى كه راه برگشت، بسيار سخت تر از راه آمدن است. دقّت مى كنى كه تيرى به مشك اصابت نكند، مشك بر دوش توست و سه برادر تو، همچون پروانه، دور تو مى چرخند، آن ها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند. آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى "آب، آب" بچّه ها هنوز در گوش شماست. شما تيرها را به جان مى خريد و به سوى خيمه ها مى آييد. اى عبّاس! مشك بر دوش توست و اشك در چشم دارى... به سوى خيمه ها مى آيى، وقتى از علقمه جدا شدى، سه برادر همراه داشتى، وقتى دشمن شروع به تيرباران كرد، جعفر روى زمين افتاد. او تيرها را به جان خريد. تو دوست داشتى بايستى و برادر را در آغوش بگيرى، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با چشم، به تو اشاره كرد كه اى عبّاس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى! آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ اشك در چشمان تو حلقه مى زند، به راه خود ادامه مى دهى، كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد... تو فقط يك برادر ديگرت را همراه خود دارى، به سوى خيمه ها پيش مى روى، ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر ديگر تو در خون خود مى غلتد.39 همه كودكان چشم انتظارند. آن ها فرياد مى زنند: "عمو آمد، سقّاى كربلا آمد"، امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟ تو نگاهى به كودكان تشنه مى كنى و مى گويى: "عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام". آيا باز هم براى آوردن آب به سوى علقمه خواهى رفت؟! اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند. اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا! ساعتى ديگر، باز صداى "آب، آب" كودكان در صحرا مى پيچد. آن وقت تو چه خواهى كرد، تو كه ديگر سه برادر ندارى، آن ها پر كشيدند و رفتند. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 1⃣1⃣ نزديك اذان ظهر است، بيشتر ياران حسين(ع) شهيد شده اند، وقت نماز است. حسين(ع) مى خواهد آخرين نماز خود را بخواند، او رو به قبله مى ايستد، ياران پشت سر او صف مى بندند. "سعيد" يكى از ياران حسين(ع) است، او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد، تيراندازان آماده اند تا حسين(ع) را در نماز شهيد كنند. نماز آغاز مى شود، عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آن ها قلب حسين(ع)را نشانه گرفته اند، از هر طرف تير مى بارد. سعيد سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كند و همه تيرها را به جان مى پذيرد. نماز تمام مى شود و سعيد هم بر روى زمين مى افتد...40 بعد از نماز، ديگر ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند و شهيد مى شوند، بعد از آن نوبت به جوانان بنى هاشم مى رسد. على اكبر، قاسم و عَون و ... يكى پس از ديگرى شهيد مى شوند... ساعت تقريباً دو بعد از ظهر است، ديگر حسين(ع) غير از تو يار و ياورى ندارد، همه رفتند و جان خويش را فداى امام خود نمودند. تو تنهايى حسين(ع) را مى بينى و اين، دل تو را به درد مى آورد. تو نزد برادر مى آيى و مى گويى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟". من در اين سخن تو دقّت مى كنم، تو در اينجا حسين(ع) را برادر خطاب مى كنى! بعضى ها مى گويند: "عبّاس هرگز حسين(ع) را برادر صدا نمى زد، فقط لحظه جان دادن، حسين(ع) را برادر خطاب كرد و گفت: برادر! برادرت را درياب!". چرا آنان واقعيت را انكار مى كنند؟ كاش آنان كه اين مطلب اشتباه را براى مردم مى گويند، قدرى مطالعه مى كردند! به راستى آيا آنان، اين سخن تو را نشنيده اند؟ وقتى مى خواستى به ميدان بروى حسين(ع) را برادر خطاب كردى و گفتى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".41 در آن لحظات، هيچ واژه اى به اندازه شنيدن اين واژه، دل حسين(ع) را شاد نمى كرد، تو حسين(ع) را برادر خطاب كردى زيرا مى دانستى كه دنيايى از احساس در اين واژه نهفته است. هيچ واژه ديگرى، نمى توانست جايگزين اين واژه شود. نمى دانم چرا بعضى ها عادت كرده اند كه هر مطلبى را بدون دليل، بيان مى كنند و آن را براى مردم مى گويند و قدرى فكر نمى كنند... "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟". منتظر هستى تا جواب حسين(ع) را بشنوى، دوست دارى كه حسين(ع) به تو هم اجازه بدهد تا جانت را فدايش كنى. قطرات اشك در چشمان حسين(ع) حلقه مى زند، تو گريه حسين(ع) را مى بينى، اين سخن تو با دل حسين(ع) چه كرد؟ سخن خود را اين گونه ادامه مى دهى: "سينه من به تنگ آمده است و از زندگى سير شده ام، مى خواهم به ميدان بروم و اين منافقان را به سزايشان برسانم و انتقام خون شهيدان را بگيرم". حسين(ع) به تو نگاهى مى كند و مى گويد: "برو براى كودكانم مقدارى آب بياور". تو سخن برادر را اطاعت مى كنى و آماده مى شوى تا براى كودكان آب بياورى. حسين(ع) به تو اذنِ آب آوردن مى دهد، نه اذن جنگ. تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند، صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است: "آب، آب!". تصميم مى گيرى تا با مردم كوفه سخن بگويى و آنان را نصيحت كنى، درست است كه نام تو عبّاس است، امّا در دل تو، دريايى از مهربانى موج مى زند، به سوى اين مردم مى روى تا آنان را موعظه كنى. اين اوج مهربانى توست، تو با اين دشمنانى كه خون همه ياران حسين(ع) را ريخته اند، مهربانى مى كنى و دوست دارى آنان را هدايت كنى، پس چرا بعضى ها فقط خشم تو را برايم مى گويند؟ تو پسر على(ع) هستى، در قلب تو، مهربانى و عطوفت على(ع) موج مى زند، آرى، وقتى دشمن در راه باطل اصرار ورزيد و راه را بر تو بست، تو بر آنان خشم گرفتى. تو با آنان سخن مى گويى و از آنان مى خواهى تا آب را براى بچه هاى بى گناه آزاد كنند، امّا سخن تو در دل آنان اثر نمى كند، آنان كه شكم خود را از مال حرام انباشته اند، ديگر سخن حق را نمى پذيرند.42 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 2⃣1⃣ به سوى خيمه ها باز مى گردى، مشك خالى و سلاح خود را برمى دارى و سوار بر اسب مى شوى و به سوى علقمه حركت مى كنى.43 هيچ كس نيست تو را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و تو را همراهى مى كردند. تو مشك آب را برمى دارى تا بار ديگر به سوى علقمه بروى. صدايى به گوش تو مى رسد: "صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم". اين بار، حسين(ع) همراه تو مى آيد، شما با هم به سوى فرات هجوم مى بريد. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آن ها به آب برسند، اگر آن ها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آن ها نخواهد بود".44 شما به سوى علقمه پيش مى تازيد، چه كسى مى تواند در مقابل شما بايستد؟ هيچ كس توان مقابله با شما را ندارد، صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحراى كربلا مى پيچد. عمرسعد دستور مى دهد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد". تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند، تيرى به چانه حسين(ع) اصابت مى كند. حسين مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى زند.45 لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين حسين و تو جدايى مى اندازد، حسين(ع)ديگر تو را نمى بيند، صداى تو را هم نمى شنود... خيمه ها هيچ نگهبانى ندارد، حسين(ع) به سوى خيمه ها باز مى گردد، نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند! تو همچنان پيش مى تازى، تو به سوى دور دست حركت مى كنى، قسمتى از نهر علقمه كه به خيمه گاه نزديك است پر از مأموران سپاه كوفه است، تو بايد در امتداد نهر علقمه به پيش بروى، مى خواهى به جايى برسى كه مأموران كمترى حضور دارند. به جايى رسيده اى كه ديگر ميان تو و علقمه، سپاهى نيست، فقط يك نخلستان ميان تو و علقمه است، با عجله وارد نخلستان مى شوى، افرادى كه در عقب تو مى آيند، از تو جا مانده اند، تو زودتر از آنان به علقمه مى رسى. هنوز مأموران نرسيده اند، تو موفّق مى شوى و به آب مى رسى، با اسب وارد نهر مى شوى، فرصت نيست كه از اسب پياده شوى. چه آب خنك و گوارايى! كفى از آب مى گيرى، آب را مقابل صورت مى آورى، تو تشنگى حسين(ع) را از ياد نبرده اى، آب را بر روى آب مى ريزى، اكنون با خود چنين سخن مى گويى: "اى عبّاس! زندگى بعد از حسين ديگر ارزشى ندارد، تو بعد از حسين زندگى را براى چه مى خواهى؟ لب هاى حسين تشنه است و جان او در خطر است...". جگر تو از تشنگى مى سوزد، ولى قبل از حسين(ع) آب نمى نوشى! مشك را در آب قرار مى دهى، صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود، جان تو را پر از شور مى كند.46 اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش مى اندازى و حركت مى كنى، لب هاى تو تشنه است، فرشتگان، مات و مبهوت تو شده اند، با لب تشنه از علقمه بيرون مى آيى. اى عبّاس! هر كس جاى تو بود مقدارى آب مى خورد تا بتواند بهتر جنگ كند و شمشير بزند، امّا تو اين گونه فكر نمى كردى، تو با خود عهد كردى تا زمانى كه حسين(ع) آب ننوشيده است آب نخورى. تو نشان دادى كه يك مرد مى تواند بزرگ تر از تشنگى باشد، تو تشنگى را به حقارت كشاندى! اى عبّاس! من هنوز مات و مبهوت اين كار تو هستم، كمى به من فرصت بده، عقل من نمى تواند اين كار تو را بفهمد. چرا آب نخوردى تا بتوانى بهتر دفاع كنى؟ دفاع از حسين(ع) مهم بود، تو اين را مى دانستى، امّا عقل عاشق تو، چيز مهم ترى را فهميد، تو به درك بالاترى رسيده بودى و براى همين آب نخوردى. تو از نسل ابراهيم(ع) هستى، تو راه او را ادامه دادى، تو مى خواستى به آب برسى و وقتى به آن رسيدى از آن گذشتى. ابراهيم(ع) فرزندى نداشت، خدا به او اسماعيل را داد، او اسماعيل را بيشتر از جان خودش، دوست داشت. روز امتحان فرا رسيد، خدا به او فرمان داد كه بايد اسماعيلش را قربانى كند، او بايد كارد در دست مى گرفت و پسرش را رو به قبله مى خواباند و خونش را بر زمين مى ريخت. خدا مى خواست او را از همه وابستگى ها نجات دهد. ابراهيم پسرش را روى زمين به سمت قبله خواباند، همه فرشتگان اين منظره را تماشا مى كردند، ابراهيم(ع) "بسم الله" گفت و كارد را بر گلوى پسرش كشيد; امّا كارد نبريد، دوباره كارد را كشيد، زير گلوى اسماعيل سرخ شد. ابراهيم(ع)كارد را محكم تر فشار داد; امّا باز هم كارد نبريد، او كارد را بر سنگى زد و سنگ شكافت. صدايى در آسمان طنين انداخت كه اى ابراهيم تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل آمد و گوسفندى به همراه آورد و آن را به ابراهيم(ع) داد تا آن را قربانى کند.47 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 3⃣1⃣ اين حكايت، براى دوستان خدا هميشه هست، آنان بايد از اسماعيل ها بگذرند... امروز، اسماعيل من چيست؟ من بايد از چه چيزى بگذرم؟ اى عبّاس! هر وقت كه عقل من بتواند راز كار ابراهيم(ع) را بفهمد، مى تواند راز كار تو را بفهمد. آخر چگونه ممكن است يك پدر، پسرش را بر روى خاك بخواباند و كارد بر گلوى او بگذارد و بخواهد او را قربانى كند؟ چه عشقى در دل ابراهيم(ع)نشسته بود كه اين گونه از اسماعيل گذشت و كارد را محكم بر گلويش كشيد؟ من فقط اين ها را مى نويسم، امّا با درك آن، فاصله زيادى دارم. اى عبّاس! من مى دانم كه عشقى در دل تو نشسته بود كه تو از آب گوارا گذشتى و با لب تشنه از علقمه بيرون آمدى. اين كار عقلى است كه عاشق فرمان خدا شده است، عقل من عاشق دنياست، شيفته زيبايى هاى دنيا شده است، عقل من نمى تواند اين كار تو را درك كند... تو مشك را از آب پر مى كنى و از علقمه بيرون مى آيى، ميان تو و خيمه گاه، نخلستانى است كه بايد آن را پشت سربگذارى، تو به لب هاى تشنه حسين(ع)فكر مى كنى و اميد دارى آب را به خيمه ها برسانى. به سوى خيمه ها حركت مى كنى... مشك تو به ظاهر از آب پر است، امّا اگر خوب بنگرم تو در مشك خود، زندگى دارى، تو مشك را از عشق و معرفت پر كرده اى و آن را به دوش گرفته اى تا تشنگان تاريخ را سيراب كنى! لب هاى تو تشنه است، تو عطشِ پرواز دارى، مى خواهى از اين قفس تنگ دنيا رها شوى و به سوى آسمان ها پرواز كنى، تو در آستانه پرواز هستى، به پرواز مى انديشى و از هيچ چيز واهمه ندارى... دشمنان به داخل نخلستان آمده اند، گروهى از آنان در پشت نخل ها كمين كرده اند، چقدر آنان نامرد هستند، اگر جرأت دارند بيايند و از روبرو با تو بجنگند، چرا در پشت نخل ها كمين كرده اند؟ چرا آن گروه، مردانه نمى جنگند؟48 گروهى راه را بر تو بسته اند، تو در اين كارزار با آنان درگير مى شوى، شمشير مى زنى و آنان را دور مى كنى، از كنار نخل ها، يكى پس از ديگرى مى گذرى... فرياد برمى آورى: "من از مرگ نمى ترسم. من سپرِ جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم!".49 راه را مى شكافى و جلو مى روى، هيچ هراسى از دشمن به دل ندارى، تو مى خواهى اين آب را به خيمه ها برسانى، لب هاى كودكان تشنه است، هنوز صداى "آب، آب" آنان در گوش تو، طنين انداز است... بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كنى و هم شمشير بزنى و سپاه را بشكافى و جلو بروى. مى رزمى، مى جنگى و جلو مى روى. تو بيشتر به فكر مشك آب هستى تا به فكر مبارزه! تو آمده اى تا آب براى كودكان ببرى، على اصغر تشنه است... از كنار نخلى عبور مى كنى، دست خود را دراز كرده اى تا شمشير بزنى و دشمنان را دور كنى كه ناگهان يكى (كه در پشت نخل كمين كرده است) شمشيرش را به دست راست تو مى نشاند، بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرى، دست راست تو قطع شده است و خون از آن مى جوشد، تو به مبارزه ادامه مى دهى و فرياد مى زنى: "به خدا قسم، اگر دست راست مرا قطع كرديد من هرگز از دين خودم، دست بر نمى دارم".50 به اين فكر مى كنى كه آب را به خيمه ها برسانى، با دست چپ، شمشير مى زنى و دشمنان را عقب مى رانى، ناگهان از پشت نخل ديگرى، شمشيرى بر دست چپ تو مى نشيند، دست چپ تو قطع مى شود.51 فرياد برمى آورى و با خود چنين سخن مى گويى: "اى عبّاس! از اين كافران هراسى به دل راه نده و به رحمت خدا خرسند باش! اى عبّاس! تو به ديدار پيامبر و خوبان مى روى. خدايا! اين مردم دست چپ مرا قطع كردند، از تو مى خواهم آنان را به عذاب خود گرفتار سازى". تو در اوج بلا ايستاده اى، خون از دو دست تو جارى است، امّا هنوز اميد در دل دارى، تو نااميد نشده اى، هراسى به دل راه نمى دهى و از رحمت خدا سخن مى گويى! تو با خود اين گونه سخن مى گويى يا با من؟ تو دارى با تاريخ سخن مى گويى، تو درس ايثار و استقامت به شيعيان مى دهى! تو به من ياد مى دهى كه مى توان در اوج بلا ايستاد و نااميد نشد و از رحمت خدا سخن گفت. اى عبّاس! تو كيستى؟ من تو را نشناختم، مرام تو را ندانستم، فقط نام تو را شنيدم و درس تو را نياموختم! به من فرصت بده تا به اين سخن تو فكر كنم. اين سخن تو، چه شكوهى دارد: "از اين كافران هراسى به دل راه نده و به رحمت خدا خرسند باش". 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 4⃣1⃣ اى عبّاس! تو مى دانى كه من دل به دنيا بسته ام، شيفته اين دنياى خاكى شده ام، وقتى كه بلا و سختى برايم پيش مى آيد به زمين و زمان، بد مى گويم، تو مرا به خوبى مى شناسى، من انسانى ضعيف هستم، تو مى خواهى مرا رشد بدهى. كنار نهر علقمه، وقتى دو دستت قطع شده است، سخنى را مى گويى تا مرا رشد دهى. اين ها درس هاى دانشگاه توست! من به سخن تو مى انديشم، تو در اين چند جمله، چقدر حرف برايم زدى! تو نگاه مرا به بلا عوض كردى و اين شاهكار توست... وقتى من در دانشگاه تو، درس خواندم، بلا را به گونه اى ديگر مى بينم... من بايد نگاه خود را به زندگى عوض كنم، بايد بدانم براى چه به اينجا آمده ام، اگر به جواب اين سؤال رسيده باشم، زندگى را زيبا مى بينم، در اوج سختى و بلا، شكر خدا مى گويم و از زيبايى دم مى زنم. اى عبّاس! تو در اوج بلا ايستادى و از رحمت خدا سخن گفتى. لب هاى تو تشنه بود و خون از بازوان تو جارى بود، هزاران نفر تو را محاصره كرده بودند، امّا تو از مهربانى خدا سخن مى گويى... من به اين دنيا آمده ام تا به سوى كمال بروم، دل من از همه جهان، بزرگ تر است، ولى من شيفته دنيا مى شوم، من به اينجا آمده ام تا حركت كنم و رشد كنم، من مسافر هستم، دنيا منزل من نيست، بايد چند روزى در اينجا بمانم، توشه اى برگيرم و بروم. وقتى دل من مشتاق دنيا مى شود، چه بايد كنم؟ چگونه بايد از خمارى دنياطلبى نجات پيدا كنم؟ جواب اين سؤال يك كلمه بيشتر نيست: "بلا". بلا، همچون تازيانه اى است كه بر روح من مى خورد و مرا از خواب غفلت بيدار مى كند. خدا از روى مهربانى، بت هاى مرا مى شكند، بت ها را از من مى گيرد تا من به راه بيفتم، حركت خود را فراموش نكنم، اين بلاها و رنج ها، براى بيدار كردن من است. انسان آمده است كه برود، نيامده است كه در اين دنيا بماند، بلا كه از راه مى رسد، دل انسان از دنيا جدا مى شود، شتاب رفتن مى گيرد. وقتى پدرى بچه اش را دوست دارد با دقّت برنامه واكسن زدن بچه اش را پيگيرى مى كند، او حواسش را جمع مى كند، مبادا وقت واكسن زدن بچه بگذرد. واكسن براى بچه درد دارد، امّا پدر خودش بچه اش را به درمانگاه مى برد تا به بچه اش واكسن بزنند. بچه وقتى اين رفتار پدر را مى بيند، گريه مى كند، انتظار ندارد كه پدر با او اين گونه رفتار كند. بچه پيش خود مى گويد: "پس مهربانى پدرم كجا رفت؟". وقتى بچه بزرگ شد مى فهمد كه آن واكسن زدن، نشانه مهربانى پدر بود. خدا مى داند كه دل من اسير دنيا مى شود، من براى خود بت مى سازم و مشغول آن مى شوم، خدا بلايى را مى فرستد تا من بيدار شوم ولى من ناراحت مى شوم و صبر خود را از دست مى دهم و مى گويم: "پس مهربانى خدا كجاست؟". هنگام بلا به خدا اعتراض مى كنم، در حالى كه خدا به خاطر اين كه مرا دوست داشت به بلا مبتلايم كرد، من خيال مى كردم به اين دنيا آمده ام تا بتى بسازم، عاشق دنيا شوم و... دنيا مرا به خود مشغول كرده بود. وقتى من دلباخته دنيا شدم چگونه بايد درمان بشوم؟ من چگونه بايد به راه برگردم؟ من اسير دنيا شده بودم، پول، رياست، قدرت و شهرت دنيا، آرزوى من شده بود. اين عشق به خاك و خاكى ها، بيمارى من بود. خدا مرا دوست داشت، ناگهان كاخ آرزوهايم را خراب كرد و بلا را برايم فرستاد و ناله من بلند شد كه مهربانى خدا كجاست؟ من در فكر ساختن اين دنيا بودم و خدا در فكر ساختنِ من! او بزم مرا سوزاند و خانه ام را خراب كرد و بت آرزويم را شكست، شايد من برخيزم و بيدار شوم. او با دست مهربانش، آرزوهاى مرا خراب كرد تا آباد شوم، او بت هاى مرا شكست تا من بزرگ شوم. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 5⃣1⃣ وقتى پدر بچه اش را براى واكسن زدن مى برد، بچه اين كار را نشانه خشم و ستم پدر مى داند، ولى وقتى او بزرگ مى شود، مى فهمد كه اين كار، نشانه مهربانى پدر بوده است. وقتى بلا فرا مى رسد، گاه من اين بلا را نشانه خشم و ستم خدا مى دانم و اينجاست كه ديگر هيچ انسى با خدا نخواهم داشت، گاه من آن بلا را نشانه مهربانى او مى دانم و بلا را تازيانه راه مى يابم، اينجاست كه به زندگى به گونه اى ديگر مى نگرم، با خدا انس مى گيرم و از كار او خشنودم، مى دانم او با بلا مرا از خطر بزرگى نجات داد، او مرا از عشق به دنيا جدا نمود و مرا متوجّه راه نمود، من به اينجا آمده ام كه توشه برگيرم، نيامده ام كه بت بسازم و به آن دل خوش كنم، دير يا زود، مرگ من فرا مى رسد، فرصت من محدود است، من بايد از خواب غفلت و خمارى عشق دنيا بيدار مى شدم، اين بلا بود كه مرا هشيار كرد و مستى دنيا را از من گرفت. من در اين دنيا به دنبال چه هستم؟ خوشى و راحتى. من به اين دنيا آمده ام تا پخته شوم، بلا و سختى ببينم و از عيب ها و نقص ها پاك شوم، من مسافرى هستم، آمده ام كه بروم، هيچ چيز در دنيا ثابت نمى ماند، بهار مى آيد و مى رود، پاييز هم مى آيد و مى رود، بناىِ دنيا بر اساس تغيير است، من هم در حركت هستم، همه اين ها با خوشى و راحتى نمى سازد. وقتى من خودم را شناختم، راهم را شناختم و به استعداد خود ايمان آوردم، سختى ها و بلاها را هديه اى مى دانم كه مرا از خودم و از دنياىِ خودم جدا مى كند و نقص ها و عيب هاى مرا به من نشان مى دهد، هر بلايى كه سراغم مى آيد، ضعفى را برايم آشكار مى كند و زمينه رهايى از اسارت ها و دل بستگى ها مى گردد و مرغ روح مرا آزاد مى كند.52 اى عبّاس! تو در اوج بلا ايستادى و از رحمت خدا سخن گفتى، من از تو آموختم كه چگونه به بلا، نگاه كنم، شنيده بودم كه تو، مشك خود را از معرفت پر كردى تا تاريخ را از آن معرفت، سيراب سازى... اى عبّاس! من تشنه ام، تشنه معرفتى كه در قلب توست، دست مرا بگير... تو به سوى خيمه ها مى روى، امّا دشمنان مى خواهند مشك تو را با تير بزنند تا آب ها بر روى زمين بريزد و مشك تو، بى آب بشود، امّا من مى دانم كه مشك تو هرگز بى آب نمى شود، مشك تو، چشمه اى شد كه انسان ها را سيراب مى سازد، مشك تو، آبِ معرفت و آگاهى داشت، اين آب را هرگز نمى توان با تير زد، تو تا روز قيامت، تشنگان را سيراب مى كنى... يامبر مى كند و مى گويد: ــ اى پيامبر! من دوست دارم وقتى تو در محراب قرار مى گيرى، به تو نگاه كنم، به من اجازه بده دريچه اى كوچك از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ــ اجازه چنين كارى را ندارم. ــ پس اجازه بده سوراخى به اندازه چشم خود به سوى مسجد باز كنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببينم. ــ نه. ــ اجازه بده به سوراخى به اندازه سر سوزن از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ــ خدا اجازه چنين كارى را نداده است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 6⃣1⃣ از روى اسب خود، دور دست را نگاه مى كنى، خيمه ها را از دور مى بينى، ديگر راه زيادى تا خيمه ها ندارى، دو دست تو قطع شده است، خون از بازوانت مى ريزد، امّا هنوز اميد دارى، با پا اسب را مى تازانى. دشمن تو در چه فكرى است؟ او مى داند تا زمانى كه تو آب در مشك دارى، پيش مى روى، او مى خواهد اميد تو را نااميد كند. روى اسب خم شده اى، مشك را زير سينه ات قرار داده اى، تو خودت را سپر مشك قرار داده اى، باران تير مى بارد، امان از آن لحظه اى كه تيرى مى آيد و به مشك اصابت مى كند، آب ها بر روى زمين مى ريزد و اميد تو نا اميد مى شود. تو كه ديگر آبى با خود ندارى، چگونه مى خواهى به خيمه ها بازگردى؟ اينجاست كه تو ديگر مى ايستى و گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه تو را داشتند، دور تو را مى گيرند. از روز هفتم محرّم، تو چندين بار از علقمه، آب برده اى و آنان نتوانسته اند مانع تو شوند، براى همين كينه تو را به دل دارند، يكى شمشير مى زند، ديگرى نيزه پرتاب مى كند، تيرى به سينه تو اصابت مى كند و تو بر روى زمين مى افتى، كلاه خود از سرت مى افتد و نامردى ضربه اى به سر تو مى زند، اينجاست كه صدايت بلند مى شود: "اى برادر! مرا درياب".53 ضربه اى كه به سر تو فرود آمده است، بسيار محكم و كارى است، تو قبل از آمدن حسين(ع)، جان مى دهى و روح تو به اوج آسمان ها پرمى كشد. حسين(ع) صداى تو را شنيده است، امّا براى رسيدن به تو نياز به زمان دارد، از خيمه گاه تا كنار پيكر تو، بيش از هزار متر است، در اين مسير، دشمنان فوج فوج ايستاده اند و راه را بسته اند. حسين(ع) مى رزمد، شمشير مى زند و به سوى تو مى آيد، او سپاه دشمن را مى شكافد و جلو مى آيد، وقتى به پيكر تو مى رسد، از اسب پياده مى شود، او تو را در چه حالى مى بيند. كنار پيكر تو مى نشيند، سرت را به سينه مى گيرد... لب هاى تو را تشنه مى بيند... اشك در چشمانش حلقه مى زند و مى گويد: "عبّاسم! اكنون كمر من شكست و راه چاره بر من بسته شد".54 آرى! تو پشت و پناه حسين بودى و با رفتن تو، ديگر حسين(ع)، تنهاى تنها شد. حسين(ع) با صداى بلند گريه مى كند، كسى تا آن لحظه نديده است حسين(ع)اين گونه گريه كند...55 هر وقت يكى از ياران حسين(ع) شهيد مى شد، حسين(ع) به بالين او حاضر مى شد و سپس ديگران به او كمك مى كردند تا پيكر آن شهيد را به خيمه ها ببرد. وقتى على اكبر شهيد شد، جوانان بنى هاشم آمدند و پيكر او را به خيمه ها بردند، امّا اكنون حسين(ع)، تك و تنهاست، هيچ يار و ياورى ندارد. او نگاهى به پيكر چاك چاك تو مى كند، دشمنان پيكر تو را پاره پاره كرده اند، او چگونه پيكر تو را به خيمه ها ببرد؟ دشمن در كمين خيمه ها است، هيچ كس نيست از خيمه ها دفاع كند، حسين(ع)بايد سريع به سوى خيمه ها بازگردد، براى همين با پيكر تو وداع مى كند و به سوى خيمه ها باز مى گردد. در خيمه ها چه خبر است؟ كودكان همه منتظر آب هستند، خواهرت زينب چشم به راه توست، آنان پرده خيمه را بالا زده اند و به دور دست نگاه مى كنند... لحظاتى مى گذرد، آنان مى بينند كه حسين(ع) تنهاى تنها، به سوى خيمه ها مى آيد، پس عبّاس كجاست؟ چه كسى به آنان خواهد گفت كه تو كنار نهر علقمه آرميده اى! اى عبّاس! برخيز! دشمنان در كمين اند، حسين(ع) يار و ياور ندارد، تو پناه اين كودكان بودى، تا تو بودى، هيچ كس جرأت نداشت به خيمه ها نزديك شود. عبّاس! اى دلاور دشت كربلا! برخيز! چرا اين گونه بر خاك آرميده اى؟ برخيز! برادرت تنهاست، آيا صدايش را نمى شنوى؟ اين صداى غربت حسين(ع) است... حسين(ع)، تك و تنها در ميدان ايستاده است... فرياد برمى آورد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".56 صداى او هنوز به گوش مى رسد، حسين(ع) هنوز غريب است، مكتب و مرام او، غريب است، در اين روزگار، آزادگى و شرافت، غريب است... چه كسى از جا برمى خيزد و او را يارى مى كند؟ آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! حسين(ع) در آماج تيرها قرار مى گيرد، ديگر كسى نيست تا خود را سپر او كند، كجا رفتند آن ياران باوفا؟57 تيرها امان نمى دهند، صداى حسين(ع) در دشت مى پيچد: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم".58 لحظاتى بعد، حسين(ع) سر به خاك گرم كربلا مى نهد...59 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 7⃣1⃣ ای عباس ! کسی نیست تا سر حسین (ع)را به سینه گیرد.برخیز ! آن لحظات آخر،حسین (ع) آمد و سر تو را به سینه گرفت. ای جلوه غیرت خدا ! از کنار علقمه برخیز و به سوی حسین (ع) برو، سرش را به سینه بگیر، نگذار حسین(ع) ،غریبانه جان دهد. خدای من ! من چه می گویم؟ عباس که دست در بدن ندارد، چگونه می خواهد سر بردار را به سینه بگیرد... اينجا مدينه است و من در جستجوى خانه امام سجّاد(ع) هستم، به من آدرس داده اند كه بايد به انتهاى اين كوچه بروم. در خانه را مى زنم، مدّتى صبر مى كنم... اكنون در حضور امام نشسته ام، حسى ناگفتنى در وجوم شعله مى كشد، من به مهمانى خورشيد آمده ام. در اين هنگام يكى وارد مى شود، سلام مى كند، امام با مهربانى جواب سلام او را مى دهد و سپس شروع به گريه مى كند. با گريه امام، همه اشك مى ريزند. از يكى مى پرسم: ــ چرا امام با ديدن اين آقا گريه كرد؟ ماجرا چيست؟ ــ مگر تو اين آقا را نمى شناسى؟ ــ نه. ــ اين آقا، "عُبيدالله" است. او پسرِ عبّاس است، همان عبّاس كه علمدار حسين(ع) بود و در كربلا شهيد شد. ــ عجب! چطور عبيد الله در كربلا شهيد نشد؟ ــ وقتى عبّاس به كربلا رفت، عبيدالله كودكى خردسال بود و با مادرش در مدينه ماند. اكنون او جوانى رشيد شده است. هر وقت امام سجّاد(ع) او را مى بيند به ياد عبّاس و فداكارى او مى افتد و اشك مى ريزد. لحظاتى مى گذرد، قطرات اشك از چشم امام جارى است، او اشك چشم خود را پاك مى كند... اكنون امام سجّاد(ع) براى ما چنين سخن مى گويد: روز عاشورا، هزاران نفر براى كشتن پدرم، حسين(ع) در كربلا جمع شدند، همه آنان خود را مسلمان مى دانستند و می خواستند با كشتن پدرم، خدا را از خود راضى كنند. پدرم با آنان سخن گفت، شايد آنان از خواب غفلت بيدار شوند، امّا آنان به سخنانش گوش نكردند و پدرم را مظلومانه شهيد كردند. خدا، عمويم عبّاس را رحمت كند! او با تمام وجود به دفاع از برادرش حسين پرداخت و در امتحان كربلا، سربلند بيرون آمد و جانش را فداى برادرش نمود. در روز عاشورا، دشمنان به او هجوم بردند و دو دست او را قطع نمودند، خدا هم در عوض، دو بال در بهشت به او عطا كرد كه او در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند... خدا به عمويم عبّاس مقامى عطا كرده است كه همه شهيدان به آن مقام، غبطه مى خورند.60 سخن امام سجّاد(ع) به پايان مى رسد، اكنون وقت آن است كه من به اين سخنان فكر كنم... عبّاس از امتحان كربلا، سربلند بيرون آمد، او با اختيار خود راه سربلندى را انتخاب نمود، او تلاش و مجاهدت كرد و در راه حسين(ع) پايدارى نمود و سختى ها را تحمّل نمود. او مى توانست راه دنيا را برگزيند و از حسين(ع)جدا شود، امّا اين كار را نكرد. عبّاس به خاطر انتخاب بزرگى كه كرد، عبّاس شد! اين راز بزرگى عبّاس است. در روز عاشورا، دشمنان دو دست عبّاس را قطع كردند، سرگذشت عبّاس، مانند جعفر طيّار است. (جعفر طيّار در زمان پيامبر در يك جنگ، دو دست خود را از دست داد و شهيد شد، پيامبر فرمود كه خدا در بهشت به جعفر، دو بال عطا كرد. جعفر، برادر حضرت على(ع) بود). سخن در اين بود كه عبّاس دو دستش را از دست داد امّا دو بال به دست آورد. او در بهشت همراه فرشتگان پرواز مى كند. اين بهشت كجاست؟ عالم ملكوت! هر كجا كه فرشتگان مى روند، عبّاس هم مى رود، او به عرش خدا مى رود... او همراه فرشتگان است و در دنياىِ ملكوت پرواز مى كند، ملكوت كجاست؟ ملكوت، حقيقت اين دنياست، اگر كسى چشم دلش باز باشد، مى تواند پرواز عبّاس را ببيند. عبّاس، زنده است، او نمرده است، روح او در اوج زندگى است. هر كس خيال مى كند عبّاس مرده است، قرآن را قبول ندارد، قرآن مى گويد كه شهيدان زنده اند. گل سرسبد همه شهيدان، عبّاس است. او به اوج زندگى رسيده است. مرده، من هستم كه اسير اين خاك شده ام، چشمم فقط اين دنياىِ خاكى را مى بيند، محبّت اين دنيا و جاذبه هاى آن، مرا كور كرده است.. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 8⃣1⃣ آيا آن پيرمرد را مى شناسى؟ همان كه عصايى در دست دارد و به اين سو مى آيد؟ او از كوفه به مدينه آمده است و مى خواهد به خانه امام صادق(ع)برود، من هم دوست دارم با او همراه شوم. او "ابوحمزه" است، او در روزگار جوانى اش از امام سجّاد(ع) دعاى سحر ماه رمضان را شنيد و آن را براى همه نقل كرد. حالا ديگر مردم آن دعا را بيشتر به نام "دعاى ابوحمزه ثُمالى" مى شناسند. درست است كه او ديگر پيرمرد شده است، امّا عشق به امام، هرگز در وجود او سرد نمى شود، او اين همه راه از كوفه آمده است تا امام صادق(ع)را ببيند... اكنون او در حضور امام نشسته است، ابوحمزه در اين خانه، آرامش بهشت را احساس مى كند، به راستى چه سعادتى بالاتر از اين كه شيعه در حضور امام زمان خود باشد... لحظاتى مى گذرد... سخن از كربلا و نهر علقمه و عبّاس به ميان مى آيد، امام رو به ابوحمزه مى كند و مى گويد: ــ وقتى به كربلا رفتى، عمويم عبّاس را اين گونه زيارت كن! ــ چگونه؟ ــ كنار قبر عبّاس برو و جملاتى را كه من براى تو مى گويم، بخوان! ابوحمزه با دقّت به سخن امام، گوش فرا مى دهد تا اين جملات را به خاطر بسپارد، او مى خواهد اين سخنان را براى ديگران نقل كند تا شيعيان در طول تاريخ از آن بهره ببرند. او به خوبى مى داند كه اين جملات، چه شكوه و عظمتى دارند، زيرا اين سخنان امام صادق(ع) است، سخنانى از جنس آسمان... من با دقّت به اين سخنان گوش مى دهم... از امروز به بعد، هرگاه بخواهم به عبّاس سلام كنم، اين جملات را مى گويم. اى ابوحمزه! وقتى نزديك قبرِ عبّاس ايستادى، اين گونه سخن بگو: سلام خدا، سلام فرشتگان، سلام پيامبران، سلام خوبان، سلام شهيدان و سلام راستگويان، هر صبح و شام، بر تو باد اى پسرِ اميرالمؤمنين! ... من گواهى مى دهم كه تو نهايت تلاش و فداكارى را در راه حسين(ع)نمودى و تو مظلومانه شهيد شدى... خدا به تو پاداشى بزرگ داد و به راستى كه آخرت، بهترين پاداش است. خدا لعنت كند كسانى كه تو را به قتل رساندند، خدا لعنت كند كسانى كه راه را بر تو بستند و نگذاشتند تو آب را به خيمه ها برسانى... گواهى مى دهم تو مظلومانه شهيد شدى و خدا به تو مقامى بس بزرگ عطا كرد. اى پسر اميرالمؤمنين! من به زيارت تو آمده ام، من به كربلا آمده ام تا شما را زيارت كنم... بدانيد كه دل من، تسليم شماست، من از فرمان شما اهل بيت اطاعت مى كنم، من پيرو شما خاندان هستم، زمانى كه دولت و حكومت شما فرا برسد، براى يارىِ كردن شما، آماده ام. من با شما هستم، من به شما و به رجعت شما ايمان دارم. من هرگز با دشمنان شما همراهى نمى كنم، من به بازگشت شما باور دارم و از راه و رسم دشمنان شما بيزارم... سخن امام صادق(ع) با ابوحمزه اين گونه ادامه پيدا مى كند: اى ابوحمزه! اكنون نزديك تر برو! نزديك قبرِ عبّاس بشو و چنين بگو: سلام بر تو اى بنده شايسته خدا! سلام بر تو اى كسى كه از پيامبر، على، حسن و حسين(عليهم السلام) اطاعت كردى... گواهى مى دهم كه تو به مقام كسانى كه در راه خدا با دشمنان جنگ كردند و در دفاع از دوستان خدا، همه تلاش خود را نمودند، رسيدى. خدا بهترين و كامل ترين پاداش ها را به تو عطا كند كه تو به عهد خود وفا كردى و از امام خود، اطاعت كردى... گواهى مى دهم كه تو در راه يارى حسين(ع)، نهايت تلاش خود را نمودى تا آنجا كه جانت را در اين راه فدا نمودى... تو هيچ كوتاهى در اين راه نكردى، فداكارى تو از روى آگاهى و شناخت بود، تو همواره از راه دوستان خدا پيروى كردى... اميدوارم كه خدا مرا با تو در بهشت (آنجا كه جايگاه كسانى كه فروتن است) جمع كند. اين حاجت من است. من مى خواهم در بهشت كنار تو باشم. مى دانم كه خدا مهربان تر از همه است و من به مهربانى او دل بسته ام تا اين حاجت مرا بدهد. در اينجا سخن امام صادق(ع) به پايان مى رسد، من ياد گرفتم كه هر وقت خواستم عبّاس را اين گونه زيارت كنم، اين جملات را بگويم. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 9⃣1⃣ اين قسمت دوم زيارت نامه است: "اى عبّاس! بدان كه دل من، تسليم شماست، من از فرمان شما اهل بيت اطاعت مى كنم، من پيرو شما خاندان هستم". خدا اهل بيت پيامبر را براى هدايت انسان ها برگزيد و به آنان مقامى بس بزرگ عطا كرد. خوشا به سعادت كسى كه از راه و روش آنان پيروى كند و آنان را سرمشق خود قرار دهد. خيلى ها هستند كه ادّعا مى كنند على(ع) را دوست دارند، امّا چند نفر از آنان واقعاً تسليم سخنان على(ع) هستند؟ على(ع) كيست؟ چقدر ما با مرام او آشنا هستيم؟ وقتى دشمنان به مرزهاى كشور اسلامى حمله مى كنند و جواهرات يك زن يهودى را (كه در سايه امنيّت جامعه اسلامى زندگى مى كند) مى ربايند، على(ع) برمى آشوبد و مى گويد: "اگر كسى از اين غصّه بميرد، او را سرزنش نكنيد". على(ع) اين قدر نسبت به آنچه در جامعه اسلامى مى گذرد، حساس است و چنين سخن مى گويد و بر سر يارانش فرياد مى زند كه چرا در خانه نشسته ايد كه دشمن با آن زن، چنان رفتار كند؟ آيا من كه خود را به بى خيالى زده ام و هزاران درد جامعه مرا به دردا نمى آورد، پيرو على(ع) هستم؟ روزگارى كه ياس و نااميدى، سياهى و دين گريزى، جوانان جامعه را فرا گرفته است، وظيفه من چيست؟ اگر بى خيال به خلوت خانه ام خزيدم، پيرو چه كسى هستم؟ بايد فكر كنم... از آن روزى كه "پيرو اهل بيت بودن" را در يك عشق و اظهار علاقه خلاصه كردم، راه را گم كردم. اين چه جمله عجيبى است! چه كسى به اين نكته فكر مى كند؟ چرا در اين زيارت نامه نمى گويم: "اى عبّاس! من عاشق تو هستم"؟ چرا امام صادق(ع) به من ياد مى دهد كه چنين بگويم: "من تسليم شما و پيرو شما هستم"؟ زيرا بين عاشق بودن و پيرو بودن، خيلى تفاوت است! عاشق بودن، زحمت ندارد! امّا پيرو بودن، زحمت دارد، بايد همواره كارهاى خود را بررسى كنم و ببينم كه آيا كارهاى من با روش اهل بيت(عليهم السلام)سازگارى دارد يا نه؟ 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 0⃣2⃣ اين قسمت چهارم زيارت نامه است: "اى عبّاس! من به شما و رجعت شما باور دارم". منظور از رجعت چيست؟ عبّاس همراه با امام حسين(ع)قبل از قيامت، به دنيا باز مى گردد و در اين دنيا حكومت مى كند. "رجعت"، همان زنده شدن دوباره بندگان خوب خدا مى باشد، خدا آنان را (قبل از برپا شدن قيامت) زنده خواهد نمود تا بر اين دنيا حكومت كنند، آرى! باور داشتن به رجعت، نشانه شيعه واقعى بودن است.67 مى دانم كه قرآن هم از رجعت سخن گفته است. من آيه 259 سوره بقره را خوانده ام:(أَو كَالَّذِى مَرَّ عَلَى قَريَة وَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا...فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَام ثُمَّ بَعَثَهُ...). در اين آيه، قرآن داستان عُزَير (يكى از پيامبران) را بيان مى كند: او از شهرى عبور كرد كه استخوان هاى مردگان زيادى در آنجا افتاده بود. آن شهر ويران شده بود. او مدّتى به آن استخوان ها و جمجمه ها نگاه كرد و با خود گفت: در روز قيامت، خدا چگونه اين مردگان را زنده خواهد نمود؟ در اين هنگام، خدا به عزرائيل دستور داد تا جان او را بگيرد، مرگ عُزَير فرا رسيد. صد سال گذشت. خدا بعد از صد سال، دوباره او را زنده كرد، او به سوى شهر خود حركت كرد، وقتى به شهر خود رسيد ديد همه چيز تغيير كرده است، آرى!صد سال گذشته بود، همسر او از دنيا رفته بود و... آرى! رجعت، همان زنده شدن بعد از مرگ است و قرآن از رجعت و زنده شدن دوباره عُزَير سخن گفته است. خدايى كه من او را مى پرستم به هر كارى تواناست، او وعده داده است كه بار ديگر، عبّاس را به اين دنيا بازگرداند. عبّاس همراه با امام حسين(ع)در اين دنيا حكومت مى كند، خدا به وعده هاى خود عمل میکند. 68 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 1⃣2⃣ قسمت پنجم زيارت نامه اين است: "اى عبّاس! خدا لعنت كند كسانى كه با شما دشمنى كردند... از راه و رسم دشمنان شما بيزارم...". من براى زندگى در اين دنيا، دو راه بيشتر ندارم، يا بايد به حزبِ خدا بپيوندم يا به حزبِ شيطان. وقتى من از دشمنان شما بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام. من مى دانم كه دين، هم اصول دارد و هم فروع. "تولّا" و "تبرّا" از فروع است، تولّا، يعنى با دوستان خدا دوست بودن! تبرّا، يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن! مگر دين چيزى به غير از دوست داشتن و دشمن داشتن مى باشد؟ دين يعنى اين كه دوستان خدا را دوست بدارى و دشمنان خدا را هم دشمن بدارى.69 تبرّا، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى! تبرّا، يعنى بى رنگى تمام جاذبه ها و جلوه هاى شيطانى در زندگى من! تبرّا، براى هميشه، بريدن از همه پليدى ها و پيوستن به همه خوبى ها مى باشد. من به مسلمانانى كه در زمان هاى گذشته بوده اند، احترام مى گذارم و فقط از گروهى كه با اهل بيت دشمنى كردند، بيزارى مى جويم، من هرگز ناسزا و دشنام به كسى نمى گويم. لعن با دشنام فرق مى كند، خدا در قرآن از دشنام دادن نهى نموده است، امّا در قرآن، ستمكاران لعنت شده اند. من در اينجا گروهى را لعنت مى كنم كه بر خاندان پيامبر، ظلم و ستم روا داشتند و خون آنان را بر روى زمين ريختند. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 2⃣2⃣ اين قسمت ششم زيارت نامه است: "سلام بر تو اى بنده شايسته خدا". چرا عبّاس به اين مقام رسيد؟ آيا براى اين كه او فرزند على(ع) يا برادر حسين(ع)بود؟ هرگز. على(ع) فرزندان ديگرى هم داشت، حسين(ع) هم برادران ديگرى داشت، پس چرا در ميان آنان، عبّاس به اين جايگاه بزرگ رسيد؟ اين جمله راز مهمى را آشكار مى كند. اين بزرگ ترين مدال افتخار عبّاس است! "بندگى خدا". عبّاس، بنده شايسته خدا بود. بندگى او بيش از ديگران بود و براى همين خدا به او اين مقام را عطا كرد و او "باب الحوائج" شد و مقامش از همه شهيدان بالاتر شد، همه شهيدان در طول تاريخ بشر آرزو دارند كه اى كاش مقام عبّاس را مى داشتند. خدا به پيامبران و امامان، مقام عصمت داده است، بعد از آنان، اوّلين كسى كه به بالاترين مقام بندگى رسيد، عبّاس بود، هيچ كس نمى تواند به جايگاه عبّاس برسد زيرا هيچ كس نمى تواند مانند عبّاس بندگى خدا را بنمايد. ديگر وقت آن است كه درباره "بندگى" مقدارى توضيح بدهم، بندگى اين است كه من كارى را براى خدا انجام بدهم و از ريا و خودنمايى دورى كنم و دقّت كنم كارهاى من با دين مطابق باشد. اگر نماز مى خوانم يا به فقيرى كمك مى كنم، بايد فقط خشنودى خدا را در نظر بگيرم و قصد من رياكارى نباشد، كسى كه كارى را براى ريا انجام مى دهد، از رحمت خدا دور مى شود. گاهى پيش مى آيد كه بين دو راهى مى مانم، دو كار خوب در مقابل من است، من آن دو كار را براى خدا مى خواهم انجام بدهم و هر دو كار هم در دين سفارش شده است، در اينجا بايد كارى را كه مهمتر است و اهميت بيشترى دارد، انجام دهم. اگر من لب دريا باشم و صداى اذان را بشنوم، از طرف ديگر، فرياد كسى را بشنوم كه دارد غرق مى شود و كمك مى خواهد، بايد به كمك او بروم. اگر در آن لحظه نماز بخوانم، عبادت كرده ام امّا بندگى نكرده ام، خدا از من مى خواهد كه جان يك انسان را بر نماز مقدّم بدارم. من بايد حواسم را جمع كنم و كار مهم تر و لازم تر را انجام بدهم! كسى كه پزشك ماهرى است و مى تواند شاگردان خوبى تربيت كند و صدها نفر مثل خود را آموزش بدهد، چه كار بايد بكند؟ اگر او به مطب برود و بيماران را درمان كند، كار او، عبادت هست، امّا اين عبادت او، روحِ بندگى ندارد، او بايد به دانشگاه مى رفت و وقت خود را صرف تربيت شاگردان مى كرد. هر كس به اين سه نكته توجّه كند به راز بندگى رسيده است: اخلاص، پيروى از دين، انجام كار مهم تر. بعد از ظهر عاشورا عبّاس براى آوردن آب به سوى علقمه حركت كرد. عبّاس اهميت اين موضوع را درك كرد، شايد اگر او به سپاه كوفه هجوم مى برد، مى توانست به ظاهر موفّق تر باشد، امّا او به موفّقيت فكر نكرد، او مى دانست كه كدام كار، اهميت بيشترى دارد، تشنگى در خيمه ها بيداد مى كرد، او مشك را بر دوش گرفت و به سوى علقمه رفت، مشك را پر از آب كرد و به سوى خيمه ها حركت كرد. وقتى دشمن او را محاصره كرد، او مى توانست مشك را رها كند و با آنان پيكار كند، امّا در آن شرايط، اطاعت فرمان امامش از همه چيز مهمتر بود. او اين اهميّت را درك كرد، او موفّق نشد آب را به خيمه ها بياورد، امّا مدال بندگى را به دست آورد. خيلى ها كار خوب انجام مى دهند، امّا چه كسى كار مهمتر را انجام مى دهد؟ چه كسى كار مهمتر را تشخيص مى دهد و آن را انجام مى دهد؟ معلوم است هر كس كه پيرو عبّاس است چنين مى كند. من بر سر دو راهى قرار دارم، دو كار خوب و زيبا. يك كار را اگر انجام بدهم، مردم مرا تشويق مى كنند و موفّقيت مرا جشن مى گيرند، امّا يك كار مهم ترى روى زمين مانده است، اگر من آن را انجام بدهم، مردم مرا تشويق نمى كنند، چرا كه اهميت آن را درك نكرده اند و چه بسا كه بر من، سنگ هم بزنند. در اينجا چه بايد بكنم؟ من راه خود را از تو گرفته ام، من از تو آموخته ام كه كار مهم تر را انجام بدهم. اى عبّاس! تو به من ياد دادى كه اين قدر به موفّقيت و پيروزى فكر نكنم، من بايد به اهميت كارها بيش از همه چيز فكر كنم، اگر اهميت كارى را درك كردم، آن را آغاز كنم، هر چند ممكن است آن را به پايان نرسانم. اين فرياد تو در دل تاريخ است، به نظر من، اين زيباترين پيام تو براى انسانيت است: "تلاش براى انجام كار مهم، مهم تر از پيروزى و موفّقيّت است". اى عبّاس! تو باب الحوائج هستى. امروز حاجت مهمّى دارم. حاجت من اين است: "ياريم كن بتوانم كار مهم تر را زودتر از ديگران تشخيص دهم". 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 3⃣2⃣ اين قسمت هفتم زيارت نامه است: "اى عبّاس! تو در راه حق فداكارى كردى و اين فداكارى تو از روى آگاهى و شناخت بود". در اينجا به آگاهى و شناخت عبّاس اشاره شده است، امام صادق(ع) در سخن ديگر از عبّاس اين گونه ياد مى كند: "عموى ما، عبّاس داراى شناخت و بصيرت بود".70 چرا اين شناخت و آگاهى، اين قدر مهم است؟ من بايد به اين موضوع فكر كنم. فرض كنيد كه از جايى عبور مى كنم و مى ببينم چند نفر دارند با عجله، آجرها را بالا مى اندازند و ساختمانى را مى سازند، من به آنان رو مى كنم و مى گويم: چه مى سازيد؟ مى گويند: نمى دانيم. مى گويم: آيا نقشه اى داريد؟ در جواب مى گويند: نه. مى گويم: پس چه مى كنيد؟ چرا اينجا ديوار مى سازيد؟ مى گويند: "به ما گفته اند: حركت كن، خود راه به تو مى گويد چه بايد كرد. ما شروع به ساختن كرده ايم، به زودى خواهيم فهميد كه چه مى سازيم". اين چه حكايتى است؟ چرا آنان اين مسير را مى روند: "عمل، هدف". هر كس كه قدرى فكر كند مى داند كه بايد اوّل، هدف را شناخت، سپس به عمل پرداخت. من بايد هدف خود را پيدا كنم، بعد از آن طرح و نقشه اى آماده كنم و سپس كار خود را آغاز كنم. وقتى من بدون فكر و انديشه، كارى را آغاز كنم، اين كار من براى ديگران خوب است، شايد عمل من، بهشت را هم بسازد، امّا اين بهشت براى ديگران است، نه براى من! وقتى من چشم خود را مى بندم و كوركورانه دنبال ديگران مى روم به خودم خيانت كرده ام، چرا ديگرانى كه همانند من هستند بايد براى من تصميم بگيرند و به جاىِ من، فكر كنند؟ چرا من بايد طبق تصميم آنان عمل كنم؟ مگر مغزِ من در سر آنان است كه آنان براى من، تصميم مى گيرند؟ اين كار آسانى است كه ديگران برايم تصميم بگيرند و من دنبال آنان بروم، امّا من با اين كار، خودم را از دست مى دهم و استعدادهاى خود را تباه مى كنم و با خودم بيگانه مى شوم. يك عمر كار و تلاش مى كنم و سرانجام مى فهمم كه با خود بيگانه ام و دل مرده ام. خدا به من قدرت فكر و انديشه داده است، من بايد قبل از هر چيز به خلوت بروم و فكر كنم. آنانى كه مى خواهند از من فقط يك گوش بسازند و به جاى من فكر كنند، مرا با خودم بيگانه مى كنند، نتيجه اين كار آنان اين است كه من از درون، تهى مى شوم. وقتى من از درون، تهى شدم، به راحتى هر سخنى را مى شنوم و از آن، اطاعت مى كنم. وقتى من از فكر ديگران پر شدم، به راحتى به دام آنان مى افتم، كسى كه از درون، تهى شده است، نياز دارد كه از ديگرانى كه همانند او هستند، سؤال كند و از آنان، راه را بپرسد. به درخت نگاه مى كنم، درخت در. زمستان آرام است و در زمين، ريشه مى دواند، وقتى فصل بهار فرا مى رسد، جوانه مى زند و شكوفه مى دهد. ميوه دادن درخت به خاطر اين است كه در زمستان ريشه دوانده است، او از درون پر مى شود و براى همين است كه استوار باقى مى ماند، امّا بوته اى كه ريشه ندارد، با بادى از جا كنده مى شود و پاييز كه فرا مى رسد، نابود مى شود. بايد در كسب علم و معرفت تلاش كنم و به شناخت برسم و ريشه بدوانم و از درون پر شوم، اينجاست كه ديگر از برون پر نمى شوم و مى توانم استوار بمانم.71 اگر من از درون پر نشوم، هميشه نياز دارم كه كسى به من نيرو بدهد و وقتى كه كسى پشتيبانم نباشد، مى افتم. روزى براى ديدن درخت سرو بزرگى رفتم كه در پنجاه كيلومترى شهر من بود، درختى باشكوه كه به اوج آسمان رفته بود. كنار آن درخت كه بودم، سنگى برداشتم و با قدرت آن را به سوى آسمان پرتاب كردم. سنگ بالا و بالا رفت، به اندازه آن درخت، اوج گرفت، امّا سپس سقوط كرد. آرى، سنگ تا آنجا بالا رفت كه پشت سرش، نيرو بود، وقتى اين نيرو تمام شد، سقوط كرد. آنجا بود كه من به فكر فرو رفتم، آيا حركت من، حركت سنگ است يا حركت درخت؟ سنگ از درون به حركت نرسيده است، از بيرون به او نيرو وارد كردم، تا زمانى كه نيرو بود، به جلو مى رفت ولى با سرعت سقوط كرد، امّا درخت ابتدا ريشه دواند، در سكوت و خلوت رشد كرد، سپس به سوى آسمان حركت نمود، سال هاى سال است كه اين درخت، استوار ايستاده است و هر رهگذرى را به سوى خود فرا مى خواند. من هم بايد مثل درخت باشم، از درون بجوشم و خودم حركت كنم، اين گونه است كه بزرگ مى شوم و مى توانم براى خود و جامعه مفيد باشم. اين جاودانگى و ايستادگى را درخت از كجا به دست آورده است؟ معلوم است از ريشه دواندن. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 4⃣2⃣ اين جاودانگى و ايستادگى را درخت از كجا به دست آورده است؟ معلوم است از ريشه دواندن. عبّاس به من ياد مى دهد كه به شناخت و آگاهى، بيش از همه چيز اهميت بدهم، وقتى من به شناخت رسيدم، حركت را آغاز مى كنم، آن وقت است كه ديگر هيچ چيز نمى تواند مرا از راهى كه انتخاب كرده ام، دلسرد سازد! شب عاشورا شمر نزد عبّاس آمد و براى او امان نامه آورد، عبّاس امان نامه او را نپذيرفت و وسوسه هاى شمر در دل او اثر نكرد، زيرا او از درون پر شده بود و مانند درخت، ريشه دوانده بود. در ميان راه مكّه تا كوفه، گروه زيادى از كاروانحسين(ع) جدا شدند، وقتى خبر مسلم بن عقيل به حسين(ع) رسيد، حسين(ع) همه را به حضور طلبيد. اين حادثه در منزل گاهى به نام "زُباله" روى داد. عصر روز چهارشنبه، بيست و سوم ذى الحجّه بود، عدّه اى از روى احساس و شور به حسين(ع) پيوسته بودند، آنان مانند همان سنگى بودند كه بايد نيرويى آنان را به راه مى انداخت. وقتى آن ها خبر شهادت مسلم را شنيدند دو دل شدند. حسين(ع) تصميم گرفت كه براى آنان سخن بگويد، حسين(ع) به آنان چنين گفت: "اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند".72 سخن حسين(ع) خيلى كوتاه و روشن بود، و همه پيام آن را به خوبى فهميدند، عده زيادى سرد شدند، شورها و احساس ها به خاموشى گراييد و آنان از حسين(ع)جدا شدند.73 آنان تا نيمه راه همراه حسين(ع) آمده بودند، امّا اين همراهى با شناخت و آگاهى همراه نبود، براى همين راه خود را جدا كردند و به دنياى خود پيوستند و حسين(ع)را تنها گذاشتند. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 5⃣2⃣ اين هشتمين قسمتى است كه من از زيارت نامه انتخاب كرده ام: "اى عبّاس! اميدوارم خدا بين من و تو در بهشت، در آنجا كه جايگاه اهل تواضع و فروتنى است، جمع كند". در اين سخن فكر مى كنم، گويا در اين سخن، راز مهمى نهفته است، كسانى كه اهل تواضع و فروتنى هستند در بهشت با عبّاس خواهند بود. چرا از ميان اين همه صفت هاى خوب، فقط به فروتنى اشاره شده است؟ چرا از علم و عبادت، ايثار و... سخنى به ميان نيامده است؟ چراكسانى كه فروتن باشند، در بهشت با عبّاس خواهند بود؟ چه رازى در اين فروتنى است؟ من مدّت ها به اين موضوع فكر كردم. يك شب تا به سحر انديشه كردم، مى خواستم به راز اين سخن پى برم. نمى دانم چه شد كه به ياد فرعون افتادم. سؤال كردم: چرا فرعون، ادّعاى خدايى كرد؟ چرا او به اين جا رسيد و مردم مصر را فريب داد و آنان را به پرستش خود فرا خواند؟ از خود پرسيدم: اگر من هم در آن فضا قرار مى گرفتم، شايد همان ادّعا را مى نمودم، الآن در محيط خانه و محل كار خود، فرعون كوچكى هستم. خودخواهى من در محيط كوچكى كه در آن هستم، جلوه مى كند، اين خودخواهى، همان خودخواهى فرعون است، فقط مصرِ من، كوچك است و مصرِ فرعون، يك كشور بود! يك روز، صبح زود مى خواستم به مسافرت بروم، سوار اتوبوس شدم، اتوبوس خالى بود، من روى اوّلين صندلى نشستم، راننده فرياد زد: "از اينجا بلند شو و آنجا بنشين". گفتم: "اينجا جاى كسى است؟"، گفت: "نه، امّا من مى گويم تو آنجا بنشين". اين راننده، خودخواهى خود را نشان داد، فقط مصر او، همان اتوبوس او بود! اگر به او پادشاهى مصر را مى دادند، مانند فرعون ادّعاى خدايى مى كرد. وقتى كه شيطان گناهى را در چشم من زيبا جلوه مى دهد، آن وقت است كه من خود و هر كارى را كه انجام مى دهم بر حقّ مى دانم، من خودم را دوست دارم، رياست و ثروت و خانواده خود را دوست دارم، وقتى آن ها را در خطر ببينم، چه كار خواهم كرد؟ شيطان از همين راه مى آيد و كار مرا، حق جلوه مى دهد. آنان كه حسين(ع) را كشتند، خيال مى كردند كه كارِ خوبى مى كنند... اكنون وقت اين سؤال است: چه چيزى به من در راه خدا، استقامت مى دهد؟ چه چيزى مرا از آن گناهان بزرگ دور مى كند؟ من بايد به چه چيزى اميدوار باشم؟ آنان كه حسين(ع) را كشتند، خود را مسلمان مى دانستند و به خيال خود، نماز هم مى خواندند. معلوم مى شود من نمى توانم به عبادت خود، اميدوار باشم! شنيده ام كه شيطان سال هاى سال، خدا را عبادت كرد، او دو ركعت نماز خواند كه چهار هزار سال طول كشيد.74 يك نماز او، چهار هزار سال طول كشيد! پس چرا اين عبادت، باعث رستگارى او نشد؟ من نمى توانم به كارهاى خوب خودم اميد داشته باشم، من با هيچ گناهى فاصله ندارم، ترس بر دل من سايه مى افكند، من چه بايد بكنم؟ يكى به من مى گويد: بايد نماز شب خواند و همه عبادت ها را انجام داد، يكى مى گويد: بايد به فقيران كمك كرد و به خلق خدا خدمت كرد. من مى دانم كه اگر همه اين كارها را انجام بدهم، باز ممكن است دچار غرور شوم، مگر چه چيزى شيطان را هلاك كرد؟ او كه هزاران سال، عبادت كرده بود، وقتى خدا از او خواست تا بر آدم(ع) سجده كند، اين كار را نكرد، او دچار يك غرور شد و اين غرور او را بيچاره كرد. كدام راه مرا به خدا نزديك مى كند؟ راه عبادت؟ شيطان هم هزاران سال، عبادت كرد؟ به راستى راه سعادت كدام است؟ من مى دانم كه اگر عبادت كنم و به غرور گرفتار شوم از خدا دور مى شوم. رسيدن به مهربانى خدا، فقط از راه "فروتنى" ممكن است، براى همين است كه در اين زيارت نامه چنين مى خوانم: كسانى كه اهل تواضع و فروتنى هستند در بهشت با عبّاس خواهند بود. اگر من عبادت كردم و از دستورات دين اطاعت كردم، نبايد فكر كنم كه ديگر به رحمت خدا رسيده ام، گاهى من با اطاعت و عبادت، گرفتارى خود را زيادتر مى كنم، غرور من زيادتر مى شود، همانگونه كه شيطان به غرور گرفتار شد. من بايد به جاى غرور، دل شكسته باشم! بايد فروتن باشم و با تمام وجود از خدا، يارى بخواهم، من بايد حس شرمسارى از خدا داشته باشم... شيطان يك عمر عبادت كرد، امّا به خاطر غرور خود از درگاه خدا دور شد، خيلى از گناهكاران هم وقتى توبه واقعى كردند، خدا گناه آنان را به خوبى ها تبديل نمود. عبادتى كه با غرور و تكبر همراه باشد، ارزشى ندارد، آن چيزى كه خدا از من مى خرد، همان فروتنى و دل شكستگى من است، لطف خدا به دل هاى شكسته، بسيار نزديك است، اين دل ها، حرم خدا مى باشند. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَرج 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 6⃣2⃣ وقتی من در مقابل خدای خود،نهایت تواضع را داشته باشم،زمینه ریزش فضل خدا را در خود ایجاد کرده ام و می توانم عنایت او را به ثمر بنشانم. خدا موسی (ع) را به پیامبری برگزید و از او خواست تا مردم را به بسوی راه راست هدایت کند، خدا او را به عنوان "کلیم الله" انتخاب نمود، "کلیم الله" یعنی کسی که خدا با او سخن می گوید، این مقامى بس بزرگ بود. موسى(ع) دوست داشت بداند كه چرا خدا اين مقام را به او داده است؟ يك روز خدا به او چنين گفت: ــ اى موسى! آيا مى دانى چرا تو را به اين مقام رساندم و تو را برگزيدم؟ ــ نه. ــ من در ميان بندگان خود جستجو كردم، ديدم تو از همه آنان تواضع و فروتنى بيشترى دارى. تو صورت خود را در مقابل عظمت من، برخاك مى گذارى، براى همين من تو را انتخاب نمودم.75 اگر موسى(ع) به اين مقام بزرگ رسيد براى اين بود كه در مقابل خدا، بيش از همه فروتنى مى كرد. راز جذب مهربانى خدا در همين فروتنى است. وقتى كه من دعايى مى خوانم و حالى به من دست مى دهد، چه بسا اين حال خوش، باعث غرور من مى شود، خوشا به حال كسى كه اين حال خوش را ندارد، امّا دلش از غرور خالى است! وقتى اشكى از چشم من جارى مى شود، چنان دچار غرور مى شوم كه فكر مى كنم بايد فرشتگان مرا بر روى دست بگيرند! اين چه خيال باطلى است! اشكى كه بعد از آن، چنين انتظارى در من ايجاد شود، بلاىِ رشد من است. به راستى كه حالت من، چقدر عجيب است، من راه را گم كرده ام! چند ركعت نماز مى خوانم و چند قطره اشك مى ريزم، آن وقت خيال مى كنم چه بنده خوبى شدم و ديگر خدا بايد به سخن من گوش كند. اين غرور، روح و جان مرا به تباهى مى كشاند. خدا مى داند كه اين غرور چقدر براى بنده اش ضرر دارد، خدا به بنده اش مهربان است. بنده او هر شب براى نماز شب بيدار مى شود و در تاريكى شب، نماز مى خواند، خدا مى داند كه اگر او امشب هم بيدار شود، دچار غرور خواهد شد، براى اين كه او را از غرور نجات بدهد، خواب او را سنگين مى كند. چند ساعت مى گذرد، آفتاب طلوع مى كند، آن بنده از خواب بيدار مى شود، مى بيند كه نماز صبح او هم قضا شده است. او از خودش ناراحت مى شود و بر خودش خشم مى گيرد، در او حالت شكستگى پيش مى آيد، او از خودش جدا مى شود، از غرورش فاصله مى گيرد و از تباهى نجات پيدا مى كند. آرى، اين حالت غم و اندوه او از حال خوشى كه در نماز شب به او دست مى داد، ارزش بيشترى دارد! اگر او امشب بيدار مى شد و نماز شب مى خواند و اشك مى ريخت، دچار غرور مى شد.76 من بايد با اين دعاى امام سجّاد(ع) آشنا شوم و آن را همواره زمزمه كنم: "بارخدايا! وقتى مرا نزد مردم بزرگ مى كنى، به همان اندازه مرا در نزد خودم، كوچك و فروتن نما!". اين دعا چقدر حرف براى گفتن دارد، وقتى من در نزد خودم، خوار و زبون باشم، به راز سعادت دست يافته ام، كسانى كه خود را بزرگ مى بينند و دچار غرور مى شوند، از سعادت دور شده اند. من بايد تلاش كنم كه همواره فروتن باشم! اين چه دردى است كه وقتى چند ركعت نماز خواندم، خيال مى كنم از آسمان آمده ام و ديگر خود را بالاتر از ديگران مى دانم؟ من بايد به فروتنى درون خود رسيده باشم، اگر اين فروتنى نباشد، غرور مرا از پاى در مى آورد، همان گونه كه شيطان بعد از هزاران سال عبادت از درگاه خدا دور شد. بار ديگر اين جمله زيارت نامه را مى خوانم: "اى عبّاس! اميدوارم خدا بين من و تو در بهشت، در آنجا كه جايگاه اهل تواضع و فروتنى است، جمع كند". من راز اين سخن را فهميدم، از خدا مى خواهم مرا همواره فروتن قرار دهد و از غرور نجاتم دهد. عبّاس در اوج شجاعت و قدرت بود ولى دلى شكسته و فروتن داشت، او هرگز دچار غرور نشد و اين راز جاودانگى اوست. كسى كه پيرو عبّاس است، مانند او دلى فروتن دارد و از غرور به دور است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 7⃣2⃣قسمت آخر نمى دانم نام "زيارت ناحيه" را شنيده اى؟ اين زيارت را حضرت مهدى(ع) بيان كرده اند و در آن از همه شهداى كربلا نام برده اند و به آنان سلام كرده اند و از حوادث جانسوز روز عاشورا هم سخن گفته اند. يك روز من اين زيارت را مطالعه كردم، مى خواستم ببينم در آن، درباره عبّاس چه مطلبى ذكر شده است. اين جملاتى است كه در "زيارت ناحيه" درباره عبّاس آمده است: "سلام بر عبّاس پسر اميرالمؤمنين! همان كه جانش را در راه برادرش فدا نمود و از ديروزش براى فردايش بهره گرفت و خود را سپر بلاى برادر نمود.".77 اكنون به اين جمله فكر مى كنم: "عبّاس از ديروزش براى فردايش بهره گرفت" اين جمله، چه معناى بزرگى در خود نهفته دارد: "عبّاس از دنيايش براى آخرتش، بهره گرفت" در اينجا، "آخرت گرايى" ويژگى مهم عبّاس معرفى شده است. عبّاس از دنيا عبور كرده بود و دنيا را به خوبى شناخته بود و دلش را از محبّت به آن خالى كرده بود، كسى كه عاشق دنيا شد و به لذّت هاى زودگذر آن، دلبسته گرديد، دلش سياه مى شود و راه سعادت را گم مى كند خوشا به حال كسى كه بداند زندگى دنيا در برابر زندگى آخرت و نعمت هاى آن، بى ارزش است. ثروت و مال دنيا به زودى نابود مى شود و امّا نعمت آخرت هميشگى است، كسى كه وارد بهشت شود، براى هميشه از نعمت هاى زيباى آنجا بهره مند مى شود و اين سعادت بزرگى است آرى، زندگى اين دنيا، فقط بازيچه اى فريبنده است. زندگى واقعى در سراى آخرت است، اگر انسان ها مى دانستند كه دنيا، خانه نابودى است، هرگز به آن دل نمى بستند. قرآن از اين حقيقت پرده برداشته است: "زندگى دنيا، فقط بازيچه اى فريبنده است"78 عبّاس اين حقيقت را به خوبى درك كرده بود. قرآن بر سر انسان ها فرياد مى زند كه اگر زن، فرزند و مال دنيا، بُت آنان بشوند، آنان ضرر مى كنند، زيرا آنان به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده اند ! يك زندگى كه در آن فقط عشق به دنيا باشد، زندگى پست و حقيرى است به راستى من چه زمانى بيدار خواهم شد؟ وقتى كه مرگ به سراغم آيد، آن روز من بايد همه ثروت و دارايى خود را بگذارم و از اين دنيا بروم، آن وقت مى فهمم كه حقيقت دنيا، چيزى جز يك بازى نبوده است و فقط زندگى آخرت است كه زندگى واقعى است، زندگى آخرت، هرگز تمام شدنى نيست ! ابدى است. دنيا چيزى جز بازيچه اى فريبنده نيست، مردمى جمع مى شوند و به پندارهايى دل مى بندند، آنان همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف آن پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود! عبّاس به خوبى دنيا را شناخت، از اين دنيا براى خود توشه ايمان و عمل صالح برگرفت، توشه اى كه هرگز نابود نمى شود من هم بايد به اين درك و آگاهى برسم، بايد از دنيا توشه برگيرم، ايمان و عمل نيكو، گنجى است پربها كه زندگى جاويد در بهشت را براى انسان به ارمغان مى آورد عبّاس، آخرت گرا بود نه دنياگرا! هر كس كه اين ويژگى را در خود تقويت كند مى تواند ادّعا كند كه پيرو عبّاس است عبّاس بر سر من فرياد مى زند: تو به اين دنيا آمده اى تا به سوى كمال بروى، ارزش تو از همه دنيا بالاتر است، چرا شيفته دنيا شده اى؟ چرا دل خود را اسير اين دنياىِ خاكى كرده اى؟ تو مسافرى هستى كه بايد بروى، دنيا منزل تو نيست، تو بايد چند روزى در اينجا بمانى، توشه اى برگيرى و بروى! لحظه اى فكر مى كنم، مى بينم همه انسان ها در اين دنيا در جستجوى آرامش هستند، آنان خيال مى كنند با ثروت بيشتر به آرامش مى رسند، آنان هر روز بر ثروت خود مى افزايند، امّا زهى خيال باطل! دنيا به هيچ كس آرامش نداده است. دنيا دل ها را مى فريبد و به هيچ كس وفا نمى كند، وقتى به آن مى رسم، از من جدا مى شود، مرا رها مى كند و با دلى پر از حسرت، تنها مى مانم انسانى كه شيفته دنياست، آرامش ندارد، هرگز سيراب نمى شود، چه كسى با آب دريا، تشنگى اش برطرف شده است؟ من سوار بر كشتى زندگى ام، از درياى دنيا عبور مى كنم، تشنه مى شوم، بايد به دنبال آب شيرين بگردم، آب شور دريا، مرا تشنه تر مى كند اگر من به دنبال آرامش هستم، بايد راه كسب آن را بفهمم، خدا دل مرا بزرگ تر از همه جهان آفريده است، دنيا و هر آنچه در اين دنياست، نمى تواند به من آرامش بدهد اگر من اهل معرفت شوم، خودم و دنيا را بشناسم، بفهمم مسافرى هستم كه بايد به وطن خود بازگردم، ديگر اسير دنيا نمى شوم. مانند عبّاس، آخرت گرا مى شوم. اى عبّاس! تو ياريم كن تا من به دنيا دل نبندم، كمكم كن تا بفهمم كه من براىِ ماندن نيستم، اگر بمانم، نابود مى شوم، من بايد مانند آب جارى باشم، بايد بروم، به فكر سفر باشم، مانند تو از اين دنيا، توشه برگيرم. 📚 : دکتر مهدی خدامیان 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖