💢ورود کرونا تقصیر تاجر سعودی است یا طلبه های چینی یا دولت روحانی؟!
💢چرا شبکه نفوذ انقدر از جامعه المصطفی می ترسد؟
🔰درحالیکه رئیس #سازمان_بهداشت_جهانی اعلام کرده یک #تاجر عربستانی و همسر #چینی اش ناقل #کرونا به #ایران بوده اند، اما #شبکه_نفوذ، مثل هر ماجرای دیگری، تیغش را تیز کرده تا عقده های خود را علیه #مذهب و #اسلام خالی کند. و کرونا را بیندازند گردن ۷۰۰ #طلبه چینی #جامعه_المصطفی که در ۲ ماه اخیر فقط ۲ نفرشان به #چین سفر داشته اند و روال #قرنطینه را مثل آن ۸۰ دانشجو و شهروند ایرانی که از #ووهان برگشتند، طی کرده اند.
🔰در روزهایی که جریان #انقلابی جهت #آرامش بخشی به جامعه، بر بی عرضگی و #خیانت های دولت #روحانی در ورود و گسترش کرونا چشم پوشی می کند، شبکه نفوذ، به دنبال #فرافکنی بی کفایتی یا خیانت دولت به این و آن است. یکبار به طلبه ها و کارگران چینی می تازد، یک بار به حرم #حضرت_معصومه و #مساجد و منابر. (پاساژها و سینماها و بازارها کرونا ندارند!) اما نمی گوید چرا دولت روحانی، پروازهای چین را لغو نکرد؟ یا از کجا معلوم یکی از آن ۸۰ ایرانی برگشته از ووهان، ناقل نبوده اند؟ چرا که به فاصله اندکی از خروج آنها از قرنطینه موج سرایت کرونا ایجاد شد.
🔰اما چرا جامعه المصطفی همواره مورد کینه این جماعت است؟ یک بار #بودجه دوزاری اش در برابر بودجه های هزاران میلیاردی علم می شود. یک بار طلبه های اروپایی و آفریقایی اش و حالا طلبه های چینی اش مورد تاخت و تاز قرار می گیرند. چون یکی از معدود نهادهایی است که در سستی و بی خاصیتی دستگاه های خارجی خصوصا #وزارتخارجه و کنسول های #فرهنگی مفتخور و بی بخار، کارش را درست انجام می دهد و بروندادهای مثبتی برای تبلیغ #تشیع در جهان دارد. بنابراین جریان نفوذ از بین این همه نهاد و دستگاه، بر چنین مجموعه ای می تازد. آنها از گسترش تشیع هراس دارند. درست مثل اربابان صهیونیست و وهابی شان.
#محمد_عبدالهی
🇮🇷 کانال اساتید انقلابی
http://eitaa.com/asatid_enghelabi
http://Sapp.ir/asatid_enghelabi
http://ble.im/asatid_enghelabi
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @mahfa110
🔴کسی اگر #تشیع را غیر #سیاسی معنا کند مثلا بگوید ما شیعه هستیم ولی سیاسی نیستیم این اصلا شیعه نیست...
❓☝️من یک سوال از شما میکنم.. شروع تشیع چی بوده؟
✅ مساله #حکومت بوده دیگر!
و الا مرجعیت معنوی و علمی امیرالمومنین و اهل بیت را همه قبول داشتند، مخالفین هم قبول داشتند، حتی آنهایی که حکومت را از امیرالمومنین گرفتند خود آنها خودآنها! ازشون نقل میشود بارها و بارها میگویند: از نظر علمی و معنوی و تفسیر قرآن علی اولی است یعنی مرجعیت علمی و اخلاقی و اینها را قبول داشتند سر مساله سیاست و حکومت بود که این شد!!
⭕️گفتند آقا حکومت بعد پیغمبر نباید باشد ایشون...از اینجا شیعه درست شد.. اصلا تشیع حرف اصلیش چیه؟ خلافت بلافصل امیرالمومنین #علی ابن ابیطالب سلام الله علیه..👌خلافت سیاسی است یا غیر سیاسی؟ سیاسی است. اصلا فقط سیاسی است....... اصلا تشیع سیاسی شروع شده است...👉
🚫اینها که میگویند ما هیت سینه زنی داریم آخوند هستیم منبر میرویم یا نیمه شعبان چراغانی میکنیم انتظار و اینها هستش ولی کاری به سیاست نداریم...کاری به امریکا، اسرائیل، شاه، صدام و اینها نداریم...
امر به معروف و نهی از منکر، جهاد، مبارزه، عدالتخواهی، انقلاب، صدرو انقلاب اینها ربطی به مذهب ندارد...
اینها چجور شیعهای هستند؟ این اصلا شیعه نیست...☝️
📢♦️این انتظار انتظار سکولاره اون هیات مذهبی هیات سکولاره ...اون منبر و روحانی، منبر و روحانی و حوزه #سکولار است...اونی که میخواهد انتظار امام زمان را از انقلاب و #عدالت جهانی تفکیک کند> اونی که میخواهد عاشورای امام #حسین را از عدالت و حکومت و خدمت به خلق جدا بکند او این است قضیه اش...
در باب #انتظار فرج هم این دو تفکر وجود دارد..
انتظار بر سر دو راهی عافیت طلبی یا انقلابیگری/استاد رحیم پور
@Ostad_Rahimpour_Azghadi
🌹ظهور نزدیک است ....
گنجینه ای از بهترین مطالب #مهدوی #معنوی #معرفتی #سیاسی #ولایی #شهدایی #تربیتی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
هدایت شده از ستاد غدیریه
🔶🌷 بیش از هزار سال #قدمت #کاروان_غدیر ❗️
🔹🌸 نخستین گزارشهای تاریخی از دسته جات عزای سید الشهداء علیهالسلام مربوط است به محرم سال 352 هجری قمری. حاکمان #آل_بویه متأثر از علمای بزرگ شیعه دستهجات عزای سید الشهدا علیهالسلام را در عاشورای آن سال در خیابان های بغداد به راه انداختند. حرکت #عاشورا الگو از #غدیر گرفته بود؛ چند روز پیش از عاشورا یعنی در 18 ذی حجه همان سال، روز غدیر را #جشن گرفتند و دستهجات شادی را در کوی و برزن #بغداد به حرکت درآوردند.
🔹🌸 #مورخین تاریخ اسلام، جریانات مهم در سالهای 350 هـ.ق از سنتهای #تشیع را اینچنین نوشتهاند:
«شیعیان در شب 18 ذیحجه مشعل ها را روشن کردند و طبل ها و شیپورها به صدا درآمد و مردم صبح زود به سمت مقابر قریش به راه افتادند و شهر زینت شد و بازارها در شب باز بود مانند شبهای عید و روز اجتماع مردم بود».[1]
⚪️ 🌸 حال پس از قرنها آمدهایم تا از احیاکنندگان آن سنت زیبا باشیم و جلوۀ شادی فاخرمان در شادی اهلبیت علیهمالسلام در عید غدیر را به رخ جهانیان بکشیم و بگوییم همچنان وفادار به بیعت با آن خورشیدی هستیم که بر دستان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بالا رفت تا ظهور خورشید دوازدهم... .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] « في ليلة الخميس الثامن عشر من ذي الحجة وهو يوم عيد غدير خم أشعلت النيران ، وضربت الدبادب والبوقات ، وبكر الناس إلى مقابر قريش ، وأظهرت الزينة في البلد ، وفتحت الأسواق بالليل كما يفعل في ليالي الأعياد ، وكان يوما مشهودا»(الكامل في التاريخ،ج 8 ص 550) .
🆔 @ghadiriam12