eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
56.5هزار عکس
57.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
دو اصل مهم در سلامتی وجود داره یکی دومی اگر می خواید همیشه سالم باشید مصرف اب سرد ..اب یخ .و خصوصا اب یخچال رو حذف کنید و دوم اینکه روغن مصرفیتون از روغن های خوب باشه و ماساژ بدن با روغن بادام شیرین رو هم همیشه داشته باشید دو رکن مهم برای سلامتی ☝️☝️☝️ @GMO_NO
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نب
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدر
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده د
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🚨 مسئله اسراف آب در کشور ما باید اصلاح شود 🔻 رهبر انقلاب: یکی از چیزهایی که ما در این کشور نتوانستیم بر خودمان فائق بیاییم و اصلاح کنیم، مسئله‌ی است و یکی از موارد اسراف، اسراف در است؛ اتفاقاً کشور ما جزو مناطقی است که از لحاظ آب آن چنان غنی نیست؛ اما درصورتیکه اسراف نکنیم و روش کار را آن چنان که عاقلانه و درست است در پیش بگیریم، با همین آبِ موجود میتوانیم نیاز کشور را برآورده کنیم. 🔺 اینها وظائف همه‌ی مردم ایران است و دولت اسلامی موظف است که با ترتیب صحیح و با برنامه‌ی درست، از این آمادگی ملت ایران استفاده کند و ان‌شاءالله یکی پس از دیگری مشکلات را برطرف کنند. ۱۳۸۷/۰۲/۱۵ 🌷 بازخوانی روزانه‌ی توصیه‌ها و تدابیر رهبر انقلاب در موضوعات مختلف |  و 💻 Farsi.khamenei.ir
امام خامنه ای : قناعت را جدی بگیرید، منظورم از قناعت این نیست که دست به نعمت های الهی نزنید و از آنها بهره مند نشوید. مقصود این است که حد و اندازه نگه دارید، زیاده روی و اسراف نکنید. نعمت های الهی را ضایع ننمایید. در جمهوری اسلامی کسانی هستند که دستشان به نعمتهای الهی نمی رسد، نه به خاطر این که کم داریم، به خاطر اینکه بسیاری به خودشان حق می دهند که نعمت های الهی را بی حساب و کتاب مصرف کنند، بی اندازه مصرف کنند، هیچ ملاحظه ای نکنند، هیچ حدی نگه ندارند و حتی نعمت های الهی را ضایع کنند. چقدر ضایع می شود، چقدر طبخ شده ضایع می شود، چقدر مصرف نشده ضایع می شود و از خانه ها بیرون ریخته می شود. چقدر زیادتر از اندازه لازم خریداری می شود و در خانه ها و صندوق ها می ماند برای این که یک بار در مراسمی پوشیده شود. اینها است. می خواهم این مطلب را ملت عزیزمان بدانند که ، است، است، خلاف شرع است. آنجایی که اسراف باشد و اسرافِ مال و اسراف نعمتهای الهی انجام گیرد، تضییع و تلف کردن نعمت است.[1] این جانب از این که کسانی می کوشند تا در میان مردم ما رسم و اسراف و را شایع کنند، شدیداً نگران و متأسفم و از این که مردم فداکار و انقلابی ایران در امور شخصی به مصرف گرایی سوق داده شوند و قناعت انقلابی را از یاد ببرند، به خدا پناه می برم.[2] ... انضباط اقتصادی و مالی یعنی مقابله با ریخت و پاش، زیاده روی و اسراف. زیاده روی در خرج کردن و در مصرف کردن به هیچ وجه صفت خوبی نیست. نه اسمش جود و سخاست و نه کرم و بزرگ منشی است، فقط اسمش بی انضباطی اقتصادی و مالی است... این بی انضباطی زندگی دیگران را از لحاظ روانی مختل می کند و امکانات زندگی و اقتصادی را بی خود به هدر می دهد.[3] ما وظیفه داریم که خود را طبق آنچه که دین از ما خواسته است و عقل سلیم از ما می طلبد، آن طور تنظیم کنیم. اسراف در ، اسراف در ، اسراف در مواد غذایی، اسراف در ، زیاده روی، زیاد خریدن، زیاد مصرف کردن، دور ریختن چیزهایی که قابل استفاده است، اینها همه تضییع نعمت خداست.. .. در همه امور ما باید به صرفه جویی عادت بکنیم، صرفه جویی یعنی آن چیزی را که قابل استفاده است و می توانیم از آن استفاده کنیم، استفاده کنیم. به نظر من باید مسئولان کشور، راه صرفه جویی و مقابله با اسراف را به مردم یاد بدهند، من به صورت کلی این را عرض می کنم، خود مسئولان دولتی هم باید اسراف نکنند، اسراف مسئولان دولتی، از اسراف مردم عادی مضرتر است، زیرا که این است.[4] [1] . بيانات رهبرى، 4/ 1/ 72 [2] . بيانات رهبرى، 3/ 9/ 68 [3] . پيام نوروزى سال 74 [4] . پيام نوروزى سال 1376 ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
به ملت ایران عرض کردم که صرفه جویی را شعار خودتان قرار بدهید. صرفه جویی، به معنای گدابازی نیست که بعضی بگویند چرا نمی گذارید مردم از نعمتهای خدا استفاده کنند. نه، استفاده کنند، ولی اسراف و زیاده روی نکنند، اسراف در جامعه، لازمه اشرافیگری و تقسیم نابرابر ثروت و مایه تضییع اموال عمومی و نعمت الهی است. صرفه جویی صحیح- همان که در اسلام به آن قناعت می گویند- به معنای نخوردن نیست، به معنای زیاده روی نکردن، مال خدا را حرام نکردن، نعمت الهی را ضایع نکردن است.[5] ملت عزیز، جداً از اسراف و زیاده روی پرهیز کنند. ما حق نداریم به عنوان یک ملت، مصالح بزرگ و ملی و دورنگر- بلکه مصالح نقد مهم و کنونی- خود را به خاطر خواسته های شخصی خودمان- که ما را به اسراف و بی بندوباری در مصرف می کشاند- فدا کنیم و آنها را ندیده بگیریم.. . من مردم را به قناعت دعوت می کنم، قناعت سرافرازانه، قناعت انسان عاقل و خردمندی که می داند آینده خود را با قناعت تأمین می کند و زندگی و روال اقتصادی کشور را تسهیل، و به مسئولین کمک می کند که بتوانند تدابیر صحیح را در کار اداره مملکت اعمال کنند.[6] ببینید اسراف چه کار می کند؟ اسراف در ، اسراف در ، اسراف در ، اسراف در ، اسراف در انواع و اقسام کالاهای گوناگون، اسراف در بچه و در ! عزیزان من این اسراف، همان کاری را با کشور می کند که دشمن می خواهد! او از آن طرف به وسیله نفت، به وسیله تحریم اقتصادی و انواع و اقسام ضربه ها، بر ملت ایران ضربه وارد می کند، از این طرف هم خود ما با اسراف و صرفه جویی نکردن، ضربه او را تکمیل می کنیم![7] عزیزان من! یک ملت حق دارد با رفاه زندگی کند، حق دارد خوش بگذراند، حق دارد از انواع نعم الهی استفاده کند، همه قشرهای یک ملت هم بایستی بتوانند استفاده کنند، لیکن حتی در مواقعی که یک دولت و یک ملت، برخوردار از درآمد هم هستند، اسراف مضر و مذموم و است، چه رسد آن وقتی که درآمد یک کشور به طور موقت کم می شود... لازم است که به مسأله قناعت- به معنای اسراف نکردن- اهمیت بدهند، اسراف نکردن در مواد غذایی، حتی اسراف نکردن در ، چقدر مواد دارویی غیرلازم خریداری می شود و به خانه ها برده می شود و بدون مصرف باقی می ماند. مواد اولیه و یا خود دارو را باید از خارج بخرند و بیاورند، یا در داخل باید با زحمت درست کنند، اینها ثروت و سرمایه مملکت است و از دست می رود.. .[8] [5] . مشهد مقدس، 1/ 1/ 1376 [6] . پيام نوروزى 1377 [7] . 1/ 1/ 1377 [8] . خطبه‏هاى نماز جمعه تهران، 4/ 10/  ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
💠نحوه شهادت شهیدی که قبل از اعزام به سوریه حضرت_زینب را در خواب دید و به او گفت که شما هم انتخاب شدید. 🌷شهیدمجیدسلمانیان در خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد... تا آخرین ساعات مقاومت کرد...موقع نشینی داشت از خاکریز رد میشد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یازهرااا...و با صورت از بالای زمین افتاد... 🌷تیر خورده بود توی شش... و اش خیلی خس خس میکرد و یا و یا زهرا میگفت...بهم گفت داری گفتم نه...گفت پس جیب خشاب رو بازکن داره رو سینه‌ام سنگینی میکنه 🌷جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد گفتن...گفتم شیخ مجید من میرم بیارم ببرمت...گفت نمیخواد...و لحظاتی بعد شهید شد...پیکر مطهرش هم همونجا موند... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
⭕ حتما حتما بخونید 👇👇👇👇👇👇 🔴 شاهکار وزارت اطلاعات ⚘ 👌 همه از ضربه کاری عزیزان به تروریست هایی که قصد بمب گذاری داشتند با خبر شده اید. اما باید چند نکته در این موضوع بیشتر تبیین شود تا ابعاد کار فوق العاده این عزیزان روشن تر شود. 1️⃣ باز هم هدف دشمن بمب گذاری در تجمعات مردمی بود و با انتخاب استان های مختلف کشور در جغرافیاهای مختلف نشان دادند که هدفشان ایجاد ناامنی در کل کشور بود ، انتخاب و عملیات بمب گذاری ، موجب تحریک همه اقوام و همچنین میشود ، باعث تحریک همه اقوام شمالی ، که مرکزیت کشور را دارد و همه نوع اقوام و مذهب در آن هست ، که یکی از قطب های مهم صنعتی کشور است ، که نمادی از عزیز است و به جهت زیارت مردم بر سر قبر این شهید عزیز همیشه شلوغ است و... 2️⃣ این بار بر خلاف موارد قبلی ، سرحلقه های این تروریست ها ، در و و... نبودند ، بلکه در کشورهایی اروپایی از جمله و حضور داشتند ، این نشان می دهد از هر راه و کشوری که بتواند ، دنبال ضربه زدن به کشور عزیز است و این بار زمین بازی را از کشورهای منطقه به کشورهای اروپایی عوض کرده است. 3️⃣ فقط نبود که از آنها کشف شد ، بلکه انواع و اقسام سلاح های سرد و گرم که ویژه اغتشاشات است نیز در بین کشفیات بود ، یعنی کاملا حساب شده می خواستند با اخلال در نظم کشور و ایجاد رعب و وحشت و ضربه به ایستگاه های و و ، همه نوع نارضایتی را ایجاد کنند و سپس سریع کار را به خیابانی بکشانند که الحمدلله خنثی شد. 4️⃣ این تروریست ها در حد بسیار کم و کوچک کارهایی ایذایی همچون پرتاب کوکتل مولوتف ، آتش زدن چند بانک و عابربانک و اتوبوس و... را در برخی استان ها انجام داده بودند و فیلم و عکس آن را برای اربابان خبیث خود فرستاده بودند تا نشان بدهند که آماده هستند !! 5️⃣ عزیزان برای آنها گذاشته بودند ، یعنی کاملا به تحرکات و کارهای آنها اشراف داشتند ، به گونه ای که حرکات بعدی آن ها را هم می دانستند ، اما اینکه چرا با وجود اشراف کامل ، این دستگیری دیر انجام شد ، جوابش را باید در پیدا کردن سر پل ها و سر حلقه ها جستجو کرد . این گروه های تروریستی هر کدام در هر استان به یک سرپل وصل هستند ، آن سر پل ها هم به یک سرحلقه اصلی در کشور وصل هستند و اوست که با افسرهای ارشد اطلاعاتی اسرائیلی در و در ارتباط می باشد . به همین خاطر برای شناسایی سر پل ها و سرحلقه های اصلی ، زمان نیاز است تا رد تماس ها و ارتباطات تروریست ها زده شود. 👈 خرابکاری تروریست ها چند وجهی و بود ، فقط بمب گذاری نبود ، ضربه به زیرساخت های کشور هم بود ، آن هم زیرساخت هایی بسیار حیاتی که حتی یک روز هم نمی شود بدون آنها زندگی کرد ، بلافاصله هم خود را برای آماده کرده بودند ! برای همین است که می گویم این کار عزیزان ، فراتر از است . 🌺 خدا به این سربازان گمنام (عج) خیر دهد که آسایش و امنیت امروز خود را مدیون این عزیزان هستیم 🌺 ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
2 2 1 ✳️ ، يكى از مهم‏ترين موادى است كه حيات انسان را تأمين مى‏كند و قسمت اعظم وزن بدن را تشكيل مى‏دهد، به طورى كه اگر وزن شخصى صد كيلوگرم باشد، حدود 65 كيلو گرم از وزن بدنش آب است. براى تأمين اين مقدار آب، يك انسان بايد در شرايط معمولى روزانه حدود 12 ليوان «تقريباً هر يك ساعت يك ليوان» آب تناول نمايد. اما چون آب سالم مايعى بى رنگ، بى بو، بى مزه مى‏باشد معلوم است كه نوشيدن اين مقدار آب به تنهايى لذت بخش نيست، بلكه شكنجه است، بنابراين خوشبختانه در تركيب تمام مواد غذايى حتى آنها كه به ظاهر خشكند مقدارى آب به كار رفته، تا در تأمين آب بدن سهيم باشند. آفرينش ميوه‏هاى گوناگون با مزه بسيار مطبوع و رنگ و طعم‏هاى متنوع كه براى روزى بشر تعبيه شده احتمالًا بدان جهت است كه اين ماده حياتى يعنى آب به مقدار 12 ليوان، همراه با مواد مفيد ديگر نه با زحمت، بلكه با كمال لذّت و رغبت وارد بدن شده، سلامتى انسان را تأمين نمايد، بنابراين مخصوصاً در فصل تابستان و يا در هنگام ورزش و كار زياد كه با عمل تعريق مقدارى از آب بدن دفع شده و كمبود آن به صورت عطش جلوه گر مى‏شود بايد علاوه بر آب، از ميوه‏ها استفاده شود؛ زيرا همراه باعرق مقدارى هم ويتامين و مواد معدنى از بدن خارج مى‏شود كه براى جبران آنها بهتر از هر چيز ميوه مناسب است. ✍️ تفسير و شرح صحيفه سجاديه ، ج‏ 8 ، ص: 138 ◀️کانال انس با 🆔 @sahife2
0016 پرسش و پاسخ2.mp3
3.74M
🔊 پرسش و پاسخ از مرحوم حضرت آیت اللَّه‏ خوشوقت ره ❓ را گاهی اوقات به علت حرف گوش ندادن ، آیا این کار برای او درست است ❓برای آیا ذکر خاصی سفارش میفرمایید ❓آیا میشود فردی شود ❓ و بین فرزندانشان می گذارند چکار کنم ❓چکار کنیم هم چشممان به نیفتد ❓در آمده که اگر بعضی از شرایط را داشته باشد در به انسان و میدهند ❓اگر فقط از را ببینیم داشتن ماهواره ایرادی دارد و ... ⬅️حکم و @Khoshvaght_ir ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ 🌹 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
⭕️ از ماشین پیاده شدیم ... دور تا دورمان کویر بود . هوای یزد این موقع سال خیلی گرم می‌شود !!! شن‌های روان جاده را پوشانده بودند ... شن‌هایی که خیلی نرم بودند ... گفت : از این رَمل‌ها و شن‌های روان که می‌بینی ، در ساعت های شنی استفاده می‌کنند ! گفتم : رَمل ؟؟؟ گفت : بله ... به شن و ماسه در عربی رمل می‌گویند . ناگهان یاد عبارتی افتادم . گفتم : عبارت "مُرمّل بالدّماء" که در زیارت ناحیه ی مقدسه از جانب امام زمان (ارواحنا‌فداه) خطاب به امام حسین (علیه السلام) بیان شده ، یعنی چه؟ به فکر فرو رفت . عمق نگاهش زیاد شد و چشمش خیس ... گفت : دَم را که حتما میدانی در عربی معنای میدهد بعد سمت ماشین رفت ... قمقمه‌ی آب را از ماشین آورد و دستش را کمی خیس کرد و آن را روی شن‌ها کشید . دستش را بالا آورد و روبرویم گرفت . گفت : می‌بینی ؟ دستم شنی شده ! به عربی می‌گویند : مُرمِّل بِالماء ... . یعنی بخاطر رطوبت ، دستم شن‌ها را به خودش گرفت ... تا آخرش را رفتم😭 ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ گنجینه‌ای از مطالب ناب مهدوی ولایی شهدایی معرفتی و نهج البلاغه به کانال بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan
☫﷽☫ 🌴🇵🇸🌴 از که کرده حتما وصیتنامه اش شود. 🩸وصیت من به شما: ▪️اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از نخواهم گذشت. ▪️ که ما را خوار کردند. ▪️ سختی را بدون و سر کردیم، ▪️علی رغم سن کم، موهایم سفید شده است. ▪️ شما را نبخشد و از شما نگذرد. ▪️به نزد خدائی که خالق هفت است از شما می‌کنم. ▪️مرا ببخش ، تو را خیلی دوست دارم. ▪️از دوری من ناراحت و محزون نشوی. ▪️ من برای مردم ، ، ، ، ، ، ، ، و است. 🩸این از طرف من به شما: ▪️غزه را به حال خود رها نکنید! ▪️غزه را نکنید! ▪️شما را می‌دهم و به شما وصیت می‌کنم. ▪️همه‌تان را دوست دارم، 🩸امانتی است بر گردن شما: ▪️ما را خوار نکنید. ▪️هرکس نامه مرا دید بر عهده‌اش است که آن را کند. ▪️به اذن خدا من شهید هستم. ۲۰۲۴/۳/۲۵ ─═┅═༅🇵🇸𖣔🌼𖣔🇮🇷༅═┅┅─ گنجینه‌ای از مطالب ناب مهدوی ولایی شهدایی معرفتی و نهج البلاغه به کانال بپیوندید👇 @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan
🔥تشکر از محرابیان 🔻در طول این سه سال بارها خواستم درباره خدمات او مطلبی بنویسم ولی امروز و فردا کردم تا رسید به تودیع... 🔻امروز وزیر نیروی دولت شهید ، تودیع شد اما انصاف حکم می کند که از دکتر عمیقا سپاسگزاری کنیم. 🔻او در سخت ترین شرایط تنش و کمبود کشور عهده‌دار وزارت نیرو شد و با تلاش اعجاب برانگیز، بی ادعا، کم سروصدا و کاملا بی حاشیه خدمات زیرساختی کم نظیری را به ملت و‌ خصوصا مناطق محروم در معیت شهید از خود به یادگار گذاشت. 🔻جا دارد مجموعه های مردمی و رسانه‌های انقلابی از خدمات راهبردی، صادقانه و بی حاشیه دکتر محرابیان قدرشناسی کنند. امیدواریم این مسیر در دولت چهاردهم با همان قوت ادامه یابد ✍حمیدرضا ابراهیمی ─═┅═༅🇵🇸𖣔🌼𖣔🇮🇷༅═┅┅─ گنجینه‌ای از مطالب ناب مهدوی ولایی شهدایی معرفتی و نهج البلاغه به کانال بپیوندید👇 @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan