4_6001048002414772713.mp3
3.25M
#دعای #ندبه
🎤 #محسن_فرهمند
مولای مهربان وتوای عشق من سلام
عجل ولیک الفرج آقای من سلام
درندبه های جمعه توراجستجوکنم
زیباترین بهانه دنیای من سلام
تعجیل درظهور مولا 14مرتبه #صلوات
متن و ترجمه دعای ندبه 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/142
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت #امام_زمان(عج) در روز جمعه
🎤با نوای استاد #فرهمند
متن و ترجمه زيارت امام زمان عج 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/152
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام جلوه ی نور ارباب
جدایی از تو برایم خیال خام
حسین به احترام تو داریم احترام حسین..
طلوع کردی و چشمان صبح روشن
شد؛سلام جلوه ی نور خدا سݪام حسین
#اللهم_الرزقنا_حرم
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#سلام_امام_زمانم 😍✋
جمعه احوال عجيبي دارد
هر كس از عشق نصيبي دارد
در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است
جمعه، با نام تو آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود
جمعه يعني غزل ناب حضور
جمعه ميعاد گه سبز حضور
جمعه هر ثانيه اش يكسال است
جمعه از دلهره مالامال است...
ابر چشمان همه باراني است
عشق در مرحله پاياني است
كاش اين مرحله هم سر مي شد
چشم ناقابل ما تر مي شد
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
من چنان عاشق رویت ، که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بیخبری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم ، که به هر جا بروم در نظری
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙
@NedayQran
❣﷽❣
#نماز_هرشب_رجب یادتون نره، آسونه حتما بخونین👇🏻
🌓در طول ماه رجب شصت رکعت نماز بجا آورد به این نحو که: در هر شب از این ماه، دو رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه «قل یا ایّها الکافرون» و یک مرتبه «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از سلام نماز، دستها را بلند کند و بگوید:
لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، یُحْیى وَیُمیتُ، وَهُوَ حَىٌّ لایَمُوتُ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ، وَهُوَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، وَاِلَیْهِ الْمَصیرُ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاْمِّىِّ وَ آلِهِ.
👋و آنگاه دست ها را به صورت خود بکشد.
☀️رسول خدا صلى الله علیه وآله فر مود: هر کس این عمل را به جا آورد، خداوند دعایش را مستجاب گرداند و پاداش 70 حج و عُمره را به او عطا می کند.
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙
❗️شبهای ماه رجب هر كدام نماز به خصوصی دارند که بسیاری از آنها در مفاتیح الجنان نیستند. هر شب نمار ش را با ذکر پاداشها شان در کانال قرار میدهیم.❗️
#نماز_شب_بیست_و_چهارم_رجب👇
هر که در این شب چهل رکعت نماز گذارد و در هر رکعت بعد از حمد یک بار آیه آمن الرسول ( آخر سوره بقره ) و یک بار توحید بخواند ، خداوند هزار حسنه برای او نویسد و هزار سیئه او را محو کند و هزار درجه برای او بلند فرماید و هزار ملک از آسمان نازل می کند که دست های خود را بلند نموده بر او صلوات می فرستند و سلامتی دنیا و آخرت ر به او عطا می کند و گویا شب قدر را درک کرده و...
📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد2، ص 636.
اللهمصلعلیمحمدآلمحمدوعجلفرجهم و العن اعدائهم 🌹
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙💕💙🌙
@zohoreshgh
❣﷽❣
دوستان روزهای جمعه این نماز یادتون نره که خیلی پرفضیلته ، دقت بفرمائین باید بین نماز ظهر و عصر روز جمعه خوانده شود ⬇️⬇️
#نماز _روز #جمعه _ماه #رجب
👈نماز روز جمعه ماه رجب را بین نماز ظهر و عصر به صورت دو تا دو رکعت نیت می نمایید و در هر رکعت یک بار حمد 7 بار آیت الکرسی و 5 بار هم توحیدخوانده می شود و و سپس ده مرتبه «استغفرالله الذی لااله الا هو و اسئله التوبه »گفته می شود بعد از قرائت،ذکر رکوع و سجود و رکعات بعدی هم به همین صورت خوانده می شود.(1)
پی نوشت:
1.شیخ عباس قمی،مفاتیح الجنان،اعمال ماه رجب
🌹اللهمصلعلیمحمدآلمحمدوعجلفرجهم🌹
أللَّھُـمَ عجِّلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🌟
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙💕💙🌙
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین مامان لبخند ز
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۵ و ۶
اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن. باورم نمیشد انقد بلند بلند بخنده. رفتم جلو با دیدن من خندشو جمع کرد. مامان ادامه داد و گفت:
_خب خاله بسه انقد ماهارو دست ننداز دارم برات
دوباره زد زیر خنده و گفت:
_باشه خاله جان ادامه نمیدم اما این هفته میرم مأموریت تا دوماه که نبودم اونوقت دلت برام تنگ میشه
تازه از مأموریت امده بود این چه کاریه که این همش چندماه چندماه میره و نیست!؟ مامانم خم شد و بوسش کرد گفت:
_خاله فدات بشه تو فقط شوخی کن و بخند کی کارت داره
محسن لبخندی زد و گفت:
_چشممممم شما جون بخوا
وای خدا اقامحسن چقد با مامان من راحته و شوخی میکنه! زن دایی از توی آشپزخونه صدا کرد و گفت:
_بیاید تا ناهارو اماده کنیم
خاله و مامان پاشدن منم پشت سرشون رفتم همه مشغول کشیدن غذا شدن. اقامحسن هم امد و فاطمه هم با غرغرهای مامان بالاخره امد دوتا بشقاب دست خاله داد. سفره رو پهن کردن امدم سینی ماستو بلند کنم خیلی سنگین بود اما سعی خودمو کردم بلندش کردم که اقامحسن گفت:
_عه چرا شما اونو بلند کردین خیلی سنگینه بدید به من
کمرم داشت نصف میشد اما کم نیاوردم و گفتم:
_نه سنگین نیست میبرم
اره جون خودم سنگین نیست! و دارم میمیرم همین لافو که زدم سینی کج شد اقامحسن سریع زیر سینی رو گرفت و گفت:
_حالا بازم خداروشکر که سنگین نبود
یه لبخندی زد همونجور که سرش پایین بود سینیو گرفت و رفت. توی دلم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که چرا ضایع شدم جلوش اما به روی خودمن نیاوردم و رفتیم سر سفره نشستیم. بعد از جمع کردن سفره همه نشستن دور هم آقایون هم که رفتن برای استراحت به جز اقامحسن. که مامان گفت:
_واه بچم خل شد رفت. حسنا مامان چیشده هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
به خودم امدم و گفتم
_ببخشید مامان حواسم نبود
+عیب نداره بیزحمت اون بالشتو بده من بزارم پشت محسن کمرش درد نگیره
_چشم
بلند شدم که بیارم اقامحسن گفت:
_نه خاله زحمت نکشید من حالا میرم یکم نشستم پیش شما حرف بزنیم و برم استراحت کنم
بالشتو دادم به مامان. و مامان گذاشت پشت کمرش سرشو پایین گرفت و گفت:
_ممنون
در جوابش اروم و زیر لب گفتم:
_خواهش میکنم
مامان شروع کرد و بالاخره سوالی که ذهن منو درگیر کرده بودو پرسید
_خب خاله جان حالا کجا میخوای بری که دوماه طول میکشه؟
_هیچی خاله میخوایم بریم منطقه #محروم با چندتا رفقا #کار_جهادی کنیم و سر و سامون بدیم اونجا ها رو
مامان لبخندی زد و گفت:
_آفرین عزیز دلم خدا خیرت بده
خندید و گفت:
_بسوزه پدر ریا
و بلند زد زیر خنده. همه هم خندیدن منم از خنده همه و حرف اقامحسن خندم گرفت. خاله که سینی به دست امد تو لبخند زد و گفت:
_چیشده صدا خندتون همه جا رو برداشته؟
مامان خندید و گفت:
_از اقا پسرت بپرس میگه میخواد دوماه بره منطقه محروم کار جهادی کنه
خاله خندیدو رو به محسن کرد و گفت:
_آره دورش بگردم انشاالله بره و بیاد میخوام براش آستین بزنم بالا
اقامحسن از این حرف مامانش سرخ و سفید شد و گفت:
_البته الان که خیلی زوده انشاالله چند سال دیگه
مامانم قیافشو برد تو هم و گفت:
_کجاش زوده داری پیر پسر میشی میگی زوده؟؟
گفت:_خاله همش ۲۵ سالمه سنی ندارم که
مامان خندیدو گفت:
_نخیر از نظر من پیر پسری همین که گفتم
محسن خندیدو گفت:
_باشه اگه شما اینطور دوست داری من پیر پسر خوب شد؟
مامان خندیدو با سر تایید کرد. حرف خاله خیلی ذهنمو درگیر کرد. دو روز پیش بود که دیگه اقامحسن رو ندیدم. انقدر این دو روزه فکر کردم که نتونستم درست بشینم پای درس و کتابم مثلا امسال دیگه سال اخر مدرسه هست و باید خیلی بخونم.
از تختم امدم پایین و رفتم سمت کتابام تا امتحان فردا رو بخونم اما هرچی سعی میکردم تمرکزمو روی درس بیارم انگار هیچی توی ذهنم نمیرفت.
همینجور که چشمم به کتاب بود صدای زنگ خونه امد سریع از پله ها رفتم پایین و توی آیفون نگاه کردم هرچی نگاه میکنم انگار نمیشناسمش داشتم قیافشو تجزیه و تحلیل میکردم که مامان از آشپزخونه گفت:
_بچه ها یکی بره ببینه کی داره در میزنه
+مامان من رفتم اما نمیدونم کیه آشنا نیست
_خب مامان جان وایسا الان خودم میرم دم در
مامان اومد سمت آیفون لبخندی روی لب هاش نشست گفتم:
_مامان میشناسیش؟
+اره عزیزم
_کیه؟؟
+هیچکس تو برو تو اتاقت بیرونم نیا
_واه مامان اخه براچی؟
+همین که گفتم برو و بگو چشم
_چشم
از پله ها رفتم بالا اما حس کنجکاویم اجازه نداد که برم توی اتاق ایستادم و از همون بالا صدای مامان که گرم احوالپرسی بود امد گوشامو بیشتر تیز کردم که مامان رفت براش چایی بیاره
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۵ و ۶ اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بو
_خانم سعادتی زحمت نکشید من دو دقیقه میشینم و میرم خیلی وقتتونو نمیگیرم
+چه زحمتی الان میام
یعنی چیکار داره که دو دقیقه بیشتر وقتمونو نمیگیره یعنی چی؟ مامان امد و کنارش روی مبل نشست بعد از کمی سکوت گفت:
_اون هفته که توی هیئت دخترتونو دیدم خیلی به دلم نشستن همون شب نتونستم طاقت بیارم و امدم به خودتون گفتم که شما هم بعد از چند روز بالاخره آدرس خونتونو دادید
صدای مامان با کمی لرزش امد که گفت:
_خواهش میکنم لطف دارید اما در این رابطه ما فقط خودمون صحبت کردیم حسنا خانمم باید خودشون نظر بدن هرچی خودشون بگن حرف ما هم همونه
+اونکه بله حتما خودشون باید نظر بدن انشاالله که خیره منم دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم دیگه خبر با شما
بعد از کلی تعارف بالاخره رفت از پله ها رفتم پایین و خودمو زدم به اون راه که مثلا از هیچی خبر ندارم امدم برم سمت آشپزخونه که مامان صدام کرد:
_عزیزم بیزحمت دوتا چایی بیار کارت دارم
_چشم
وای الانه که این بحثو بگه خدایا من چی جوابشو بدم اخه من دلم نمیخواد حالا ازدواج کنم وقتی دلم پیش کس دیگه ای هست چه جوری به یکی دیگه فکر کنم خدایا خودت کمکم کن! چاییو ریختم و رفتم کنار مامان که با لبخند نگاهم میکرد و گفت:
_خب عزیزم ببین مامان جان اون خانمی که امده بود اینجا چند باری شما رو توی هیئت دیده بودن و اومدن بهم درخواست دادن به بابات گفتم مشورت کردیم و گفتیم باید نظر خودتو بدونیم
+خب اخه مامان من که نمیدونم کی هست و چی هست
_من بهت میگم عزیزم اون آقا پسر اسمش سیدعلی هست ۲۲ سالشه و توی نیروی انتظامی کار میکنه خیلی هم اقاس همم خانواده دار
خدایا کاش میشد به مامان بگم که من دلم پیش کسی دیگه ای هست اخه الان چه جوری بپیچونم و بگم نه
_خب مامان من میخوام درسمو بخونم فعلا نمیخوام ازدواج کنم
+اتفاقا مامانشم گفت ما مشکلی با درس خوندن نداریم خوبه که!
خدااا خودت کمکم کن...
_نه مامان من نمیتونم و نمیخوام
+اخه دختر الکی الکی چرا همه رو میگی نه این چی کم داره؟
_مامان نمیخوام دیگه
+خب دلیلت چیه
_دلیل خاصی ندارم
+پاشو برو فکراتو بکن تا اخر هفته یه جواب درست بهم بده الکی منو نپیچون...
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_خانم سعادتی زحمت نکشید من دو دقیقه میشینم و میرم خیلی وقتتونو نمیگیرم +چه زحمتی الان میام یعنی چیکا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۷ و ۸
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
_باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم؟
+به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم!!
_به من که نه، اما به مامان بابا داره!
+ازشون اجازه میگیرم، تو فضولی نکنی چیزی نمیگن
_به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن؟
دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه...فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه! درصورتیکه من نمیدونم اصلا اقامحسن منو میخواد یا نه! از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه!
الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بیخیال بشن و اصرار نکنن!بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم. صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز....فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت:
_چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم
مامان زد تو صورت خودش و گفت:
_خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون دراوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی؟ تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه! هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره
فاطمه دستشو تکون دادو گفت:
_برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه!
و درو محکم زد بهم و رفت بیرون.. مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه
رفتم جلو بغلش کردم:
_مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین
+اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه
_خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه
+حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت "جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره" من با حرف مردم چیکار کنم خدا...
دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم:
_بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی تورو خدا اینطوری نکن با خودت..
کمی از آب رو خورد
_بهتری مامان؟
+آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس
_کاری ندارم میمونم پیش شما
+اگه کاری نداری بیزحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه
_چشم
رفتم و مشغول پختن ناهار شدم..بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود!
دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد.دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم....
با دیدن اسم مخاطب سرم گیج رفت ۱۰ پیام از سیامک...وای خدا این داره با خودش چیکار میکنه گوشیو باز کردم که نوشته بود
🔥_سلام کجایی پس من رسیدم نمیبینمت
و بقیه پیام ها که نوشته بود...
🔥_کجایی چرا جواب نمیدی الو...
چشمام تار شدن نشستم روی زمین اگه مامان بفهمه سکته میکنه از دست این هیچوقت فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه من باید یه جوری جلوشو بگیرم و نزارم بیشتر از این خودشو بدبخت کنه...
اما اخه چه جوری اگه به بابا بگم که یه دعوایی راه میندازه و بعدم فاطمه تا عمر داره از چشم من میبینه...اخه من چیکار این کنم داره با آبرو ما بازی میکنه فقط خدا خودش کمکمون کنه و اتفاقی براش نیوفته...توی فکر فاطمه و بدبختیش بودم که مامان صدام کرد:
_حسنا بیا کارت دارم
+چشم مامان امدم
اشکامو پاک کردم که مامان متوجه اشکم نشه. رفتم پایین که نشسته بود و لبخند زد گفت:
_ بیا عزیزم کارت دارم
+جانم مامان بفرما
_خب گفتم تا آخر هفته فکراتو بکن نظرت چیشد بگم بیان؟ همین حالا زهره خانم زنگ زد گفت چیشد ما منتظریم گفتم تا یه ساعت دیگه خبر میدم مردم چشم به راهن. بگو نظرت چیه؟
+مامان منکه گفتم نمیخوام. بگید نه. جواب من نه هستش
_اخه چرا نه؟ پسر به این خوبی. سید که هست کار خوبم که داره. خانواده دارم هست دیگه چی میخوای!؟
+مامان نمیخوام
_دلیلت چیه من بگم چرا دخترم گفت نه؟
+بگید دلیلی نداره همین
_نمیشه دختر اینطوری نکن زشته بزار یه بار بیاد ببینیش شاید خوشت امد
هرچی اصرار کردم مامان قبول نکرد و گفت که زنگ میزنم آخر اون هفته بیان منم رفتم توی اتاقمو فقط گریه کردم.. اگه اقامحسن منو میخواست تاحالا اومده بود یا حداقل نمیگفت حالا زوده و زن نمیخوام!